مصاحبه ها

همیشه برای شروع عجله دارم؛ زیاد می‌نویسم و کم مطالعه می‌کنم

مارلین گوبیل

مصاحبه ی مارلین گوبیل با سمین دوبوار
بخش دوم و پایانی
برگردان: محمد نسیم نصوح
تاریخ مصاحبه : بهار سال 1965

  • در بخش دوم خاطرات تان تصویری از سارتر در حال نوشتن کتاب«تهوع» را ترسیم می‌کنید. او را طوری به تصویر می‌کشید که غرق در غم و اندوه است. در آن زمان به نظر می‌رسد که شما عضو سرشاد این پیوند باشید. حالانکه در داستان‌های تان آشفتگی تان را از مرگ نشان می‌دهید که در آثار سارتر نمی‌توان یافت.
  • به یاد دارید که او در کتاب «کلمات»چه می‌گوید. او اصلا خطر نزدیکی مرگ را احساس نکرد، بر عکس، دانشجویان نزدیکش به گونه‌ی مثال «نیزان» نویسنده‌ی کتاب «عدن، عربی»شیفته‌ی مرگ بود. می‌شود گفت که سارتر تا حدی احساس نامیرایی می‌کرد و همه چیز را در محور کارهای ادبی اش گره می‌زد و امیدوار بود که کارهایش زنده خواهند ماند. ولی من با در نظر گرفتن  این حقیقت که زندگی خودم به فنا می‌رود، در رابطه به میزان ماندگاری کارهایم اندک‌ترین نگرانی ندارم. همواره به این امر عمیق واقف بوده ام که مسایل متداول و پیش پا افتاده زندگی نا پدید می‌شوند از جمله، فعالیت‌های روز مره آدم، خاطرات و تجارب گذشته. سارتر فکر می‌کند که زندگی را می‌شود در قید کلمات محبوس کرد. ولی من هیچ‌گاه کلمات را خود زندگی احساس نکرده ام بلکه بازتولید زندگی از چیزهای مرده هستند تا به سخن در آید.
  • دقیقا نکته همین جاست. برخی از مردم ادعا می‌کنند که شما توان تغییر و تبدیل زندگی در طول داستان‌های تان را نداشته اید. آن‌ها اشاره می‌کنند که شخصیت‌های کارهای تان از افراد دور و بر تان کاپی شده اند.
  • نمی‌دانم. تخیل چیست؟ فکر می‌کنم تخیل، در دراز مدت مساله‌ی دست یابی تا یک حدی به نکته‌های اساسی و حقیقی است؛ و رسیدن به ماهیت زندگی واقعی افراد. مجذوب کار هایی که برپایه واقعیت نیستند نمی‌شوم، مگر این که بسیار عجیب و غریب باشند. به عنوان نمونه رمان‌های«الکساندر دوماس» و «ویکتور هوگو»حماسه‌هایی از این نوع اند. اما من داستان‌های ساختگی را محصول تخیل نمی‌دانم بلکه نوعی کار تصنعی و چالاکی می‌دانم. اگر می‌خواستم در برابر این حرف از خودم دفاع کنم، می‌توانستم به کتاب«جنگ و صلح»تولستوی اشاره کنم که تمام شخصیت‌هایش برگرفته از جهان واقعی است.
  • دوباره برگردیم به شخصیت‌های شما اسامی شان را چگونه انتخاب می‌کنید؟
  • این موضوع را خیلی جدی نمی‌گیرم. من نام (خاویر) را برای شخصیت کتاب«مهمان»انتخاب کردم، چون تنها یک نفر را دیده بودم که آن نام را داشت. وقتی با نام‌ها سر و کار دارم از راهنمای تلیفون استفاده می‌کنم و یا کوشش می‌کنم تا نام شاگردان سابقم را به یاد بیاورم.
  • به کدام یکی از شخصیت‌های تان بیشتر علاقه‌مند هستید؟
  • نمی‌دانم. فکر می‌کنم بیشتر از شخصیت‌ها به روابط شان علاقه دارم، خواه این رابطه عشق باشد یا دوستی. این نکته را منتقدی به نام  «کلود روی» اشاره کرده بود.
  • در همه‌ی رمان‌های تان شخصیت زنی را می‌بینیم بواسطه باور ها گمراه شده است و جنون و دیوانگی تهدید اش می‌کند.  
  • خیلی از زنان عصر مدرن این قسمی هستند. زنان وادار شده اند که نقشی غیر از آنچه که هستند را بازی کنند. بطور مثال بازی در نقش “فاحشه های خوب” و جعل هویت شان. آنان در معرض اختلال روانی هستند. در قبال زنانی از این قماش احساس همدردی می کنم. آنان توجه ام را نسبت به زنان خانه و مادران متعادل، بیشتر جلب می کنند. البته زنانی هم هستند که توجه ام را حتی بیشتر از این جلب می کنند، زنانی که هم روراست، هم مستقل، هم کارگر و هم خلاق هستند.
  • هیچ یکی از شخصیت‌های زن رمان‌های تان از عشق و عاشقی در امان نیستند. شما عنصر عاشقانه را دوست دارید؟
  • عشق موهبت بزرگی است. عشق واقعی که خیلی هم نادر است، زندگی زنان و مردانی که تجربه اش می‌کنند را شکوفا می‌کند.
  • به نظرم در رمان‌های تان، چنانچه در رمان «مهمان»شخصیت زن«فرانسس» و در رمان «ماندرین‌ها» شخصیت«انی» بیش‌ترین سهم را از عشق برده اند.
  • دلیل اش این است که با وجود همه‌چیز، زن‌ها بیش‌تری از وجود شان را تقدیم عشق می‌کنند، چون خیلی از آن را چیزی دیگری بجز عشق جذب کرده نمی‌تواند. هم‌چنان ممکن است بسیاری از آن‌ها توان هم‌دلی نشان دادن بالایی دارند که این توانایی در هم‌دلی نشان دادن اساس عشق است. یا شاید دلیل دیگر اش این باشد که من خودم را در وجود زنان خوبتر مجسم می‌کنم تا وجود مردان. شخصیت‌های زن در کارهای من  نسبت به شخصیت‌های مرد در آن غنی تر و پر بارتر اند.
  • شما هیچ‌گاهی یک شخصیت مستقل و واقعا آزاد زن چنانچه در کتاب«جنس دوم» را خلق نکردید. چرا؟
  • من زنان را آن‌گونه که هستند، یعنی انسان های وابسته به تصویر کشیده ام، نه آن چنان که به دلخواه باید باشند.
  • پس از اتمام رمان بلند تان، «ماندرین‌ها» به نوشتن داستان پایان دادید  و کار روی خاطرات تان را شروع کردید. از این دو قالب ادبی کدام یک را ترجیح می‌دهید؟
  • هردو را دوست دارم. هردوی این قالب‌ها رضایتمندی‌ها و دل‌سردی‌های مربوط به خود را دارند. در نوشتن خاطراتم با واقعیت‌ها پشتیبانی می‌شوم، به عبارت دیگر وقتی آدم دنبال واقعیت‌های روز مره است، آن‌گونه که من هستم با انواع واقعیت‌های خورد و ریز و عمیق و معنا داری مواجه می شود که اغلب نادیده می‌گیریم. چنانچه در رمان، شخص می‌تواند این افق‌ها و مفاهم فرعی زندگی روزمره را بیان کند اما با آن هم در آن عنصری از جعل و ساختگی بودن وجود دارد که آزار دهنده است. نویسنده باید قصد خلاقیت و ابداع داشته باشد نه جعل. از دیرباز می‌خواستم راجع به بچگی‌ها و جوانی‌هایم صحبت کنم، رابطه‌ی خیلی نزدیکی را با کودکی و جوانی ام حفظ کرده بودم، اما هیچ اثری از آن‌ها در کتاب‌هایم نبود. حتی پیش از نوشتن اولین رمانم به این اشتیاق داشتم تا یک ارتباط قلبی با خواننده داشته باشم. چون یک نیاز خیلی عاطفی و شخصی بود. پس از«خاطرات دختر مطیع»ناراضی بودم و سپس به فکر انجام کاری دیگری افتادم ولی توانش را نداشتم. به خودم گفتم:«من مبارزه کردم تا آزاد باشم. با آزادی ام چه کاری کرده ام؟ نتیجه آن چه شد؟» مجموعه‌های «سن کمال» و «وانهاده» که از بیست یک سالگی تا حال حاضر زندگی ام را در می گیرند را نوشتم.
  • در گردهمایی نویسندگان که در«فورمانتور»چند سال پیش برگزار شد،«کارلو لوی» کتاب«سن کمال» را «بهترین داستان عاشقانه قرن» توصیف کرد، که در آن سارتر برای اولین بار به عنوان یک موجود انسانی ظاهر شد. شما از سارتری رونمایی کردید که تا هنوز درست درک نشده بود، مردی خیلی متفاوت با سارتر افسانوی.
  • عمدا این کار را کردم. او نمی‌خواست در مورد وی بنویسم. باالاخره، وقتی دید که راجع به او آن چنان که می‌خواستم صحبت کرده ام، دستم را باز گذاشت.
  • به نظر تان چرا این طوری است، با وجود شهرت ۲۰ ساله‌ی که داشت، سارتر نویسنده هنوز مبهم و ناشناخته مانده است و هنوز به طور بی رحمانه‌ای از سوی منتقدان مورد حمله قرار می‌گیرد؟
  • به دلایل سیاسی. سارتر مردی است که سرسختانه طبقه اجتماعی را که به آن به دنیا آمده بود، را نقد می‌کند و همین مردم او را به دیده یک خائن می‌بینند. اما آن طبقه ی است که پول دارد، کتاب می‌خرد. شرایط سارتر متناقض است. او یک نویسنده‌ی ضد بورژوازی است که خوانندگان بورژوا دارد و از سوی آن‌ها حرمت می‌شود، چون متعلق به آن‌هاست. بورژواها نگاه انحصاری به فرهنگ جامعه دارند و فکر می‌کنند سارتر زاده‌ی آن طبقه است و در عین حال از او نفرت دارند چون او به آن حمله می‌کند.
  • «همینگوی» در یک مصاحبه با «پاریس ریویو» گفت: همین قدر می‌توان راجع به یک نویسنده‌ی که ذهن سیاسی دارد مطمئن بود که برای ماندگاری کار هایش وقتی آن را می‌خوانی، محتوای سیاسی اش را جدا کنی. البته که شما با این دیدگاه موافق نیستید. آیا هنوز به «تعهد سیاسی» نویسنده باور دارید؟
  • دقیقا همینگوی خودش از آن دسته نویسندگانی بود که هیچ‌گاهی نمی‌خواست به چیزی متعهد باشد. می‌دانم که در جنگ داخلی اسپانیا دخالت داشت، اما به حیث یک خبرنگار. همینگوی هیچ‌گاهی عمیقا از لحاظ سیاسی متعهد نبود، او فکر می‌کند چیزی که در ادبیات ابدی است، عدم تاریخ‌مداری، عدم تعهد است. من موافق نیستم. در ارتباط بسیاری از نویسندگان، این هم‌چنان موضع سیاسی شان است که باعث می‌شود آن‌ها را دوست داشته باشم یاخیر. در گذشته نویسندگانی بسیار کمی پیدا می‌شوند که کار های شان واقعا بی‌طرفانه باشد. حالانکه وقتی کسی مشتاقانه«قرار داد اجتماعی» و « اعترافات» روسو را می‌خواند، اما دیگر کسی«هلوئیز جدید» را نمی‌خواند.
  • به نظر می‌رسد که عصر طلایی«اگزیستانسیالیسم» دوره‌ی پس از پایان جنگ‌جهانی تا سال 1952 بود. در حال حاضر «رمان جدید» در مد است و نویسندگانی مانند«دریو لا رشل» و «راجر نیمیر».    
  • در فرانسه دقیقا چرخشی به جناح راست است. رمان جدید و نویسندگان آن هیچ کدام عقب‌گرا نیستند. با کمی هم‌دردی می‌توان گفت که آن‌ها می‌خواهند یکسری از سنت‌های طبقه بورژوا را پشت سر بگذارند. این نویسنده‌ها مزاحم نیستند. در درازمدت «دوگول گرایی»دوباره ما را در محور «پتان گرایی» می‌آورد، تنها می‌شود انتظار داشت که  همراهی مثل «لا رشل» و یک افراطی مرتجعی مانند «نیمیر» دوباره به اوج خود برسند. بورژوازی دوباره دارد رنگ اصلی خود را نشان می‌دهد که آن یک طبقه عقب‌گرا است. به موفقیت کتاب«کلمات»سارتر نگاه کنید، چیز های زیادی به گفتن دارد. شاید به این دلیل، من آن را بهترین کتاب او نمی‌گویم، اما به هر شکلی یکی از بهترین کتاب‌های او است. خوب‌ترین وسیله‌ی نمایش هنر های زیبا است یک نوشته‌ی جالب است. در عین حال دلیل موفقیت آن چنانی کتاب این بوده است که «متعهدانه» نوشته شده است. وقتی منتقدین می‌گویند این بهترین اثر اوست همراه با«تهوع»فرد باید این را به یاد داشته باشد که تهوع یک کار ابتدایی است، یک کاری که«متعهدانه»نیست، و آن را هم جناح راست و هم جناح چپ پذیرفتند، مثل نمایش نامه‌هایش. عین اتفاق با نوشتن«خاطرات دختر مطیع»برای من افتاد. زنان بورژوا از این که خود را در آن یافتند، خشنود گشتند. اعتراض ها با چاپ« سن کمال» شروع و با «وانهاده» ادامه یافت. شکاف خیلی واضح و عمیق است.
  • قسمت پایانی«وانهاده» به جنگ الجزایر اختصاص دارد، که خیلی بطور واضح واکنش نشان داده اید.
  • راجع به مسایل به روش سیاسی فکر و احساس کردم. اما هیچ گاهی عملا به واکنش‌های سیاسی سهم نگرفتم. تمام قسمت پایانی «وانهاده»به جنگ اختصاص یافته است. برای فرانسه‌ی که دیگر با آن جنگ درگیر نیست بیمورد به نظر می‌رسد.
  • نمی‌دانستید مردم آن را فراموش می‌کنند؟
  • خیلی از صفحات آن بخش را حذف کردم. چون فهمیده بودم که آوردن شان بیمورد است. اما از سوی دیگر، واقعا می‌خواستم راجع به آن صحبت کنم. و خیلی شگفت‌زده هستم که چرا مردم تا این حد آن را فراموش کرده اند. آیا فلم «زندگی زیبا» به کارگردانی کارگردان جوان «رابرت انریکو»را دیده اید؟ مردم حیرت زده شدند چون فلم جنگ الجزایر را نمایش می‌دهد.«کلود ماوریاک»در روزنامه«فیگارو» نوشت: «چرا به ما پراشوتی پیاده شدن نیروهای نظامی در چهار راه‌های عمومی نمایش داده می‌شود؟ این بر اساس زندگی واقعی نیست. اما این واقعیت است. من هر روز آن‌ها را از پنجره خانه سارتر در خیابان «سن‌جرمن»می‌دیدم. مردم فراموش کرده اند. چون می‌خواستند فراموش کنند. می‌خواستند خاطرات شان را از یاد ببرند. دلیلش این است، برخلاف آن چه که من تصور می‌کردم، بخاطر این که راجع به جنگ الجزایر نوشته ام، مورد حمله قرار نمی‌گرفتم اما به دلیل این که راجع به «پیری» و «مرگ» نوشته بودم مورد حمله واقع می‌شدم. در باره جنگ الجزایر همه فرانسوی‌ها متقاعد شده اند که اصلا بوقوع نپیوسته، احدی شکنجه نشده، اگر تا جایی هم آن جا اثری از شکنجه بود، آن‌ها همیشه علیه آن بوده اند.
  • در آخر کتاب«وانهاد» می‌گوئید: وقتی با نا باوری به دوره بزرگ‌سالی ساده لوحانه آن زمان نگاه می‌کنم، مبهوت می‌شوم از این که چقدر«فریب خوردم»این حرف به نظر می‌رسد که باعث همه سوء تفاهمات دیگر است.
  • مردم به ویژه دشمنانم تلاش کرده اند تا آن را طوری تعبیر کنند که زندگی من یک شکست بوده. یا به دلیل این که من به این واقعیت پی بردم که در مسایل سیاسی اشتباه کردم و یا به این خاطر که متوجه شدم زنان سر انجام باید اولاد به دنیا بیاورند و ..هرکسی که کتاب‌های مرا با دقت بخواند متوجه می‌شود که من برعکس آن را می‌گویم که من به کسی حسادت نمی‌کنم، از زندگی ام کاملا راضی بوده ام، به همه‌ی قول و قرارهایم را نگهداشته ام و  و حسب تصادف یک بار دیگر چانس زندگی کردن داشته باشم، آن را طوری زندگی می‌کردم که حالا دارم زندگی می‌کنم.  تا حالا اصلا حسرت بی فرزندی را نخورده ام، چون تنها چیزی که می‌خواستم نوشتن بود. پس چرا«فریب خوردم؟» وقتی کسی مانند من، دید«اگزیستانسیالیستی» از جهان دارد، پاردوکس زندگی انسانی دقیقا جایی پدید می‌آید که فرد تلاش می‌کند«باشد» و در دراز مدت، صرف«وجود» دارد. به دلیل وجود این اختلاف است که وقتی که تمرکز را برای«بودن»می‌گذارید و به طریقی همیشه هنگام تصمیم گیری‌ها این کار را می‌کنید، حتی اگر واقعا وقتی که می دانید به «بودن»موفق نخواهید شد وقتی دور می‌زنید به عقب و به زندگی تان نگاه می‌کنید، می‌بینید که فقط به طور ساده‌ی  وجود داشته اید. به عبارت دیگر، زندگی گذشته ات مثل یک چیز جامد نیست، مثل زندگی یک خدا (طوری که چنین پنداشته شده، به عبارتی بعنوان چیز ناممکن) زندگی تو فقط زندگی یک انسان است. خوب شاید کسی بگوید چنانچه«الین» این را گفت و من شیفته این قول هستم «قول هیچ چیزی به ما داده نشده.»به یک معنا این واقعیت است از سوی دیگر نیست. چون به یک پسر و دختر بورژوای که در بطن فرهنگ خاصی پرورش یافته، قول این چیزها داده شده است. فکر می‌کنم هیچ‌کسی که جوانی سختی را گذرانده در سال‌های بعد تر زندگی اش نمی‌گوید که من را «فریب داده اند». ولی وقتی من این را می‌گویم اشاره به دختر هفده ساله ی دارم که در رویای آینده اش زندگی در روستایی نزدیک جنگل های فندق را می بیند. هرچه می خواستم را انجام داده ام، از نوشتن کتاب‌ها، یادگیری چیزها، اما درعین حال فریب خورده ام، چون این اصلا چیز زیادی نیست. در این مورد«مارلامه» هم جمله ی دارد که می گوید : «عطر اندوهی که  در  قلب می‌ماند».
    کاملا فراموش کرده ام آن‌ها کی رفتند. آنچه خواهانش بودم را داشتم، وقتی همه‌چیز گفته و انجام داده شده، چیز که آدم می‌خواست همیشه این«چیز دیگری» بود. یک خانم روان درمان نامه‌ی هوشمندانه‌ی برایم نوشته بود که در آن می‌گفت«طبق جدید ترین تحلیل‌ها، امیال همیشه خیلی فراتر از شی مورد تمایل می‌روند» حقیقت این است که من هرچه را که میل کرده ام رسیدم ولی این«فراتر از» که در جمع خود تمایل است به دست نیامد. وقتی جوان بودم امیدها و دیدی از زندگی داشتم که همه مردم با فرهنگ و بورژواهای«خوشبین» آدم را تشویق به داشتن آن می‌کردند. و خوانندگانم مرا متهم به عدم تشویق به این طرز بینش از زندگی می‌کنند. منظورم همین است و از آنچه کار و فکر کردم پشیمان نیستم.
  • برخی از مردم فکر می‌کنند در پس زمینه کار های تان اشتیاقی به خدا نهفته است.
  • نه. من و سارتر همیشه گفته ایم که ارتباط این میل با هر واقعیتی به دلیل میل به بودن نیست. این دقیقا همان چیزی است که کانت در سطح روشنفکرانه مطرح کرد. این حقیقت که وقتی کسی که به رابطه علیت اعتقاد دارد، دلیل آن این نیست که بوجود یک علت اعلی باور دارد. واقعیت این است که انسان میل به بودن دارد به این معنی نیست که او «بودن»را کمایی می‌کند یا حتی بودن یک مفهوم ممکن است. به هر سطحی«بودن» یک انعکاس است و در عین حال یک وجود است. ترکیبی از وجود و بودن هست، که ناممکن است. من و ساتر همیشه آن را رد کرده ایم. و این چیزی است که اساس اندیشه‌های ما را تشکیل می‌دهد. یک نوع پوچی در انسان هست و حتی دستاورد‌هایش این خلاـء را دارد. همه اش همین. نمی‌گویم به آنچه که می‌خواسم دست نیافته ام بلکه منظورم این است که همیشه دستاوردها اصلا آن چیزی نیستند که مردم فکر می‌کنند، علاوه بر این یک بعد ساده لوحانه و مغرورانه هم  است، افراد فکر می‌کنند وقتی در یک سطح موفقیت اجتماعی رسیدید، باید از شرایط انسانی در عموم هم کاملا راضی باشید. اما این طور نیست. من«فریب خوردم» هم‌چنان چیز دیگری را هم تداعی می‌کند و آن این است که زندگی به من یاد داد تا دنیا را آن چنان که هست بشناسم، دنیای رنج و ظلم، سوء تغذیه‌ی اکثریت مردم، چیزهایی که وقتی جوان بودم نمی‌دانستم و به این تصور بودم که شناخت جهان، شناخت چیز زیبایی خواهد بود. در این رابطه هم‌چنان از سوی فرهنگ بورژوا فریب خوردم و به همین دلیل است که نمی‌خواهم که به گول زدن دیگران سهیم شوم، چرا می‌گویم سرم کلاه رفته،  کوتاه سخن این که می‌خواهم دیگران فریب نخورند. این به نحوی یک مشکل اجتماعی هم است. کوتاه بگویم من آهسته آهسته به بدبختی دنیا پی بردم، سپس بیشتر و بیشتر و در نهایت از همه مهمتر، آن را در پیوند با جنگ الجزایر و سفر به آن کشور احساس کردم.
  • برخی از منتقدین و خوانندگان شما چنین احساس کردند که شما راجع به پیری بطور ناخوشایندی صحبت کردید.
  • خیلی از مردم چیزی را که من گفتم را دوست نداشتند، چون آن‌ها می‌خواهند باور به این داشته باشند که تمام مراحل زندگی خوشی آور است که همه اطفال معصوم هستند، همه تازه ازدواج کرده‌ها خوشحال هستند و همه افراد سالخورده آرام و متین اند. من همه‌ی عمرم را علیه چنین اندیشه‌هایی ایستاده ام. و هیچ شکی دراین نیست که حال حاضر برای من دوره پیری نه بلکه شروع آن است، نشان دهنده یک تغییر در وجود فرد است، حتی که منابع را که می‌خواهد در اختیار داشته باشد، عشق، کاری برای انجام دادن و…  تغییری که با از دست دادن چیز های زیادی آشکار می‌شود. اگر کسی با از دست دادن شان متاسف نیست، به این معنی است که دوست شان نداشته است. به نظر من کسانی که پیری و مرگ را خیلی آماده ستایش می‌کنند، کسانی اند که واقعا زندگی را دوست ندارند. البته در فرانسه‌ی امروزی شما مجبور هستید تا بگویید همه چیز خوب است. همه چیز دوست داشتنی است از جمله مرگ.
  • «بکت» خیلی خوب وضعیت فریب خوردگی انسان را احساس کرده است. آیا او شما را نسبت به دیگر«رمان نویسان جدید» بیشتر مجذوب می‌کند؟
  • همه انواع بازی با زمان که در«رمان جدید» پیدا می‌شود را می‌توان در آثار فالکنر یافت. او بود که راجع به زمان به من و همه ی آن‌ها آموخت. به نظر من او تنها کسی است که بازی با زمان را به بهترین شکل آن انجام می‌دهد. و در رابطه به بکت شیوه‌ی تاکید او به نیمه تاریک زندگی خیلی زیباست. به هر حال او متقاعد شده که زندگی تاریک است و فقط همین. من نیز عقیده دارم که زندگی تاریک است و در عین حال آن را دوست دارم. به نظر می‌رسد که این عقیده همه چیز را به نظرش خراب کرده است. وقتی همه چیزی که می‌خواهی بگویی همین یک چیز باشد، دیگر پنجاه راه برای گفتن آن نمی‌ماند. من دریافته ام که خیلی از کارهایش فقط تکرار سطح پایین‌تر همان چیز هایی است که قبلا گفته است. «آخر بازی» تکرار «در انتظار گودو» است اما به طریق ضعیف‌تری.
  • آیا نویسندگان فرانسوی معاصر زیادی هستند که توجه شما را جلب کنند؟
  • نه خیلی. دست نوشته‌های زیادی دریافت می‌کنم و چیز اذیت کننده این است که تقریبا همه‌ی آن‌ها بد هستند. در حال حاضر در مورد «ویولت لروک» هیجان زده ام. برای اولین‌بار در سال 1946 کتاب«مجموعه امید» او با ویرایش«کامو» نشر شد. منتقدین او را تا آسمان‌ها ستایش کردند، سارتر، جنیت و جوهاندو خیلی دوستش داشتند. اثر هایش هیچ به فروش نرفت. اخیرا یک زندگی‌نامه خودنویس منتشر کرده است به نام «حرام زاده» که اول آن در «عصر نو» که سارتر سر دبیر آن است چاپ شد. من به کتابش یک مقدمه نوشتم چون فکر می‌کردم که او یکی از تحسین نشده ترین نویسندگان پس از جنگ فرانسه است. او در حال حاضر ستاره اقبالش در فرانسه می‌درخشد و خیلی موفق است.
  •  و در آخر، جایگاه تان را در میان نویسندگان معاصر چگونه ارزیابی می‌کنید؟
  • نمی‌دانم. ارزش‌گذاری بر چه اساس است؟ صدا، سکوت، اخلاقیات، تعداد خوانندگان، عدم خوانندگان، اهمیت در یک زمان معین؟ فکر می‌کنم مردم تا زمانی مرا خواهند خواند. حداقل این چیزی است که خوانندگانم به من می‌گویند. من به مقوله‌ی مشکلات زنان کمک کرده ام، این را از نامه‌هایی که دریافت می‌کنم می‌دانم. راجع به ارزش ادبی کارهایم، به معنی واقعی کلمه چیزی برای گفتن ندارم.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا