تاریخ افغانستان

«آزادی عجب نعمتی است!»

نویسنده: محمد حسین سعید

به مناسبت 26 دلو روز خروج سربازان شوروى بخش نخست

بهارسال 1363 بود تازه زمستان سرد و خسته کن پنجشیر را پشت سر گذاشته بودیم. آوازه پایان یافتن آتش بس و اضطراب آغاز یک جنگ بزرگ و احتمالاً شیمیایی، سراسر دره را فرا گرفته بود. چند روز مانده به پایان آتش بس و در آرامش پیش از طوفان، سنگ و چوب ده و دیار پیش از هر وقت دیگر در نظر ما شیرین می نمود.

آمر صاحب عادت داشت وقتی کارهای بزرگ در پیش می داشت، کاملاً تنها می شد و تفکر می کرد. آن روزها نیز خود را در مهمانخانه حاجی شاه‌دولا كه حويلى جداگانه بود، مخفی کرده بود و یک هفته تمام هیچ کس را به نزد خود راه نداد. در آن سالها طبق معمول هفته یکی دو روز را آنجا سپری می کرد. مراجعين و مهمانان او، حويلى حاجى عبدالحميد، خانه جانگل‌خان و مهمان‌خانه ما را نيز پر مى كردند.

خانواده ها، حتى مجاهدين غير مسلح بى وقفه درحال خروج از پنجشير بودند. به قول شعر گونه‌اى كه مدير ابراهيم خان مرحوم در اين مورد سروده بود: «پسر سوى كابل، پدر سوى خوست».

بيشترين مردم، مردان، زنان و كودكان، حتى پيرزنانى كه هرگز به بيرون دره پا نگذاشته بودند و از بوى سرويس هاى قراضه مسافربرى حال شان به هم مى خورد، به شهرهاى ديگر مخصوصا به كابل كوچيدند.

FB IMG 1672086030109

ما می دانستیم که که هر روز به يك حادثه بزرگ نزدیک می شویم. اما به هیچ صورت نمی دانستیم که آمر صاحب در فکر تخلیه پنجشیر است.

با قوماندان حبیب جان منجهور که در آن وقت بادیگارد آمرصاحب بود، به اطاق مخصوص او داخل شدیم. آمر صاحب در اطاق نبود، شايد به گرفتن طهارت رفته بود، اوراقی بر روی فرش افتاده بودند.

حبیب جان بالای اوراق خم شد و مرا نیز با اشاره وادار به دقت کرد. متوجه شدم كه پلان حمله آینده روسها در روی اوراق تشریح شده بود. خط چندان زیبا نبود و جملاتش نیز کج بودند اما کلمات با حروف روشن و خوانا نوشته شده بود. پایگاهای آینده روسها در نقاط مختلف پنجشیر با پیکان نشان داده شده بود. من مخصوصاً به این پیكان ها که نقاط فرود قوای دیسانت را نشان می داد دقت کردم. نقاط زيادى با علامت هلى كوپتر مشخص شده بودند.

یک روز قبل از اینکه ماله و در حقيقت دره را ترک کند، از خانه حاجی عبدالحمید خارج شد. روی صُفه سمتنی که دو درخت بزرگ بید مجنون به آن سایه افکنده بود، قدم می زد.

در نقطه اى كه اونگاه مى كرد، دریای پنجشیر سه شاخه شده و در میان رودخانه دو جزیره کوچک مرغه‌زار تشکیل داده که درختان فراوان بيد آنها را احاطه كرده بود و سه پُل بر روى آن بنا شده بود كه ماله را به بازارك و راه موتررو وصل می کردند.

صبح بود و دریا مواج تر می نمود. سبزه های تازه از زمين رسته و درختان بید در تلالوی اولین اشعه آفتاب با وزیدن باد بهاری می رقصیدند و در آن جزیره های کوچک منظره ى جادویی و زیبایی، چشم را نوازش مى كرد.

آمر صاحب فکر می کرد و چشم هایش به این منظره خیره شده بود .

به چه فكر مى كرد؟ به طوفانى كه در راه بود؟… به نتيجه تصميمى كه براى جا خالى كردن گرفته بود تا تير دشمن با قشون كشى بزرگش به سنگ بخورد؟… يا چنانكه بعدها گفت به اينكه دشمن از ستراتيژى او آگاه شود و اين قوه‌ى عظيم رابه عِوَض پنجشير، به اندراب و خوست سوق دهد،  كه بيشترين نيروهاى او بدون آشنايى با اراضى و آمادگى لازم به آنجا پا مى گذاشتند.

که ناگهان ایستاد و با ابروان كشيده و  چشمان خمار گونه رو به ما كرد و گفت: «آزادی هم عجب نعمتی است!» و با اندکی مکث افزود:

پنجشیر چقدر زیباست… و بعد زير لب زمزمه كرد؛ «مخصوصاً ماله!».

و فردای آن، کوچ بزرگ آغاز شد که به عقب نشینی تاکتیکی معروف است زیرا آمر صاحب دستور تخليه دره را صادر کرده بود.

در اين روز دوست ام عظيم (بعدها در فرخار شهيد شد) نزد من آمد، خانه ما مانند ديگر خانه ها ازخانواده تهى شده بود. صبح زود با تفنگ چره اى به سوى ميدان شاهى رفتم. تصادفا وقتى رسيدم كه گروپى از مرغابى ها در نزديكى من روى مُلوه ها نشستند كه مربوط شكارچى‌اى مى شد كه احتمالا «باره» خود را براى صرف صبحانه ترك گفته بود. از داخل «باره» با دو فير، سه مرغابى شكار كردم و به خانه، برگشتم. با آن مجلس ما رونق گرفت. به عنوان آخرين ياد گار آرامش، سه چهار نفرى آنها را پُختيم، خورديم و قصه كرديم.

برای انتقال افراد ازاین سرزمین، وسیله نقليه‌ای حتى حيوانى وجود نداشت. بناً افراد در قطارهای منظم و طولانی پیاده به راه افتادند.

در راه پر پیچ و خم کوتل «بام وردار» منظره تماشايى به وجود آمده بود. قطارهای طولانی افراد مسلح و مهاجرین مورچه‌وار بی وقفه در حرکت بودند. قلعه هاى متروك خاواک و کوتی های بالای کوتل که یادگار راه ابریشم اند، شاید تا کنون چنین کاروان پیاده‌ای را به خود ندیده بودند.

هوا هنوز سرد بود، کمبود جای و خوراک در ده خاواک زنگ خطر سرنوشت مجهولی بود که در پیش روی ما قرار داشت. مولوى غلام نبى (مولوى ماله) كه فرصت خوردن چاى در خاواك برايش ميسر نشده بود، بالاى همراهان همسالش مانند حاجى مير جان و (حاجى شاه‌دولا) خشمگين بود كه در توقف در آنجا با او هم نظر نبودند.

در پايين شدن از كوتل، مولوى كه دو برابر من عمر داشت با آن قد بلند و اندام باريك و استخوانى مى خواست با ما رقابت كند. اما درعقب ماندنش فقط «عينك زانو»هاى كلانش را سرزنش مى كرد.

FB IMG 1672086034535

در راه میان اندراب مردم حیرت زده تماشا می کردند. تماشای این همه مسافرین مسلح برای بسیاری از مردم مخصوصاً کودکان و زنان به تفریح روزانه تبدیل شده بود.

مولوى مرغ كلنگى سرخ رنگش راكه پا هاى زمخت و گردن دراز داشت با خود آورده بود. آنرا همسايه اش گل خان زير بغل حمل مى كرد. به گمانم در «سِمندان» بود كه در حلقه اى از مردم، مرغ خود را با يك كلنگى جنگاند. اين ذوق ها براى يك مولوى عجيب است.

شايد دليلش علاوه بر بى آلايشى، اقتضاى مجردى و تنهايى طولانى اش بود.

او مولوى‌اى بود كه داكتر عبدالحى الهى كه خود از سرآمدان فلسفه در ميان مجاهدين بود از دانش او بهره مى برد. و گاه گاه كه وقتش خوش مى بود، لاف مى زد كه در علم كلام و فلسفه در افغانستان همتا ندارد.

سراب، سمندان، ده يك، پل حصار، ده صلاح، سنگبران، ما در درون اندراب پیش رفتیم تا به بنو رسیدیم.

برف آب های بهاری، رنگ درياى خروشان بنو راتیره کرده بود، هوا پاک و گوارا و کوه ها و دامنه ها پر گل و سبزه بود.

FB IMG 1672086020938

قوماندان منطقه معلم حبیب ما را پیشواز گرفت. شب را در یک خانقاه قدیمی خوابیدیم و سحر بجای بالاتر از قشلاق و قریه، قرارگاه گرفتیم که لَغک نام داشت.

دامنه های سرسبز وسیع و تپه های جنگلی، کم ارتفاع و پر از گل و علف اندراب در مقایسه با آسمان تنگ و كوه و صخره هاى خشك و صعب العبور پنجشير، بهشت می نمود.

ما با خود مقداری پول داشتیم و مواد خام اعاشه و گوسفند و گاو در آنجا ارزان و فراوان بود. ارباب قريه موسفيدى با ريش كوسه بود، در تهيه مايحتاج، بخش لوژستيك ما را كمك مى كرد. او لهجه جالبى داشت، مثل فرانسوى ها حرف «را» را شبيه «غ» تلفظ مى كرد. مثلا برنج را بغنج مى گفت.

مرزا ميرِ «مَرد» آشپزى مى كرد، عده‌اى دور او جمع مى بودند و از خوش طبعى و فكاهى هاى او لذت مى بردند.

مولوى ما كه زندگى را بدون چاى نا ممكن مى دانست از تپه هاى آنجا علفى را يافته بود كه آنرا چاى كوهى مى دانست، دم كرده، آن چيزى شبيه چاى با طعم نعنا مى شد.

راديوى كوچك جيبى هم آنجا بود، كه گهگاه اخبار جهان را مى شنيديم. هر بار متوجه مى شديم كه از دنياى واقعى و از زندگى طبيعى چقدر فاصله داريم. اما حس مى كرديم دنياى ما لذت هاى معنوى بيشترى دارد.

روسها در هجوم به پنجشير به زودی به اشتباه خود پی بردند و مصرف هزاران تن بمب را بیهوده یافتند. به هر طرف رفتند انفجار ماين هاى ضد تانك و ضد نفر از آنها استقبال كرد. بنا ديوانه ها و حيواناتى را كه در مقابل شان يافتند كشتند و حتى مانند مريضان مبتلا به ساديسم در جاهايى رسم هاى آدم ها را در ديوار كشيده و آنرا به گلوله بسته بودند.

شوروى‌ها با سرخوردگى از آنچه كه واقع شده بود، با يك برنامه سياسى و نظامى عليه ما، در اندراب و خوست دست به حمله زدند.

قوماندان عظیم همراه با مجاهدین باجگاه راه را بر ایشان گرفت و روسها بعد از سه روز جنگ شدید و تحمل تلفات قادر به عبور از آنجا شدند. در کشن آباد نیز در مقابل آنها جنگ صورت گرفت و بعد قوماندان مالك و ملك طاهر نزد ما عقب نشستند. اکنون نوبت ما بود که در سر پل و بنو با آنها مواجه شویم.

در يك حركت اكتشافى با يك گروپ داخل بازار بنو شديم.

رهنما و همكار ما کریم نام، جوان قوی و گندم گون بود که قوماندان قطعه ضربتی بنو بود. ناگهان ماشينهاى محاربوى روسها را ديديم كه به بازار داخل شدند. در كنار سرک به فاصله نزديك با ماشین های محاربوی در عقب دكانها پنهان شديم. اما طبق خواهش اکید قوماندان منطقه، ما نباید در داخل بازار با آنها می جنگیدیم و به ناچار بر گشتيم و بالاتر از منطقه مسکونی موضع گرفتیم.

سلاح ثقیل ما از آن جمله نجيم با دهشكه خود و تعدادی ازگروپ هاى پیاده با منصور خان قوماندان قرارگاه تلخه در تپه ى كشاله دارى كه لغك و سرپل را از هم جدا مى كند جابجا شدند. من در راس تعدادی در روی قول کمین گرفتیم و چون مخابره نداشتیم دهشکه نجيم که منطقه را به دقت می دید و به قوماندان قرارگاه نيز نزديك بود باید با فير خود شروع عملیات را اعلان می کرد. اما انتظار ما به طول انجامید و سر و کله عساکر روسی پیدا نشد. نمی دانم آنها از وجود ما اطلاع یافتند یا اینکه پلان نداشتند بالاتر از قریه ها به تعقیب ما بیایند. پس از مدتی بدون اینکه روسها دیده شوند، فیر دهشکه شروع شد و ما دانستیم که روسها در حال بازگشت اند.
من به جمع آوری و و تنظیم افراد براى حمله اقدام کردم. اما پیش از جمع شدن پرسونل ما، کریم جوان اندرابی در حالیکه تقنگ خویش را به حالت هجومی گرفته بود به حمله، طرف قریه دوید.
هاشم تلخه جوان زرد موی و كلوله که بسیار شجاع بود از پی اوشتافت، بناً من جمع آوری و ترتیب را بیهوده یافتم و بلا فاصله از پی آنها رفتم تا به ایشان رسیدم.آنها در میان درختان مشرف به قریه ایستاده به عقب نگاه می کردند. تا مرا دیدند به حمله ادامه دادند.
ما هر سه در کوچه پر خم و پيچ و طولانى میان قریه در حرکت بودیم. هنوز به آنها نرسیده بودم که آتش میان ما و روسها درگرفت. جوان اندرابی که به آنها بسيار نزدیک شده بود، در دم مرمی خورد و درخم کوچه، جایی که با وجود نزدیکی برای ما قابل دیدن نبود غلطید . آتش روسها مانع دسترسی ما به او شد. تا اینکه دیگران رسیدند و من طبق قاعده «محاربه تصادفى» به جستجوى نقطه بارز برآمدم و به نقطه حاکمتر که جویبار بالای قریه بود، موضع گرفتيم. اكنون روس‌ها در زير ديد ما و زير آتش ما قرار داشتند.
وقتى جنگ دوام كرد عده ای دیگر از مجاهدين نيز خود را به زمين هاى مقابل ما، به نقطه حاكم بر روسها رسانیدند. اكنون تمام کوچه طولانی درون دره که حدود دومتر عرض داشت از دو طرف در برابر چشم ما و آتش ما قرار گرفت.
روسها در عرض کوچه جای پنهان شدن از آتش نداشتند وقتی از آتش ما به این طرف دیوار پناه می بردند از آن طرف مورد آتش قرار می گرفتند و بالعکس.
بطوریکه بعضی ها به شوقِ به اصطلاح، غازی شدن، یک نفر را به نشانه گیری انتخاب می کردند و از دیگران خواهش می کردند که به طرف او تیر اندازی نکنند.
به زودی توپخانه روسها به داد شان رسید و ما را با آتش سنگین زیر فشار قرار دادند. مرمى هاى توپ هاى پيشرفته و بسيار ثقيل Dc مارا زير ضربات خود گرفتند. انفجارها نزديك و نزديك تر شد. نه تنها بدنها را در زمين مى لرزاند بلكه دوام آن براى گوشها و اعصاب هم غير قابل تحمل مى شد.

ما پیش رفته نتوانستیم اما عقب هم نه نشستيم. جنگ تا شب دوام کرد و بعد از آن جنازه کریم جوان اندرابی را گرفته به قرارگاه خود باز گشتیم.
چند روز بعد از اين عمليات، دستور رسید که به پنجشیر باز گردیم.
شب مهتابى بود و ما از لغك در دامنه سرسبز و طولانی كوه و از پشت دهكده ها به طرف کوتل پارنده راه پیمودیم. راه هنوز هموار بود و راه رفتن مانع آن نمی شد که به شرشر جویبار و آواز بلبل هزار دستان گوش فرا دهیم و از آن لذت ببریم.چندين نوع صدا وسرود همزمان در فضا طنين انداز بود.

حاجی شاه دولا كه دو نفر از من پیشتر بود معلوم می شد از این منظره شاعرانه به وجد آمده، با همراه اش که احتمالا معلم عبدالحى بود، در مورد بلبل هزار داستان حکایت میکرد:
میگویند بلبل هزار داستان عاشق سپیده سحر است و همه شب به آرزوی دیدار صبح آواز میخواند، اما دقایقی قبل از دمیدن سپیده سحر به خواب میرود و شب دیگر باز سرود را تکرار میکند، اما هر گز به دیدار آن نایل نمیگردد. به اين سبب است كه هر شب با سوز و گداز سرود مى خواند.
اما ما در دمیدن سحر نخوابیدیم وفقط وقتی آفتاب یک نیزه بالا آمده بود برای خوردن صبحانه به دعوت حاجی گُجُر که مردی مالدار و سخاوتمند بود توقف کردیم، او مردى بلند قامت و گندمگون بود و چكمه زيباى بدخشى به تن داشت. با محبت و اخلاص بى نذيرى هرچه نان و شير و مسكه داشت نثار مهمانان كرد.
گجرها قومی اند که در دامنه های کوه ها به واسطه مالداری زندگی میکنند و میگویند آنها از گجرات هندوستان به اين كشور آمده اند.
تا اوایل شب به دامنه کوتل پارنده رسیدیم و در آنجا توقف کردیم دیگر خیالات شاعرانه به پایان رسیده بود و ما در هوای سرد در حالیکه پناه گاهی از باران نداشتیم شب را به صبح رسانیدیم و بعد از ادای نماز بامداد به طرف کوتل حرکت کردیم،
در حالیکه چند صد متر راه پیموده بودیم به یاد آوردم که دور بین ام را فراموش کرده ام. وقتی باز گشتم مولوی غلام نبی را دیدم که به علت رطوبت شبانه پاهایش توان حرکت ندارد، با جانگل خان برایش اسبی پیدا کردیم و او سوار اسب شد و به راه افتادیم. آب پاک و زلالی از شيب کوتل جریان داشت که رنگ قهوه ای مایل به سیاهِ سنگریزه های بسترش را گرفته بود.
آب كوتل پارنده در هر دو طرف کوتل جريان داشته و هردو شاخه آن در اندراب و پنجشير به گوارایی و خنکی شهرت دارند.

دو هلیکوپتر روسها نمودار شدند، برای ما که به طول راه پراگنده بودیم پنهان شدن از دید هلیکوپتر ها آسان بود و کافی بود که به طرف چپ و راستِ راه، جابجا و در کنار سنگها پنهان شویم.
هلیکوپترها بالای ما چرخیدند و در نقطه ای که ما هنوز به آنجا نرسیده بودیم بمب هایی با صدای نچندان قوی در هوا منفجر شد و هزاران ماین موسوم به شاپره كى از آن متلاشى شد و به زمين فروریخت.

وقتى به آنجا رسيديم به خلاف آنچه قبلاً دیده بودیم (ماين هاى شاپركى سبزرنگ) رنگ اينها قهوه‌ای متمایل به سیاه بود و کاملاً شبیه اراضی بود که در آنجا پاشیده شده بود.

اما این حادثه به هیچکس ایجاد تشویش نکرد زيرا ماینهای شاپرکی یک بالِشان از مواد مایع منفجره مملو است و بال دیگر آن خشک و بی ضرر است، و طبق معمول از بال خشک آنها گرفته به دور پرتاب می کردیم تا منفجر شوند. و خنثی ساختن آنها نوعی تفریح در راه خسته کن کوتل بحساب می رفت.

باران آهسته آهسته می بارید وقتی به بالا نگاه کردم
کوه پر از برف بود و ابر غليظى قسمت بالای کوتل را از دیده ها پنهان می کرد.

FB IMG 1672086040534

طی کردن کوتل امر عادی بود. بدون شتاب مسیر مارپیچی را که از روی برف می گذشت طی کردیم و به بالای کوتل رسیدیم. اما با عبور از کوتل چند جای اثر خون تازه دیدیم. و ماین های شاپرکی نيز در زیر برفِ تازه، پوشيده شده و به سختی قابل تشخیص بودند.

وقتى از کوتل فرود آمديم خبر شدیم که پای محمد عظیم سلمان به اثر انفجار ماین شاپرکی در همانجا كه آثار خون بود قطع شده و از خون ریزی زیاد در حال بی هوشی است.

در چیله های هزار چشمه پارنده که زمانی محل ییلاق مردم بود توقف کردیم. به دیدار زخمی رفتم. اطاق زخمی سرد بود و از بته هايی که در کنارش می سوخت جز دود، آتشی بر نمی خاست. از داكتر رزاق در مورد او پرسيدم، گفت: خونريزى زياد كرده، كارش خراب است.

بارش برف لباسهای ما را کاملاً تر کرده بود گویی در آب غوطه زده باشیم و اکنون که از حرکت باز ایستاده بودیم از تماس بدن به لباس خود حس می کردیم، توته هاى یخ در بدن ما تماس می کند و شب، دندان های ما از شدت سرما به هم مى‌خورد.

زخمی که در حالت کوما بود ساعتی بعد جان سپرد. اما غم انگیزتر از آن اين خبر بود كه روسها تا آخرین نقطه پارنده را اشغال کرده بودند. از نقاط بلند گردنه هاى حاكم بر ما در حال دور زدن به پشت سر ما بودند. (تاكتيك محاصره و سركوب را در پيش گرفته بودند.)

ما هنوز از سرنوشت مجاهدین پارنده و قومندان عبدالواحد که آن روزها دستگیر شده بودند خبر نداشتیم.

ما قصد داشتیم از راه پارنده و با عبور از دریای پنجشیر به قرارگاه خود برویم، اما حالا راهی وجود نداشت. اگر آنجا می ماندیم تا صبح، محاصره ما كامل می شد.

چند گوسفند یافتیم و كشتیم. در روی برف اما، هیزمی برای پختن وجود نداشت. شب بود که برنج نیم خامی که به چربوی گوسفند آغشته بود آماده شد، چربو خام بود، برنج خام بود و بی نمکی آن بر بی مزه گى اش می افزود. با وجود گرسنگى شديد از گلو پايين نمی رفت. من بد مزه تر از آن در حیات خویش غذایی نخورده ام.

شب هنگام جسد را در زیر داله سنگی قرار داده و روی آن را با سنگ دیوار کردیم و بازگشتیم.

کوتلی را كه به شوق دیدار خانه و ده خویش پیموده بودیم در جهت معکوس و با افسردگی و خاموشی دوباره می پیمودیم.
برف همچنان می بارید.

در راه لاشه‌ای اسبهايی بود که به اثر ناتوانی و لغزش مرده و در روی برف افتاده بودند و بار آن‌ها که مواد خوراکه مهاجرین بود و شامل آرد و شکر و غیره می شد، هنوز در پشتشان بود.

بالآخره به بالاى كوتل رسيديم و از آنجا دوباره به سوى اندراب سرازير شديم، تا اقلا يك روز ديگرآنجا دم بگيريم و فرصت داشته باشيم براى اقدام بعدى نقشه بكشيم. هنوز از برف ها به خشكى دامنه نرسيده بودیم که بدترين خبر ممكن رسيد. جمعه خان قوماندان حزب اسلامى با روس ها متحد شده و راه ما را به اندراب بسته است، چو ن زير همين كوتل، قريه تاغانك، زادگاه اوست. ما امکان داخل شدن به آبادی را نداریم.

معلوم بود كه اين‌بار شوروى ها حملات خود را در بخش هاى سياسى و نظامى هماهنگ كرده بودند. با حمله هم زمان به اندراب و پنجشير، ساحه مانور مارا (كه براى چريك ها حياتى است) بسته اند. استرا تيژى جديد روسها (جنگ مشبوع كننده) موثريت خود را نشان مى داد.
چه بايد مى كرديم؟
اگر ما داراى قدرت آتشِ یک قوای منظم دولتی می بودیم شاید با یک حمله صفوف دشمن را به عقب رانده و برای خود راه باز می کردیم. اما حمله یک گروه چریکی آن هم بدون راه عقب نشينى، به خطوط یک ارتش تمام عیار که با تانک و توپخانه و قوای هوایی پشتی بانی می شد و همكارى چريك هاى تسليم شده محل را با خود داشت، حکم تحفه‌ای را داشت که به دشمن می داديم.

بار سوم به پيمودن كوتل پارنده مصمم شديم. آن طرف هر چه باشد، زادگاه ما بود و به راه هاى بُزرو و به سنگ و بته آن آشنا بوديم.

براى پيمودن كوتلى كه تا قله آن ازهر طرف، سه ساعت راه است، بی «دَم راستی» براى بار سوم پاى مى زديم و این ریکوردی بود که شاید در تاریخ سکونت انسانها در آنجا هیچ کس قایم نکرده بود.

افراد مسلح و غیر مسلح پارنده نیز به جمع ما افزوده بودند.

ابرها از آسمان به زمین فرود آمده بودند و برف به شدت بیشتر می بارید و پاها از گرسنگی و خستگی می لرزیدند، اما چاره‌ای جز قدم برداشتن نبود.

سرمنزل این حرکت برای بسیاری مجهول بود و عده ای به راه بلدی مجاهدین پارنده اميد بسته بودند. زمزمه ها آغاز شد باز کجا می خواهیم برویم؟

مولوى كه فرصتي براى دم گرفتن، از خدا مى خواست، با آوازى كه به ناله شبيه بود صدا كرد. او بى غيرت ها!… «يك پشتِ كمان جنگ كنيد».

هيچ كس جواب او را نداد. در نیمه راه کوتل، برف باری شدت گرفت و ابر و غبار بر تاریکی شب افزود. با برداشتن يك قدم اشتباه، تا سينه در برف فرو مى شديم. كو انرژى كه خود را بالا بكشى؟!

کوتل‌ها راه باریکی دارند که برف آن به اثر رفت و آمد زیاد سخت می شود اگر از راه یک قدم انحراف کنی در برف فرو می روی و اگر بيشتر اشتباه كن، در آن تاریکی از پرتگاهی فرو می افتی. علت یخ بستن بسیارى کسان در کوتل ها راه گم کردن است تا سردی هوا… چه بسا مسافر با فرو رفتن ها و برخواستن های بی پایان نیرویش تمام می شود و متوقف می ماند و آنگاه سرما جانش را می گیرد.

در جایی دم گرفتیم. وقتی برخواستیم عده ای (شايد حدود بيست نفر) به سبب خستگی از حرکت باز ماندند. من از آغاز صعود بى وقفه در دل ذكر مى گفتم و اين از وارد شدن فشار بر اعصابم جلو گيرى مى كرد. در اين شب و روز حس كردم كه اذكار نيز سبك و گران دارند، در حالت بى حالىِ دل، سبك هايش رابايد انتخاب كرد.

آهسته آهسته بالا رفتیم شب تیره تر شده بود و برف‌باد به سر و روی ما می كوبيد، از شدت طوفان چشم ها را می بستیم. تا اینکه رهنما کاملاً راه را گم کرد.

اکنون خطر جدی شده بود بناً در یک نقطه جمع شدیم. ما كه همه ساله شاهد مرگ كوتل نوردان در درون توفان هاى برف بوديم، فکر می کردیم این نقطه پایان مبارزه و حیات ماست.

یکی صدا کرد: او برادرها در اين بین یک ملا نیست که قدری قرآن بخواند؟ کسانیکه در اطراف من بودند از من خواهش کردند که قرآن بخوانم. من چند آیه به آواز بلند خواندم:

«ربنا لا توأخذنا ان نسینا او اخطانا، … الخ»روزهای سختی و مصیبت و در لحظاتی که مرگ نزدیک می شود هر کس نگاهی به گذشته خویش می کند و خواهی نخواهی گناهانش را بیاد می آورد. بنا بر تعليمات دينى اعتقاد داشتم قسمتی از بلاها و مصايب به علت گناهان ما است. امام غزالى مى گويد:

هيچ كس نمى داند، كه غضب خداوند به سبب گناه كبيره نازل مى شود يا به سبب گناه صغيره و هيچ كس نمى داند، رحمت خداوند به سبب كدام عمل نيك، كوچك يا بزرگ شامل حال كسى مى گردد.
احتمالا جمعیتی که به صدها نفر می رسید احساس همسان داشتيم، از ته دل به آواز بلند دعا کردم، دعایی را که یونس علیه السلام در قعر تاريكى درشکم ماهی کرده بود: «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین»
اين آيه را سه بار تکرار کردم.
همه با همان سوز به دعای من آمین گفتند: بعد چند دقیقه به سادگی ایکه گرد و غبار ناشی از خاک به کنار می رود بارش برف قطع شد و ابرها کنار رفتند. ما که اکنون راه را پیدا کرده بودیم کوتل را عبور نمودیم.

نمایش بیشتر

سیمرغ

سیمرغ یک نهاد فرهنگی و اجتماعی است که با اشتراک جمع کثیری از اندیشمندان، فرهنگیان و نویسنده‌گان در حوزه تمدنی و فرهنگی فارسی_ پارسی تشکیل گردیده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا