داستان

لحظاتی که سالار خويش را کفن کردم

نویسنده: محمد حسين سعيد

چشم انداز تاريک بود و هوا غم‌گرفته و غبارآلود.

هليکوپتر با صدای يکنواخت و تکان‌های اندک راه می‌پيمود و صدای چرخش بال‌هايش گاهی صفير می‌کشيد، چنانکه گويی پرهای آهنين‌اش به‌هم می‌سايند.

ما نمی‌توانستيم دريای آمو را تماشا کنيم. نه خانه‌های محقر و گلين ساحل جنوب آمو و نه خطوط منظم و خانه‌های خيمه مانند و خط‌کشی شده‌اى شمال آمو دريا را، بلکه چشم ما به تابوت نو ساخته و خالی‌ای دوخته شده بود، که برای انتقال جنازه‌ای آمر صاحب آماده شده بود.

مردی که نسل ما تقدير خود را در پيشانی او نوشته می‌ديد. در آزمايش‌های سخت و روزهای دشوار به رأی و تدبير او اعتماد مي‌کرد و هر جا او بود، جوش و خروش بود، اميد بود و برنامه بود. اکنون ناگهان رفته بود.

 تصوير مبهمى از آنچه در كتاب «دويمه سقاوى» خوانده بودم به ذهنم رسيد. آيا ما يكبار ديگر در تاريخ ،به مرگ يا مهاجرت اجبارى وادار خواهيم شد.

هيچ‌کس، هيچ‌چيز درباره آينده نمی‌دانست. آن‌ها که از رفتن او آگاه بودند يک چيز را می‌دانستند که بايد فرصتی خريد و اين خبر  را کتمان کرد. همه‌ای آن‌ها که آگاه بودند، برای همه جهان، حتی برای برادرانش از جراحت‌اش، از حالت هر روزش افسانه می‌بافتند.

چه کسی می‌توانست با سرنوشت مقاومت، سرنوشت يک ملت با گفتن يک واقعيت وحشتناک، بازی کند. آواز چرخ‌های هليکوپتر هر لحظه با باختن ارتفاع بلندتر و صفيرش قوی‌تر شد. تا اينكه با برانگيختن غبار اندکی به زمين نشست. بعد از فرود آمدن از هليکوپتر سوار موتر شديم.

در مسير راه نه چندان دوری که طی کرديم، مردم سرگرم کار خود بودند و هيچ کس نمی‌دانست که در نزديکی آن‌ها تابوت مرديست که آن‌ها افسانه نبردهای او را سال‌هاست زمزمه می‌کنند.

محوطه شفاخانه خلوت بود، پاسبانانی که آرام و مغموم ما را پذيرائی کردند نمی‌فهميدند جنازه مهمی که از آن حراست می‌کنند از کيست؟

پاسبان جوان درب بزرگ را گشود و برگشت. هيچ کس نبود، صدای پای ما خاموشی کاملی را که بر اين عمارت حکمفرما بود، بر هم زد.

نور سرد و پريده رنگی دهليز را فرا گرفته بود… هوای سرد و نور کم‌رنگ و بی‌نمك، به آرامش مرگ‌بار فضا می‌افزود. اکنون بار دوم بود که در برابر اين رَوَک مهر و لاک شده قرار می‌گرفتم.

مُهر و لاکِ رَوَکْ مخصوص را کندم و به آهستگی به سوی خود کشيدم، جسد در پارچه‌ای سفيد پوشيده شده بود.

قامت درشت مردی از درازی و پهنا صندوق آهنين را پر کرده بود.

او را بايد برای غسل و کفن آماده می‌کرديم.

در لحظه‌ای انتقال جسد از تابوت به «تسکره‌ای ارابه دار» مخصوص، دل و دست‌ها به شکل نامحسوس رعشه داشت. ارابه با آرامش به روی سنگ‌فرش لغزيد و با گردش به سمت راست و عبور از اتاقی که در آن محلِ گذاشتن تابوت بود، به غسل خانه رسيد.

باز هم با احتياط به روی ميز مخصوص شستشو قرار گرفت. اين اطاق با گروپ‌های قوی طورى روشن شده بود، كه تاريکی غليظ شب و دلهره طبيعیِ ماندن در مرده‌خانه را می‌زدود.

ما سه نفر بوديم، من، داکتر حضرت و حاجی ملك‌نادر، غسل دهنده‌ای ميت.

همه‌چيز آماده بود. نفس راحتی کشيديم و بعد از لحظات مکث، به کار آغاز کرديم.

جسد در پارچه‌های سفيد چند لا پيچانيده شده بود.

اولين پارچه را با احتياط کنار زدم. دلم آهسته می‌لرزيد، بعد پارچه‌ای دومی. اکنون نوبت کنار زدن آخرين پارچه است، که لکه‌های خون در قسمت صورت و کنار راست آن نمودار است.

دلم به شدت طپيد.

اين آمر صاحب است. اکنون به من  نگاه می‌کند. با آن وقار و صلابتی که در خاموشی از سمايش ساطع بود… و آن چشم‌های سياه و درشت که آيينه‌وار تشعشع روح پاک و نيرومند او را منعکس می‌کرد و ما از چشم به چشم شدن به او احتراز می‌کرديم. جنازه همچنان روی ميز قرار داشت و من جرئت نداشتم آخرين پارچه را کنار بزنم. در اين ادب‌گاه، در مقابل طبع نازک و ظريف او بايد محتاط بود. پارچه را به آرامی  کنار کشيدم، به طوری که سينه و بازوهايش کاملاً نمايان شد.

پيکر بی‌حرکت و خاموش آن مرد گرم‌جوش و پرتکاپو، سرد و بی‌جان بود…

انا لله و انا اليه راجعون

چه آيه‌ای زيبای، آيه‌ای که او در زندگی پرحادثه‌اش هربار  با رفتن هريک از هزاران دوست و هم‌رزمش تکرار می‌کرد. «ما از خدا هستيم و به سوی او باز ميگرديم».

او در زمين نيز چشم به آسمان زيست، به انتظار نوبت پرواز…،  و اکنون رفت…

 دو روز پيش از مرگش درميدان به استقبالش رفتم. خسته از کار و افسرده از درد کمر، در فاصله ميان هليکوپتر و موتر به آهستگی قدم بر می‌داشت. اکنون که به او نگاه می‌کردم، حس می‌کردم خستگی‌هايش را از خود دور کرده و به آرامش رضايت‌آميزی فرو رفته است.

مگر نه اين بود که او بارها در دوران جهاد می‌گفت: می‌خواهم هم‌زمان با آن‌که علامت پيروزی قاطع و نهایی جهاد را می‌بينم، يک مرمی در سينه ام بنشيند، پيش پروردگار بروم و بگويم، در راه تو جهاد کردم و آمدم.

چرا اين دعای مخلصانه دير مستجاب شد؟

آيا تقدير رسالت ديگری نيز که به دوره مقاومت مشهور است به دوش او نهاده بود؟ و آيا…! اکنون او در آن مرحله‌ای پيروزی نهایی قرار داشت؟

چشم‌هايش بسته بودند. موهای مرغوله‌اش که دو روز پيش کم کرده بود، شانه‌زده و اُطو کرده بود. سفيدی موهايش غالب و در نگاه، اندکی خاکستری می‌نمود. ريش کوتاه و چسپيده‌اش کاملاً طبيعی بود و از آتش انفجار، تاثيری در آن به نظر نمى‌رسيد. چين‌های رويش کاملاً صاف و هموار شده بودند.

به استثنای خال‌های کوچک و سرخ رنگ که جای اصابت چيزی مانند دانه‌های ريگ بود. در اصل، صورتش کاملاً پاک و زيبا بود. (برعکس، مسعود خليلی و فهيم دشتی که روی شان از شدت سوختگی آماس کرده و به آسانی قابل شناختن نبودند).

فکر می‌کردم، به کسی چون او که به آخرت بيشتر از دنيا می‌انديشيد و با ديدن آخرين صحنه سريال زندگى اصحاب كهف و لحظه دعاى شان، كه بيزارى  از دنيا و اشتياق به ملاقات پروردگار را ابراز می‌كنند، به شدت گريسته بود. زندگی هيچ نبود جز دغدغه و اضطراب جان‌کاه و تلاش طاقت‌فرسا؛ اکنون چه آرام خفته است.

 بالاى جسد آب می‌ريختيم و قطرات آب از روی موهايش می‌لغزيدند و دست‌های حاجی که با پارچه‌های پاک و سفيد پيچيده شده بود، به جلدش آهسته آهسته کشيده می‌شد.

دو سوراخ بالای هم به فاصله‌ای دو سانتی‌متر به اندازه‌ای جای دو مرمی در کنار راست قلبش، در قفس سينه مشاهده می‌شد.

يک سوراخ عميق ديگر، اندکی از جای ساچمه بزرگتر بود، در زير چشم راست ديده می شد. من پهلويش را بلند کردم تا آب به پشتش برسد، هيچ سوراخی از پشتش نگذشته بود.

پيش از حکومت اسلامی روزى که شهدای فتح تالقان را برای دفن آماده می‌کرديم، آمر صاحب حضور داشت. شب بارانی و تاريک بود. من شهدا را برای جستجوی اشيای شخصی شان جهت سپردن به فاميل شان پهلو به پهلو می‌گرداندم. لباس‌های اضافى را، جمپرها و واسكت‌ها را که در خون غرق بودند، بی‌احتياط و به عجله از تن شان می‌برآوردم. آمر صاحب در حالیکه با حيرت و اندوه به جنازه‌ها خيره شده بود با آواز آرام و متين خطاب کرد: آهسته! آهسته!

 دانستم كه او ادب و احترام بيشتری را در برابر شهدا خواستار بود. آن زمان تا نيمه‌شب، پا به پای تابوت ها، در آن باران شديد و زمين لای و لغزان  همراه ما بود. تا تپه قبرستان و تا پايان مراسم، با لباس‌های كه به شدت تَر شده بودند، حتی در خاک ريختن نيز همکاری کرد.

اکنون در برابر جنازه‌ای او قرار داشتم، سراسر وجودم را ادب و احترام فرا گرفته بود.

ما به جسد آب می‌ريختيم و حاجی آهسته آهسته آنرا می‌شست.

بازو های ستبر، سينه‌ای فراخ، كمر باريک، و قد از ميانه بلند‌تر او با آن عضلات ورزشی و دست‌ها و پاهای نيرومند او را بار ديگر ديدم. با آنچه که گاهی در آب‌بازی‌های تابستانی ديده بودم، تفاوتى نكرده بود.

اندامى که در زير لباس، با آن چهره‌ای لاغر و استخوانی او برای بسياری قابل تصور نبود.

وقتی پهلو‌هايش را می‌شستيم، يک‌طرف بازويش را به سختی بلند کرديم. جسدسنگين بود، زيرا او هيچ‌گاه ورزش را ترک نکرده بود، حتی در سالهای آخر.

 در ران راستش که راديوها آن همه در باره‌ای او می‌گفتند، زخم عميق بود. من به آن نگاه نکردم اما زيرپوش نيمه‌ای که به تن داشت، خون‌آلود نبود. نوبت شستن به ران‌ها رسيد. حجب و حيای او، از صفات معروف او بود. به نقل از دوستان قديمش، در جوانی نيز از شوخی‌های که ميان جوان‌ها معمول است، می‌شرميد. او حيای عثمان را داشت.

ما سه پارچه‌ای سفيد روی‌هم انداختيم و بعد حاجی را تنها گذاشتيم.

وقتى به اتاق مجاور رفتم، فكر كردم چه اندازه در اين اواخر، گذشت روزگار و دردکمر او را ناتوان کرده بود.

وقتی با هم از جويی عبور می‌کرديم، من از آن پريدم اما او با نَفَسی که در سينه حبس کرده بود، با احتياط قدم به آنسوی نهاد. من شرمنده شدم که چرا او را از پُلچَكی که چند قدم راه را دورتر می‌کرد، رهنمايی نکردم.

چرا ندانستم كه او اكنون دوران جوانى‌اش نيست كه در فراز و فرود كوه‌ها همچون پلنگی می‌جهيد و ما عقب می‌مانديم. و آن‌گاه که عرق‌ريزان و نفس‌زنان می‌رسيديم، در حاليکه بر سنگی تکيه داده و پاهايش را دراز کرده بود، با خنده‌ای بلند و شوخی دلکشی، از همه استقبال می‌كرد.

 روح او  اما، همچنان نيرومند و جوان بود. هنوز رنج‌ها و مسووليت‌هايی به بزرگى هندوکش را هم‌چون «چانته چريكى» اولين روزهای مبارزه‌اش، به دوش می‌کشيد، اظهار خستگی نمی‌کرد.

فقط يكبار با آگاهی از مرگ ذيبح الله شهيد (مزار شريف) با تأسف گفت: من هيچ رفيق شخصی نداشتم و به هيچ‌کس درد دل نکردم. فقط ذبيح الله شهيد بود که با او گپ‌های دلم را می‌گفتم. قبل از آن يكبار هم از مصطفى شهيد به عنوان دوست شخصى ياد كرده بود.

 آيا او دل‌تنگی‌ها و رنج‌های ناگفته زيادی داشت؟

آن آوازی جهر که  هم‌زمان با آواز انفجار بمب، مسعود خليلی شنيده بود. چه معنی می توانست داشته باشد؟

حتی عالم و حاجی عمر کماندو و ديگران در بيرون خانه  شنيده بودند.

او کلمه‌ای شهادت را فرياد کرده بود:

لااله الا الله محمدرسول الله

آيا اين صدا مفهوم گفته‌ای حضرت علی را در خود مضمر نداشت، که وقتی لبه‌ای شمشير ابن ملجم را بر مغز خود احساس کرده بود، فرياد زده بود:

فزت و رب الکعبه، به پروردگار کعبه نجات يافتم.

زيرا او در اين عصر توطئه و جنگ، علی‌گونه زيست و با شمشير خوارج از جهان رفت.

غسل به پايان رسيد، او را در پارچه‌ای مخصوص کفن که با خود آورده بوديم، پيچيديم.

آيا گاهی به زيارت زنده و يا قبری از مردان خدا رفته ايد؟

آن‌جا حلاوت و آرامشی‌ست که انديشه جز ياد خدا، از همه وسوسه‌ها پيراسته  می‌شود.

آيا آنجا نور حضور يک روح زنده است؟ و آيا ملائکه خدا حضور دارند؟

برعكس، حضور بسيارى از بزرگان كه محدودكننده وبناً خسته‌كننده استش، وقتی در درون دره‌های تنگ و يا در قله‌های صعب کوهستان و يا حتی در درون غاری زندگی می‌کرديم، هر جا او بود، می‌پنداشتيم همه خوشی‌ها و تفريح‌های دنيا آنجاست.

چه بسا که بخاطر ديدن سيمای او، مجاهدان از راه‌های دور پای پياده می‌آمدند و گاهی حتی بدون آن‌که با او حرفی بزنند، سرشار از انرژی و نشاط باز می‌گشتند.

 او هم‌رزمان و زيردستانش را نه با مجازات جسمى و علنى، و نه با مكافات مادى  و نشان و مدال، بلكه بابر خورد ويژه‌ای كه روان آنها را متاثر می‌ساخت، تنبيه يا تشويق مى‌كرد.

يک‌بار ديگر قسمت چهره‌اش را که باز گذاشته بوديم، تماشا کردم.

ديگر چشم‌هايی تا قيامت بسته بودند که سال‌های طولانی، بسياری از ما بارها نگاه نافذ او را به سوی خويش احساس کرده بوديم که از روی مهربانی و صميميت و يا به معنی عتاب و نارضايتی، به هر يک از ما خيره شده بود.

تقدير چنان بود که او در تمام عمرش همچون رستم، پهلوان اساطيری در هفت‌خوان خويش، با ديوان و غولان پنجه نرم کند. او کمتر با دشمنی که محاسبات نظامی اجازه روياروی را می‌داد مواجه بود.

در زمان تجاوز شوروی گفت: اگر کشور ديگر می‌بود ما به زودی می‌توانستيم او را وادار به ترک افغانستان کنيم و سپس خنديد: اما شوروی يک غول  است. با مشت جنگيدن باغول مشکل است .

باری قوماندان افضل خانيز با زبان ساده و بی پيرايه خود به او گفت: آمر صاحب ما هميشه به هردم‌شهيدی جنگ کرده ايم.

آری: او هردم‌شهيد زيست و هردم‌شهيد از جهان رفت.

او را در تابوت گذاشتيم.

او آرام در کفن سفيد خويش غنوده بود.

تابوت را به سوی هليکوپتر برديم. پاسبانان حيرت‌زده نگاه می‌کردند.

شفق در گوشه‌ای آسمان دميده بود.

نسيمی رخساره‌های داغ شده از اشک را نوازش می‌کرد.

هليکوپتر دوباره به پرواز درآمد و دقايقی بعد همزمان با هليکوپتر ما، هليکوپتری ديگری نيز در ميدان فرخار به زمين نشست و از آن داکتر عبدالله، حاجى رحيم، جمشيد، محمد گل، صديق، يوسف و ديگر دوستان فرود آمدند. مارشال فهيم و همراهانش نيز رسيدند.

جنازه را با هليکوپتری که قوی‌تر بود انتقال داديم. در اينجا متوجه حضور داكتر مهدى و هم‌چنان ودود و بچه‌هاى كوماندو شدم. هليکوپترها مسير پنجشير را پيش گرفتند.

كسانى كه جنازه را نديده بودند، با اصرار تقاضا می کردند که آمر صاحب را ببينند. اين‌ها با شفقت و عواطف برادرانه او بزرگ شده بودند و اکنون برای آخرين ديدار، بی‌تابی  می‌کردند.

 داکتر عبدالله اجازه داد. من با كمك جمشید کفن را از قسمت سر  باز کردم و يوسف جان‌نثار فيلم گرفت.

چند نفر در کنار تابوت به تلاوت قرآن پرداختند.

تا اينکه هليکوپترها در پائين‌تر از خانه آمر صاحب جائيکه هميشه برای بردن و آوردن او نشست و برخاست می کردند، به تندی به زمين نشستند

موج عظيمی از مردم به طرف هليکوپتر هجوم آوردند. رهبران جهاد – استاد سياف و استاد ربانی- محمدقسيم فهيم – آمرپنجشير – احمد ضيا- قانونی و بسم الله خان – کاکا تاج الدين – احمد پسرش و برادران تنی و معنوی او، مردم عادی، تا کودکان .

جمعيت، تابوت را به سوی تپه سريچه همراهی کردند. آمر صاحب بر دوش اين موج فشرده‌ای ايمان، اخلاص و آزادگی بسوی سريچه راه پيمود.ودرآنجادفن شد.

واما نام او تا جهان است فراموش  نخواهد شد.

زیرا جهانیان ستايشگرِ قهرمانان اند، او قهرمان بود.

جوانان در جستجوی الگوهای براى خويشتن اند و او انسان نمونه و الگو بود.

ملت‌ها به تاريخ شان تکيه می‌کنند. او مظهر فصلى از تاريخ ما است.

در برگشت، خلای آزار دهند‌ه‌ای را در روح خويش احساس کردم و به ياد خاطره‌ای از آمر صاحب افتادم که روزی بعد از مرگ سيد يحیی آغای کندز، در حالی‌که بالای تپه‌ای در خواجه‌غار نشسته بوديم، گفته بود.

در آنجا با هم ازخوبی‌های آن شهيد ياد کرديم. زيرا او از رفاقت من با سيد يحیی و من از محبت آن بزرگوار نسبت به آغا، آگاه بودم كه آه کشيد و گفت: هر وقت سيد يحیی به يادم می‌آيد، فکر مي‌کنم که پهلويم را گرگ برده است.

آری: حالا گرگ پهلوي مرا ربوده بود.

و گرگ پهلوی همه‌ای ما را ربوده بود.

من همچنان می‌انديشيدم به عظمت زندگی يک مرد!

يک سالار!…

  نه!…

     يک مسلمان.

چو رخت خويش بربستم از اين خاک
همه گفتند با ما آشنا بود

وليکن کس ندانست اين مسافر
چه گفت و با کی گفت و از کجا بود

(پايان)

نمایش بیشتر

سیمرغ

سیمرغ یک نهاد فرهنگی و اجتماعی است که با اشتراک جمع کثیری از اندیشمندان، فرهنگیان و نویسنده‌گان در حوزه تمدنی و فرهنگی فارسی_ پارسی تشکیل گردیده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا