فرهنگ و ادبیات

ماتم‌سرایی هندوکش در فراق فرزند رشیدش حاجی ملک خان دره 

نویسنده: ️ فهیمِ شمال

ملک من کجاست؟

چرا در سپیده‌دم امروز به من لبخند نزد؟ چرا امروز طنین دلنواز کلامش را بر قلبم مرهم نگذاشت؟

چرا امروز گام‌های غزال تیزپایم را در پیچ و تاب تپه هایم نمی‌شنوم؟

گنج الماس ویرانه‌ام کجاست؟

قناری زرین‌بالی که چوچه‌های نوپرواز مرا شیوه های رهایی می‌آموخت.چرا امروز به سراغم نمی‌آید؟ چرا امروز باران نگاهش زمین ترک‌خورده مرا نمناک نمی‌کند؟

من ردپای اورا بر فراز کدام قله جستجو کنم وکلاه پکول مانده برجایش را برفرق کدام خورشید بگذارم؟

من جگرگوشه‌ام را درکجا جستجوکنم؟ در لبخند کدام سحر ودر شکفتن کدام غنچه یأس ردپای اورا بیابم؟

چرا امروز عطراقاقی تنش به مشامم نمی‌رسد؟

چرا به من نمی‌گویید که این همه عزاداری و شیون برای کیست؟ چرا به من نمی‌گویید که پاره تنم را به خونش غرق کرده اند؟

آی سنگرهای داغ وای قله‌های مقاوم وسخت!

شاگرد هوشیارتان امروز درشماجای نمی‌گیرد وتفنگش دیگر برای‌تان فریاد نمی‌دهد!

آی آدم ها!

با مَلک من چی کردید؟ تن پاره پاره اورا برشانه‌های تان حمل نکردید، تا قبرستانش ببرید!

تن رنجور او طاقت ماندن در زیرخاک هارا ندارد. فرزندم را به من بسپارید تا بر موهای سیاهش شانه کشم، لباس های کهنه‌اش را از تن به‌در کنم وجای خارها را برپاهایش نوازش کنم.

بگذارید تن خسته وعرق‌ریخته اورا با اشک چشمانم شستشو دهم وبر پیشانی تب‌دارش بوسه زنم.

فرزند خسته مرا که شب‌های دراز تاسحر نخفت وروز های طولانی تا شب غافل نماند تا از من پاسداری کند، به من بسپارید.

بگذارید پیکر نازنین‌اش را در آغوش بگیرم و با لالایی‌های نوازش‌گرانه‌ام خوابش را شیرین‌ترکنم!

همه راه را از سنگلاخ‌ها ‌و بندها و سدها ‌سختی‌ها و خطرها پاک کنید و راه رفتن اورا به منزلگه ابدی بازنبق های صحرایی فرش کنید!

بگذارید حجله‌اش را با یأس و مریم و گل سرخ آذین ببندم. بگذارید با انگشت های مهربانم چشم های نگران ودلواپسش را مرهم بگذارم.

بگذارید سینه بی‌قرارش را با سرودن نغمه‌های کودکی‌اش آرام کنم.

فرزند خسته مرا در خاک دفن نکنید. اورا به من بسپارید تا در نزدیک‌ترین ستاره دفن‌اش کنم ‌پیکرش را به جای خاک، نور بپاشم.

فرزند دلبند مرا به من بدهید تا برای بدرقه‌اش زلال‌ترین دعاها را زمزمه کنم.

من این لاله پرپرشده را بر ساقه کدام گل بیاویزم؟ من فراق اورا چگونه تحمل کنم؟ من نمی‌دانم چی بگویم؟

آیا او نمی‌دانست که دره بی او هیچ‌جستانی سرد وتاریک خواهد بود؟

فرزند خسته مرا در میان بازوهایم بگذارید تا من شیر دره‌هایم را، من سبزی کوه‌هایم را، من غرور صخره هایم را، من نسیم بهارهایم را، من گرمی دستانم را، من التیام جراحت های سوزان قلبم را، من غمخوار فرزندانم را، من شوق کودکان سرخورده و یتیم را، من پناهگاه دردمندان ونومیدانم را، من طبیب بیمارانم را، من امید آوارگانم را و من مهتاب شب هایم را به‌خدا بسپارم ‌و برای خستگی‌های مانده بر تن تب‌دارش تا قیامت عزاداری کنم.

نمایش بیشتر

سیمرغ

سیمرغ یک نهاد فرهنگی و اجتماعی است که با اشتراک جمع کثیری از اندیشمندان، فرهنگیان و نویسنده‌گان در حوزه تمدنی و فرهنگی فارسی_ پارسی تشکیل گردیده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا