اخبار

عوامل و زمینه‌های معرفت شناختی ناپایداری جامعه‌‌ما

نویسنده: میرویس امین

  • پرسش از این‌که چرا ناپایدار هستیم، بحران‌های اجتماعی ما ناشی از کجاست و چه زمینه های فرهنگی و معرفتی در شکل‌دهی باورها و نگرش های ما سمت و سو می‌دهد، قابل توجه است. سوال دیگری که هم‌چنان قابل طرح است که ما چه کاری می‌توانیم انجام دهیم؟ چه می‌کرديم تا این‌جا نمی‌بودیم؟ پاسخ به این پرسش‌ها و سایر پرسش‌های جدی و مهم شاید از قد و قامت یک يادداشت فیس‌بوکی بلند است. اما برای طرح مسله و اندیشیدن در مورد این پرسش‌ها و نگرانی‌ها، نکاتی را از حیث معرفت شناختی اجتماعی اشاره خواهم کرد.
  • تنوع و تکتر قومی، مذهبی و فرهنگی در تمام جهان امر نسبتاً عام و کلی است. یعنی این موارد یک امر طبیعی و انسانی است. تعبیر دین در پيوند به این تفاوت‌ها شناخت از یکدیگر انسان‌ها است. اما این تفاوت‌ها از دید اجتماعی و سیاسی در بسیاری از جوامع سرمایه اجتماعی محسوب می‌شود. افعانستان با توجه و تعددی که در آن وجود دارد، همواره مایه اختلاف و تعارض بوده و است. یعنی افعانستان از زمان بوجود آمدنش تا اکنون درگیر بحران قومیت، هویت و مشروعیت بوده است. یا به سخن دیگر ما در چهار عنصر اربعه مان« خاک، آب، هوا و آتش » دچار بحران بوده ایم. پيوند و ارتباط برقرار کردن میان تنوعات و دگرگونی ها سرمایه و امتیاز اجتماعی برای یک ملت است. البته اگر درست مدیریت شود. اولین خطای معرفتی جامعه ما به لحاظ ساختاری این بود که این تنوع هارا ندید. تلاش نکرد که ببینید. دلايل بسیاری می‌توان از وجه سیاسی و ساختار سیاسی در آن برشمرد. اما من می‌خواهم از سیاست و تحلیل سیاسی عبور کنم و کمی به لایه های فکری و فرهنگی خودمان بیندیشیم. جامعه ما چون این تفاوت‌ها را ندید، در مدیریت و برنامه‌ریزی نیز دچار اختلاف و مشکل گردید. جریان‌ها را درست شناسایی نکردند. هرچه تلاش و کوشش صورت گرفته تا از مدل‌ها و نظريات خارجی کمک گرفته شود، نتیجه نداده است. این همه تعارضاتی که در تاریخ کوتاه افعانستان شاهد آن هستیم. معلول همین خطایی بود که این دگرگونی‌ها را به رسمیت نشناختند.
  • خطای معرفتی و فرهنگی که ناشی از فقدان دانش و آگاهی شکل‌گیری است در اقصی نقاط افعانستان همیشه‌ وجود داشته است. در غیبت علم و معرفت، عقلانیت سیاسی نیز شکل نمی‌گیرد. پس آن‌چه محصول نابخردی می‌شود، کوته فکری و ایدولوژی‌های احساساتی و هیجانی است و خروجی اش رفتارهای توده‌ای و عوامانه است. کنش‌گری سیاسی که توام با آگاهی و عقلانیت شهروندی است، هیچ‌گاهی تاریخ افعانستان آن‌را در زیست‌جهان اجتماعی و سیاسی خود تجربه نکرده است. پس آن‌چه که ما در سطح کنش‌گری سياسی داشته ایم و یا داریم تجربه می‌کنیم، یک جمع از نیروهای احساساتی و عواطفی است که منطق شان ناشی از قبیله و قوم خاصی است. و این سبب شکل‌گیری ایدئولوژی های قومی و سیاسی خاصی شده است که دیگری را نمی‌بیند و از سوی دیگر لباس قدسیت نیز برتن کرده است.
  • در این قطب‌های ایدئولوژیکی است که هیچ جریان و نهادی تحولات تاریخی و اجتماعی جامعه را نمی‌داند. یا به تعبیر دیگر منطق مواجهه با تغییرات را نمی‌شناسند. به تعبیر «هگل» جامعه ما در یک ناخودآگاه تاریخی زندگی می‌کند و در این ناخودآگاهی تاریخی جبر تاریخی تعیین کننده تحولات تاریخی و اجتماعی ما می‌شود. تا تاریخ خودآگاه نشود، منطق تحولات را نمی‌شود شناخت. استحمار شریعتی همین را می‌گوید. چون تاریخ و تکرار تحولات ناشی از خودآگاهی نیست، ما با تکرار آن بزرگ شده ایم. در این فضای مجهول دانش و دانشگاه روش ندارد، مطالعات روش ندارد و میان علم و تحولات فرسنگ‌ها فاصله است. این فاصله سبب شده است که مطالعات ما حتی مواد خام درست در اختیار ما قرار ندهد. تاریخ ما مرده است‌. از همین رو است که هیچ دانش و دانشگاهی نتوانسته است مسأله جامعه مان را تشخیص دهد یا حداقل‌ بفهمد.
  • در دیگر کشورها میان دانش علوم انسانی و تحولات تاریخی و اجتماعی درهم تنیدگی بسیاری است. اما در جامعه ما کسی به علوم انسانی توجه ندارند و چه بسا که مخالف آن اند. در کشورهای جهان اول نابغه‌ترین انسان‌ها علوم انسانی می‌خوانند اما در کشور ما ضعيف‌ترین بچه‌ها را وارد علوم انسانی می‌کنند. یعنی تحصیل علوم انسانی آخرین گزینه است. از این جهت است که ما بافقدان کنش‌گران فعال و آگاه مواجه هستیم. علم و دانش علوم انسانی نمی‌تواند در خودآگاهی جامعه کمک کند. چون اشاره شد که دیدما نسبت به علوم انسانی نگاه حذف و طرد است. از این رو علوم انسانی و اهالی آن نیرو و توان ندارند، نمی‌توانند جریان ساز باشند و خردمندی و آگاهی تحولات را رقم بزند. پس تاریخ ما و جامعه ما چشم ندارد. کور است. تشخیص خوبی و بدی اش را از دست داده است. نقش و کارکرد علوم انسانی برای یک جامعه به مثابه عقل، ذهن و زبان است. پس در این فقدان جامعه و تاریخ ما این عناصر را نداشته است.
  • تمام تلاش و کوشش برای ساخت و ساز سازمان بوده است نه نهاد. سازمان‌ها با نگرش معطوف به قدرت و ثروت و با پروژه‌های خارجی هیچ سنخیتی با تحولات و دگردیسی‌های اجتماعی درونی نداشته است. یعنی با دو نوع جامعه مواجه بوده و هستیم. جامعه‌ اولی یک جمع سازمانی است که مسأله اش قدرت و سیاست بوده است و جامعه دومی که مسأله اش زندگی و آسایش در زندگی است. جامعه اولی زبان جامعه دوم را نمی‌فهمد. در برنامه‌ریزی هایش آن را نمی‌بیند. فهمی از آن ندارد و هیچ اراده اجتماعی برای حل آن نیز نداشته اند. از همین جاست که عقلانیت شکل نگرفته است. جامعه‌ همیشه محروم از منابع و امکانات احساسی و عاطفی می‌شود. تضاد بوجود می‌آید و خشونت گرایی در کنش های سیاسی ناشی از همین محرومیت ها شکل می‌گیرد. ناکارایی بوجود می‌آید و جامعه‌ شورشی می‌شود و اندک‌ترین کنش‌ها آشوب‌زا و برانداز است.
  • متور تاریخ ما هميشه با همین فقدان‌ها و بحران‌های ذکر شده عمل کرده است. عقلانيت نظام‌ساز در آن شکل نگرفته و یا اصلا ضرورت بودن آن را فراموش کرده ایم. شاکله جامعه ما همین بوده است. این وضعیت دو چالش جدی را بوجود آورده است. یا میزان رضایت و مشارکت را کاملا از بین برده و یا اگر اشتراکی هم است برانداز است. ریشه اش را در همان نگاه ایدئولوژیکی بود که قبلا اشاره کردیم. در نگاه ایدئولوژیک انتظارات زیاد است، وقتی عملی نشد فاجعه خلق می‌کند. جامعه رادیکال می‌شود. چون عقل نیست، احساسات است و عمل‌گرایی حاکم می‌شود. از همین وضعیت است که منطق تغیر و تحول به کارگزاران نظامی می‌افتد. چون دانش کارشناسی در آن نیست. تضادها بیشتر می‌شود.
  • دانش اجتماعی چون تعطیل است، مسیر تاریخ و جامعه ما نیز معيوب است. امکان فهم و درک درست را گرفته است. پیش‌بینی و سیاست‌گذاری از آن حاصل نمی‌شود. دانش است که عقلانیت و مدنیت شکل می‌دهد اما دید ما سازمانی‌ است و علم قربانی است.
  • عنصر معرفتی ديگری که در بینش تاریخی‌ما بر آن شکل گرفته است، عرفانی و تصوفی است. شاعرانه است. خیال‌گرا و تقریبا انتزاعی است. ما چون فلسفه نداشته ایم. فیلسوف نیز نداریم. برای یک جامعه فیلسوف و عقلانیت است که نظام معنایی می‌سازد ما چون عارف و شاعر زیاد داشته ایم. نظام معنایی ما احساساتی است و از این رو نسبت به قدرت و سیاست به عنوان عناصر پلید و منفور نگاه می‌کنیم و یا مشارکت نمی‌کنیم. پس با آشوب مواجه هستیم. پس بحران عقلانيت سیاسی داریم. از دل نظام عرفانی و شاعرانه که نظم سیاسی شکل نمی‌گیرد. پس فقدان معنی داریم. از این رو است که در هنگام بحران نمی‌دانیم چه کار کنیم؟ به جز سرکوب و خشونت اگر نظام معنایی مان چیز دیگری بود، این مشکلات را انصافا نیز نداشتیم. تاریخ ما حافظه ای است و این یعنی بحران و ناکارایی.
    هر نظام معنایی از خود نظام کنشی تولید می‌کند و هرنظام کنشی خروجی اش ساختارهای اجتماعی و سیاسی است. مشکل ما نظام معنایی است. تمدن داشته ایم ولی فرهنگ نداشته ایم. فرهنگ قربانی شده است و نمی‌تواند معنی تولید کند. از همین جهت آداب و قواعد در مناسبات اجتماعی ما تعریف نشده است. هرکس ساز خودش را می‌زند. چون هنگامی که الزامات نبود، نابسامانی بوجود می آید. جامعه‌ دیگر توانایی حل مشکلات خود را ندارد از هیمن رو تضاد‌ها را می‌آورد بالا.  چون فرهنگ غایب است. هنر اعتراض را نیز نمی‌دانیم. مغر جامعه که عبارت از علم و فرهنگ است فلج است. پس توده گرایی از این جا شکل‌ می‌گیرد.
  • هر نظمی اگر بخواهد با جامعه‌ انطباق و سازگاری داشته باشد بعضی اقتضائات جامعه را حل می‌کند. جامعه ما چون نیازهای اساسی جامعه مان را ندید، جامعه پولیسی امنیتی شده است. ایدئولوژی یک خاستگاه اش همین جاست. هنگامی که تناسب و رابطه ارگانیک میان عناصر تشکيل دهنده جامعه نبود. جامعه مریض می‌شود و توانایی درمان خودرا از دست می‌دهد. منطق زور و خشونت به عنوان اولین و آخرین راه در حل مسايل از وضعیت مرضی بوجود می آید.
  • جامعه ما چون همواره درحال تنش و خشونت بوده است. هیجانات و احساسات را تقویت کرده است و این هم‌واره با وضعیت های خاص سیاسی خودش را زنده نگه داشته است و دارد بازتولید می‌شود. چون در این وضعیت فرهنگ شکل نگرفته است، سياست عقلانی نیز نداشته ایم. در این جور وضعیت های احساساتی بوده که جامعه ما با مدرنیته یا مولفه‌های مدرنیته آشنا شده است. نه اینکه آن‌را پذیرفته باشد و هضم کرده است. چون رویکرد فرهنگی نداشته ایم. مدرنیسم نیز در میان ما کارایی و کارکرد ندارد. چون وجه سیاسی و استعماری دارد و محصول آگاهانه توسعه فرهنگی ما نیست. در این روی‌کرد مدرنیته هم نتوانسته است بر شکل دهی آن نظام معنایی که اشاره شد که زیرساخت های معرفت‌شناختی جامعه‌‌مارا ساخته است موثر باشد. چون هیچ مصداق و دگردیسی در سطح کنش و عمل جمعی ما دیده نمی‌شود.
  • در معرفت شناختی اجتماعی ما تا هنوز با بسیاری از مفاهیم و قواعد فرهنگی بيگانه ایم. باهنر سازش نداریم. موسیقی را کفر می‌دانیم. با دانش و آگاهی تعامل نداریم. از همین رو جامعه ما ناپایدار است. امر فرهنگی و اجتماعی در آن وجود ندارد. بنابر این هیچ تأثیری بر تولید معنی و کاهش خشونت‌گرایی انجام نمی‌دهند. جامعه ما امنیتی پولیسی است و از دل است که عقلانیت و گفت و گو شکل نگرفته است. دلايل بسیاری می‌توان برای برای توضیح اینکه چرا به این حالت رسیدیم می‌توان ذکر کرد که از جنبه های مختلف قابل توجه است. اما آنچه بنیان های اجتماعی و معرفتی بینش و برخورد مارا با دیگران و جهان اجتماعی می‌سازد، همین عناصر فرهنگی و معرفت شناختی است. یعنی علت العلل همین معرفت است و ساختارها و وضعیت موجود معلول معرفت های ما هستند.
  • و این‌که در این فضای مجهول و پر تعارض چه کارهای می‌شود انجام داد، تعریف و ذکر آن‌ها خیلی مشکل است. از همین جهت است که فکر می‌کنم نویسندگان و اهالی علوم انسانی مسوولیت خطیری بر عهده دارند تا در این اوضاع از مسیر اصلی شان خارج نشوند و بتوانند به امکان های عبور از این دشواره ها بیندیشند.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا