فرهنگ و ادبیات

مثنوی و زمستان دهکده

نویسنده: رحمت الله بیگانه

با پدرم از کابل برای خواستگاری‌یی رهسپار درّه عبدالله‌خیل پنجشیر شدم.
زمستان سال ۱۳۵۵خورشیدی بود و تازه جوان شده بودم. موترهای نفربری، اندکی به‌پنجشیر رفت ‌و آمد می‌کردند؛ باید منتظر می‌ماندی تا موتری برای رفتن به‌درّه‌ میسر می‌شد. ما عجله داشتیم. در موتری‌که راهی رُخه بود، عازم این درّه شدیم.
شب‌‌را در رُخه گذشتاندیم و صبح با پای پیاده، جانب درّه حرکت کردیم، تا منطقه “دوآب” هیچ موتری پیدا نشد، آهسته‌آهسته به‌منطقه‌ی “چل‌پاوی” رسیدیم. خیلی خسته شده بودم؛ برف همه‌جا را پوشانده بود، هوا ابری بود؛ بعد از توقف نان و نماز، از این بازار کوچک گذشتیم؛ بعد از طی راه‌های باریک و برفی، بلندی‌ها و پستی‌ها، شام آن‌روز به‌مقصد اصلی خود رسیدیم.
پدرم خانه‌ای‌‌را که در جوار راه عمومی قرار داشت، به آسانی پیدا کرد. در را تق‌تق زدیم؛ دختر جوانی “هریکین” در دست دروازه‌ی خانه‌را به‌روی ما گشود. دختر، پدرم‌را شناخت و با پیش‌آمد خوبی از ما استقبال کرد، داخل خانه شدیم، همه‌جا تاریک بود؛ از “کفش‌کن”کوچک به‌خانه‌ای که با “شیطان‌چراغ”روشن ساخته شده بود، رهنمایی شدیم.
دختر، با خوشحالی و صدای بلند پدر نابینای خود را آگاه ساخت که “محمّد یاسین”‌کاکا آمده…
زن و مرد پیر، درحالی‌که در دوگوشه صندلی آرام نشسته بودند، از جای خود بلند شدند. چراغِ تنها دورِ صندلی‌را روشن کرده بود؛ وقتی داخل خانه قدم ماندم بعد از برداشتن یکی دو قدم، به‌شدت اُفتیدم!
صدای حیوانات از درون خانه بلند شد، فکر کردم به “ایل‌خانه”ای افتادم، دختر با صدای خفیفی خندید و پدرم دستم‌را گرفته بلندم کرد. دختر گفت:”گناه ما بود، باید می‌گفتیم که این‌جا چقوری است” و اما قدم‌های بعدی‌را با دقت برداشتم.
نزدیک صندلی رسیدیم، بعد از احوال‌پرسی، زیر صندلی گرمی درحالی قرار گرفتم که بسیار خُنُک خورده بودم.
زن مُسنی، با صمیمیت پرسید: “بچیم افگار نشدی؟
بچه‌ی شهر دگه خبر نداره که این‌جه بلندی و چقوری در هر قدم اس!”
من چیزی نگفتم، پدرم گفت: “زیاد بلند نبود، افگار نشده”! لحظاتی بعد، چشمانم با تاریکی آشنا شد و اما باز هم دیوارهای خانه به‌درستی معلوم نمی‌شدند.
از فرط مانده‌گی و خسته‌گی، در “پته صندلی”به‌زودی خوابم برد.
صبح‌ وقت برخاستم و بیرون رفتم؛ با تعجب دیدم همه‌جا پر از برف است؛ گفتند: “این برف خیلی بی‌سابقه است، از سر شب تا به صبح، یک قد برف زده است.”
وقتی بار دیگر صبح وقت، با احتیاط وارد خانه شدم، نور خفیفی از یگانه دریچه‌ی خانه به‌داخل تابیده و خانه‌را کمی روشن ساخته بود. یکی دوساعت بعد، از همین روشن‌دان کوچک که از سقف آن روشنی به‌داخل خانه می‌تابید، خانه‌را روشن ساخت. متوجه شدم که در این اتاق بزرگ، به‌فاصله‌ی سه‌متر ازما دورتر حیوانات هم زنده‌گی می‌کنند.
از پدرم به‌آهسته‌گی پرسیدم: “چرا حیوانات را به خانه آورده اند.”؟ پدرم گفت: “زمستان این‌جا خیلی سرد و طولانی است، مردم بخاطر این‌که حیوانات‌شان از سردی تلف نشوند، به‌آن‌ها در اتاقی‌که زنده‌گی می‌کنند، جای بودوباش و خواب تیار می‌کنند.”
در جریان روز، قصه‌ها از دین و شریعت و گذشته‌ها ادامه داشت. صبح جمعه‌را با خوردن شیر و نان گرم گذشتاندیم؛ وقتی بار دیگر بیرون رفتم، دیدم چند جوان همسایه که شاگردان ملاعبدالقادر آخند – که صاحب این خانه بودند، برف بام‌را می‌روفتند؛ برف بلندتر از کمر من بود.
ملّا به‌جز یک دختر، فرزند دیگری نداشت. او عالم روحانی و جیّدی بود که همه مردم درّه با او آشنایی داشتند. موصوف در همین اتاق، تعداد زیادی از جوانان‌را در حالی‌که چشمانش دید خود را از دست داده بود، از یاد(حافظه) تدریس می‌کرد.
هوا کم‌کم روشن شد، از “چت‌ِ” خانه، نور مانند ستونی بر وسط خانه تابید، این روشنی گرد و غبار کوچک خانه‌را با خود چون ستونی ساخته بود. با روشن شدن خانه متوجه چهار طرف خانه واضح معلوم می‌شد، شدم؛ حیوانات – بُز و گوسپند، در یک قسمت خانه آرام خوابیده و نُشخوار می‌‌کردند. در یک گوشه صندلی بود و ما نشسته بودیم،  قسمتی از دیوار خانه، لُنگی و چپنی در میخ آویزان بود و جانب دیگر، روی رُفک کلانی کتاب‌های بزرگی معلوم می‌شدند و طرف پشتِ سرِ ما، به‌دیوار خانه پلاستیک دودزده‌ای آویزان بود.
برایم جالب بود، بیشتر از همه این پلاستیک دود زده توجه‌ام را به خود جلب کرده و  فکر کردم، آیا زیر این پلاستیک چه‌باشد؟
قصه‌های پدرم – که پس از سال‌ها به‌این‌ دهکده آمده بود و دوست دیرینه خود، ملاعبدالقادر را دیده بود – ادامه داشت.
من و پدرم، چند روز و شبی‌را دراین خانه گذشتاندیم.
ای این‌که دق نیاورم و مصروف شوم، شب‌ها دختر جوان برایم شعر حافظ می‌خواند و از گلستان و بوستان برایم قصه می‌کرد.
دختر می‌گفت: “مه به‌تو از گلستان و بوستان قصّه می‌خوانم و تو از کابل برایم بگو!” کابل چگونه است؟
می‌گویند آن‌جا موترهای زیادی است، سرک‌ها پخته‌کاری است، بچه‌ها و دخترها مکتب می‌روند! می‌گویند، بازارهای کابل بزرگ و قشنگ است.
وقتی پرسیدم که کابل را ندیده‌ای؟ گفت: “نه‌تنها من بلکه هیچ‌کسی از قریه‌ی ما، کابل‌را ندیده است!” روزها یکی پی دیگری می‌گذشت؛ اما وقتی بازهم چشمم به‌دیوارها می‌رسید، با خود می‌گفتم که زیر آن پلاستیک دود زده آیا چه باشد؟
روزی از دختر – که برای کاکایم خواستگاری ناموفقی داشتیم – پرسیدم: “زیر این پلاستیک چیست؟” اوگفت: “این‌جا تصویر یگانه برادر جوان‌مرگم است” و با ذکر نام او(برادرش) اشک‌ از چشمانش جاری گردیده و هق هق گریست.
وقتی پلاستیک دود ‌زده را بالا زدم، دیدم جوان مقبولی در قاب عکسی سویم لبخند می‌زند. لحظه‌ای به او نگاه کردم‌ و بدون این‌که ماجرای کُشته شدنش‌را بپرسم، چه به سر او آماده و چه‌گونه “تر” مرگ شده است، جرات نکردم تا چیزی بپرسم، دوباره به‌جایم برگشتم.
آن‌روزها مرگ‌ و میر آدم‌ها کم بود؛ بسیار به‌ندرت واقع می‌شد که جوانی کُشته شود. اما آن خانواده، سال‌ها سوگوار آن جوان ماندند.
پس از یک هفته بود و باش در این دهکده و قصّه‌های شیرین شبانه، این خانه‌را ترک کردیم.
در آخرین روز بعد از چاشت، به‌پدرم احوال دادند که در محفل “مثنوی خوانی”‌ی دعوت استید. نماز عصر، با خداحافظی از این‌جا، روانه‌ی دهکده‌ی دیگری کمی دورتر از این منطقه شدیم؛ همه‌جا را برف گرفته بود، به‌سختی راه‌های پیچ‌وخم درّه را پیموده و خود را به‌قریه‌ای‌که دعوت شده بودیم رساندیم.
زمانی آن‌جا رسیدیم، ما را به‌مسجدی رهنمایی کردند که در بلندی‌یی قرار داشت؛ این مسجد برخلاف خانه‌های اطرافش، دارای کلکین‌های کلانی بود؛ از این مسجد‌، میدان این قریه و خانه‌های اطرافش، در زیر ضخامت برف خیلی قشنگ معلوم می شد.
مردانی‌که برای شنیدن “مثنوی” با پای پیاده و توسط اسپ‌ها از جاهای دوری می‌آمدند، از این مسجد دهکده به خوبی معلوم می‌شد.
بار دیگر برف شدت گرفت، مسجد “تابه‌خانه‌ی”گرمی داشت، به‌زودی شیشه‌ها و کلکین‌های این مسجد را تَف‌زده و بیرون از نظر ما پنهان شد.
نماز شام “گیس”های زیادی مسجد را خیلی روشن ساخت و نمازگزاران با تکاندن برف‌های خود به‌دهلیزک کوچک مسجد، داخل مسجد می‌شدند.
آمدن علاقمندان”مثنوی‌خوانی” تا سر شب ادامه پیدا کرد، “تابه‌خانه‌‌ی” مسجد، ساعت‌به‌ساعت گرم و گرم‌تر می‌شد. شوربای مزه‌دارِ گوشتِ قاق‌را، با نان‌های تنوری در مسجد، همراه با علاقمندان مثنوی تمام کردیم و بعد از ادای نماز شب، مقتدی‌ها هر کدام به گوشه‌های مسجد قرار گرفته و مولوی مسجد با دوتن دیگر، آماده‌ی مثنوی‌خوانی شدند.
اولین بار بود که در چنین مجلسی شرکت می‌کردم و برایم خیلی جالب بود. ابتدا مولوی قصّه‌ی مثنوی‌را به‌زبان ساده به‌مردم بیان کرد و بعد، مثنوی‌خوانان به‌خوانش مثنوی آغاز کردند:

چینیان گفتند ما نقاش‌تر
رومیان گفتند ما را کر و فر

گفت سلطان امتحان خواهم درین
کز شماها کیست در دعوی گزین

اهل چین و روم چون حاضر شدند
رومیان در علم واقف‌تر بدند

چینیان گفتند یک خانه به ما
خاص بسپارید و یک آن شما

بود دو خانه مقابل در بدر
زان یکی چینی ستد رومی دگر

چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز کرد آن ارجمند

هر صباحی از خزینه رنگ‌ها
چینیان را راتبه بود از عطا

رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آید کار را جز دفع زنگ

در فرو بستند و صیقل می‌زدند
همچو گردون ساده و صافی شدند

از دو صد رنگی به بی‌رنگی رهی‌ست
رنگ چون ابرست و بی‌رنگی مهی‌ست

هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب

چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پی شادی دهل‌ها می‌زدند

لحظاتی که صدای خواندن مثنوی آهسته می‌شد، در ناوقت‌های شب، باد سرد در بیرون مسجد زوزه می‌کشید و اما داخل مسجد چنان گرم بود که
اکثریت شرکت کننده‌گان، دستارها و چکمن‌های خود را کشیده و به‌پهلو لمیده بودند.
من که روی زانوی پدرم تکیه داده بودم، در نیمه‌ی شب، رخوت‌ و‌ خواب، امانم نداد و به‌خواب عمیقی فرو رفتم.
درختم مجلسِ مثنوی، پدرم مرا از خواب بیدار کرد، چشم باز کردم، دیدم مجلسیان درحال ترک مسجد اند و از دروازه‌ی مسجد، شمالک سردی زمستان را به داخل مسجد می آورد. زنگ هُشدار ساعت دیواری مسجد با نوای دل‌انگیز، ساعتِ یکِ شب‌را نشان می‌داد. از این‌که من و پدرم مهمان این دهکده بودیم، روانه‌ی خانه‌ی پیرزنی شدیم که خویشاوند پدرم بود؛ شب‌را آن‌جا گذشتاندیم؛ چای صبح را با شیر و چهار مغز صرف کردیم.
در خانه‌ی این پیره زن نیز گوسپندان‌ در زمستان، با خودشان در یک خانه زنده‌گی می‌کردند. زن با قدردانی زیادی هنگام وداع جیب‌هایم را از چهارمغز و کِشته پُرکرد تا در راه سفر بخورم؛ با مهربانی این زن تنها، قریه‌های درّه‌ی عبدالله‌خیل پنجشیر را به‌جانب کابل ترک کردیم و با پای پیاده، راهی‌را که یک هفته پیش آمده بودیم، دوباره پیمودیم.
و اما برای کاکایم ازاین سفر پیام خوب نداشتیم. زیرا دختر جوانی‌را که خواستگار بودیم، با سواد بود؛ حافظ می‌دانست و مثنوی می‌فهمید، آماده نشد تا با مرد زن‌دار – ولو بی‌اولاد هم باشد-، ازدواج کند. درّه را با یاد‌های ماندگار و مهربانی مردمش ترک کرده و روانه‌ی کابل شدیم.
مجلس مثنوی‌خوانی، دیگر هیچ‌گاهی در زنده‌گی‌ام تکرار نشد و اما خاطرات شیرین آن، سال‌هاست در حافظه‌ام باقیست!

شه در آمد دید آن‌جا نقش‌ها
می‌ربود آن عقل را و فهم را

بعد از آن آمد به‌سوی رومیان
پرده  را بالا کشیدند از میان

عکس آن تصویر و آن کردارها
زد برین صافی شده دیوارها

هرچه آنجا دید اینجا به نمود
دیده را از دیده‌خانه می‌ربود

رومیان آن صوفیان‌اند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بی‌هنر

لیک صیقل کرده‌ اند آن سینه‌ها
پاک از آز و حرص و بخل و کینه‌ها

آن صفای آینه وصف دلست
صورت بی منتها را قابلست

صورت بی‌صورت بی حد غیب
ز آیینهٔ دل تافت برموسی ز جیب

گرچه آن صورت نگنجد در فلک
نه بعرش و فرش و دریا و سمک

زانک محدودست و معدودست آن
آیینهٔ دل را نباشد حد بدان

عقل این‌جا ساکت آمد یا مضل
زانک دل یا اوست یا خود اوست دل

عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل هم با عدد هم بی عدد

تا ابد هر نقش نو کاید برو
می‌نماید بی حجابی اندرو

اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند

رفت فکر و روشنایی یافتند
نحر و بحر آشنایی یافتند

مرگ کین جمله ازو در وحشتند
می‌کنند این قوم بر وی ریش‌خند

کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نه بر گهر

گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک محو فقر را بر داشتند

تا نقوش هشت جنت تافتست
لوح دلشان را پذیرا یافتست

برترند از عرش و کرسی و خلا
ساکنان مقعد صدق خدا

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا