سندی گال، خبرنگار برجسته بریتانیایی، اخیراً کتابی درباره مسعود نوشته به نام «ناپلئون افغان» که در ژانر زندگینامه دستهبندی میشود. خبر انتشار این کتاب، هم به دلیل محتوای نسبتاً بکر آن و هم به علت اینکه از سوی خبرنگار نامآور نگارش یافته، در رسانهها منعکس شده است. گمان میکنم ترجمه فارسی این کتاب تا هنوز به بازار عرضه نشده است. من در اینجا ترجمه مطالب عمده فصل چهارم آن را خدمت خوانندهگان تقدیم میکنم. شاید خواندن این قطعه از کتاب، فرصتی ایجاد کند برای یادآوری پارهای از وقایع گذشته در دوران معاصر و بازاندیشی در آنها:
با توجه به دیدگاههای مسعود در دوران دانشجویی در دانشگاه پولیتخنیک کابل، میتوان وی را اسلامگرای معتدل نامید. با اینهمه، رژیم داوودخان که از سال ۱۹۷۳ میلادی قدرت را در دست گرفته بود و میخواست به طرز دیکتاتورانه کشور را اداره کند و همه چیز را زیر نظر داشته باشد، تحرکات مسعود را دنبال میکرد. داوودخان برای راهاندازی کودتا علیه نظام شاهی، پیشاپیش حمایت افسران مورد حمایت اتحاد جماهیر شوروی را به دست آورده بود. در مقابل، دوست مسعود در پولیتخنیک کابل که رحمان نام داشت، از سوی سازمان جوانان مسلمان مأموریت داشت تا افسران ارتش افغانستان را تشویق به مقابله با نفوذ شوروی و حمایت از دیدگاههای اسلامگرایانه کند. مسعود هم با او در این زمینه همکار بود. به همین علت، از سوی رژیم تحت تعقیب قرار داشت.
زمانی که داوودخان نتوانست امریکاییها را متقاعد به فراهم کردن کمک نظامی برای حکومت خود سازد، به مسکو روی آورد. روسها میخواستند رژیم داوود را کمک کنند، اما در مقابل، از وی میخواستند نقش بیشتری برای کمونیستها در حکومت قایل شود. حتا یکبار در اواخر حکومتش، داوودخان در کاخ کرملین در پاسخ به درخواست صریح لیونید برژنف، دبیر کل حزب کمونیست شوروی، گفت که به کسی اجازه نمیدهد که به وی بگوید در افغانستان چگونه حکومتی برقرار شود و پس از مشاجره، با خشم جلسه را ترک کرد. مقامات در حزب کمونیست، این پیشامد را به مثابه امضای مرگ داوودخان به دست خودش تلقی کردند. چند ماه بعد از این ماجرا، داوودخان از قدرت کنار زده شد. کودتای کمونیستی هفت ثور پایانی خونین برای داوود خان و سایر اعضای خانوادهاش رقم زد. حاکمان جدید، به دو جناح خلق و پرچم تقسیم شده بودند. پس از سپری شدن ۲۰ ماه، ارتش سرخ، افغانستان را رسماً اشغال کرد و حاکمیت دیکتاتور و ستمگر حفیظالله امین را ساقط ساخت و حاکمیت کمونیسم را در افغانستان نهادینه کرد.
در دهه ۷۰ میلادی، جوانان علاقهمندِ فعالیتهای سیاسی همانند مسعود، به صورت روزافزون علیه اندیشههای کمونیستی فعالیت میکردند. مسعود در این زمان میخواست افسران ارتش را که برضد شوروی و طرفدار غرب بودند سازماندهی کند. مسیر زندهگی اعضای سازمان جوان مسلمان پس از تحت تعقیب قرار گرفتن از سوی پولیس مخفی داوودخان، ناخواسته عوض شد. نخستوزیر پاکستان، ذوالفقارعلی بوتو، فرصت را مهیا دید تا با دادن پناهندهگی سیاسی و آموزشهای نظامی به مسعود و دوستانش که عضویت سازمان جوان مسلمان را داشتند به رژیم داوود ضربه بزند. البته حکومت پاکستان به شورشیان پشتون مثل گلبدین حکمتیار نیز حمایتهای لازم را فراهم میکرد. حکمتیار با آنکه از نظر سن، از مسعود چندان بزرگ نبود، اما حزب مخصوص خود را تأسیس کرده بود: حزب اسلامی که گروهی شدیداً افراطی بود. از همینجا همکاری طولانی و پیچیده میان سازمان استخبارات پاکستان (آیاسآی) و آنچه پس از اشغال افغانستان توسط شوروی در دسامبر ۱۹۷۹، «مقاومت افغانستان» یا «مجاهدین» نامیده میشد آغاز یافت.
شاید آیاسآی نقش اصلی را در راهاندازی قیام علیه داوود داشت و به همین جهت حکمتیار را برای این کار انتخاب کرد. مسعود در آغاز این پیشنهاد را رد کرد، اما حکمتیار وی را متهم به بزدلی کرد و این انگیزهای شد برای سهمگیری مسعود در قیام. مسعود پرچم قیامکنندهگان را در پنجشیر بلند کرد؛ حال آنکه حکمتیار در جای دیگری مشغول بود.
با فرا رسیدن بهار و آب شدن برفهای کوتلهای صعبالعبور، مسعود به صورت مخفیانه با دوستش، انجنیر اسحاق و ۳۷ تن دیگر از پاکستان به پنجشیر آمدند. همه آنها با سلاح «استن» مسلح بودند که دولت پاکستان برایشان فراهم ساخته بود. مسعود پلان کرد که حاکمیت رژیم داوودخان را در مناطق بالایی پنجشیر براندازد و به جای آن، حکومتی اسلامی برقرار کند. او در این کار موفق شد و حتا بعضی از افرادش قادر شدند پایگاه نظامی دولت در رخه را تصرف کنند؛ اما زمانی که برخلاف آنچه توقع میرفت، در کابل اتفاقی نیفتاد، قیام مسعود و همراهانش با شکست مواجه شد. بسیاری از جوانان شرکتکننده در قیام پنجشیر یا کشته شدند و یا به اسارت دولت درآمدند. مسعود، انجنیر اسحاق و ۱۸ تن از همراهانشان به کوهها فرار کردند. مسعود یک شب را بالای درختی بزرگ در نزدیک خانهشان در روستای جنگلک سپری کرد. پس از آنکه فراریان همراه مسعود چند روز در غاری در کوه جنگللک گذراندند، تصمیم گرفتند به پاکستان بروند. با بازگشت به پیشاور، گروه مسعود به مرکز مخفی نظامی که توسط آیاسای در چیرات اداره میشد فرستاده شدند. مسعود در اواسط ۱۹۷۶ با ناخرسندی آن مرکز را ترک کرد و به پیشاور بازگشت. او در این زمان در پیله خود فرو رفت و ارتباطاتش را به حداقل رساند و وقتش را وقف خواندن کتابهای مختلفی کرد؛ از قبیل نوشتههای مائوتسه دونگ راجع به راهپیمایی طولانی، کتابها راجع به چهگوارا، انقلابی آرژانتین، کتابهای رژی دبره، فیلسوف چپگرای فرانسوی، خاطرات جنرال دوگل، کتاب هنر جنگ سانتزو و طبعاً کتابهای کلاسیک عرفان در زبان فارسی. عمده زندگی مسعود به جنگهای چریکی اختصاص یافته بود. در اول، علیه داوودخان، سپس علیه رژیم کمونیستی، نُه سال تمام ضد ارتش سرخ و شش سال علیه طالبان. در این برهه از زمان که ما از آن سخن میزنیم، مسعود به دلیل تمرکز بر مطالعات شخصی، راجع به جنگهای چریکی به هیچ کار دیگری نمیپرداخت. این مرحله از زندهگی او مرحلهای بود برای تأمل در مورد چرایی شکست مفتضحانه او و همراهانش در پنجشیر. او سرانجام به این نتیجه رسید که ستیزهجویی اسلامی و در کل اسلامگرایی توانایی جلب حمایت افکار عمومی را ندارد، حال آنکه حمایت مردم برای فعالیت مخالفان دولت امری حیاتی بود.
مسعود خلیلی که دوست دیرینه احمدشاه مسعود است، اظهار نظر میکند که در آن زمان، تنها دو گزینه برای مخالفان داوودخان در افغانستان وجود داشت: اسلامگرایی یا کمونیسم. مسعود به نهضت اسلامی پیوست، چون افکار اسلامگرایان با افکار خانوادهاش نزدیک بود و نیز اسلامگرایان در مخالفت با تمامیتخواهی رژیم داوود قرار داشتند. خلیلی ادعا میکند که مسعود از آن جهت به نهضت اسلامی نپیوسته بود که با اسلام سیاسی موافق باشد یا با افراطگرایی دینی سازش داشته باشد. به گفته خلیلی:«مسعود در پیشاور مسلمان قوی بود، اما اسلامیست نبود.» مسعود خلیلی برای اولین بار با مسعود در تبعیدگاه پیشاور در سال ۱۹۷۸ ملاقات کرد؛ زمانی که داوود از میان رفته بود و کمونیستها قدرت را گرفته بودند و جنایتهای هولناک میآفریدند. چند ماه از کودتای هفت ثور سپری نشده بود که رهبران مذهبی ضد «الحاد کمونیستی»، اعلان جهاد کردند. ربانی، رهبر جمعیت اسلامی، دهها جوان افغان را دعوت کرد که در کتابخانهای که جمعیت ایجاد کرده بود جمع شوند. در آن نشست، ربانی از مسعود خلیلی خواست که برای این جوانان شعر بخواند. خلیلی چهارـپنج سال مسنتر از مسعود بود، اما متوجه شد که جوانی پنجشیری که لباس سفید افغانی پوشیده «بسیار با دقت حرفها را میشنود اما حرف نمیزند.» پس از جلسه، مسعود خود را به خلیلی معرفی کرد و گفت که پدر و پدربزرگش استاد خلیلی، پدر مسعود خلیلی، را به خوبی میشناسند. سپس پیشنهاد کرد که فردا با هم برای خرید به «دره»، بازار مشهور قاچاقچیان، بروند. «دره» محلی در مناطق قبایلی پاکستان بود و از شهر فاصله چندانی نداشت. مسعود خلیلی میگوید: «برای اولینبار در زندگیام بود که بمب دستی را به چشم سر میدیدم. مسعود و دوستانش میخواستند مقادیری از بمبهای دستی بخرند و به مجاهدینی که در کنر میجنگیدند بفرستند.» خلیلی میگوید: «مسعود با بمب دستی به گونهای بازی میکرد که پسرم با اسباببازیاش.» خلیلی میافزاید: «مسعود از من پرسید که چهقدر پول در اختیار داری؟ گفتم: حدود ۱۸۰ دالر. مسعود گفت: پول زیادی است؛ و با آن پول ۶۰۰ بمب دستی خرید. این اولین ملاقاتم با مسعود بود. یادم نیست که مسعود پولم را پس داده باشد.» در همین زمان، مسعود به دروش، منطقهای مرزی میان پاکستان و افغانستان، سفر کرد تا با رهبر نخستین گروه قیامکننده علیه دولت کمونیستی، دیدار کند. این شخص محمود انور امین نام داشت که در زادگاهش کامدیش قیام را آغاز کرده بود. مسعود به نورستان سفر کرد و برای چند هفته با انورخان کار کرد تا جنگهای چریکی را به صورت عملی فرا گیرد. مسعود از انور خان اهمیت توجه به بهداشت، اسکان افراد بیجاشده و اهمیت قایل شدن به زندهگی ساکنان مناطق زیر کنترول چریکها را یاد گرفت. پس از آن بود که مسعود به پوشیدن کلاه سنتی پکول شروع کرد؛ کلاهی پشمی که در نورستان و حوالی آن پوشیده میشود و بعداً این کلاه به نماد مقاومت تبدیل شد. در ماه می ۱۹۷۹، مسعود به پیشاور برگشت و عزمش را جزم کرد به رفتن به پنجشیر برای مقابله با دولت کمونیستی. در همین زمان، قیام دیگری در هرات علیه رژیم کابل صورت گرفت. مسعود در رأس گروه ۲۴ نفری پنجشیری، با استفاده از موترِ بس مناطق قبایلی پاکستان را عبور کردند و به باجور رسیدند. در اینجا با مردان قبایلی ملاقات کردند و نتیجه این شد که مردان قبیله جنگافزارهایشان را از نقاط بازرسی دولت عبور دهند. مسعود و همراهانش با پای پیاده از مرز گذشتند. در ظرف چند هفته، مسعود حضورش را در پنجشیر تثبیت کرد و چندین پایگاه نظامی حکومت را به تصرف درآورد و حتا حملاتی را سازمان داد تا گلبهار، شهرکی در شمالی، را تصرف کند. با تصرف گلبهار، تهاجماتی را طرحریزی کرد تا راه سالنگ را به روی رفتوآمد وسایط حکومت کمونیستی قطع کند. دو پل را در جاده سنگ تخریب کرد و پوستههای امنیتی را به تصرف خود در آورد. جاده سالنگ یگانه معبری بود که رژیم کابل را به اتحاد جماهیر شوروی وصل میکرد. حرکتهای مسعود، نهتنها به نگرانیها در کابل دامن زد بلکه مسکو را نیز نگران ساخت. این بود که حکومت تصمیم به ضد حمله گرفت. یکبار در جریان درگیری به پای مسعود مرمی اصابت کرد. خوشبختانه کاکا تاجالدین نزدیکش بود و توانست کمکش کند. تاجالدین صحنه را پیش از زخمی شدن مسعود اینطور ترسیم میکند: مردم در هر جا میجنگیدند. آموزش نظامی ندیده بودند. در همین زمان، مسعود تصمیم گرفت شبانه بر پایگاه نظامی دشمن حمله کند. حمله با موفقیت پایان یافت. سربازانی از دشمن به اسارت درآمده بودند. مقداری سلاح و مهمات به دست آمده بود. فردای آن شب، مسعود از من خواست که بالای تپه بروم و تحرکات دشمن را رصد کنم. شاید ۵۰ متر رفته بودم که از من خواست برگردم و خودش بالای تپه رفت تا ببیند که دشمن چه کار میکند. پس از نیم ساعت انتظار، مسعود را دیدم که از تپه فرود میآید در حالی که خمیده راه میرود و هنگام پایین آمدن از دستانش استفاده میکند. اول فکر کردم که شاید میخواهد از دشمن استتار کند؛ اما وقتی نزدیک آمد گفت که زخمی شده است. من مسافتی از راه را وی را در پشت خود انتقال دادم، سپس قوماندان غفورخان پیدا شد. غفورخان قویتر از من بود و قرار شد او مسعود را به جای امن برساند. وقتی به قرارگاه شُتُل رسیدند، ملا با استفاده از کمی شیر و دواهای گیاهی میخواست زخم مسعود را درمان کند، اما همراهان مسعود ترسیدند که دواهای ملا زهرآلود باشد. وقتی خود ملا و کاکا تاجالدین از آن شیر خوردند، همراهان مسعود اجازه دادند که ملا به تداوی اقدام کند. مسعود خوششناس بود. گلوله در کِفلش خورده بود و به استخوان یا اعضای مهم بدنش نرسیده بود. تاج الدین میگوید: «مجاهدین مسعود را با چارپایی به مناطق بالایی پنجشیر منتقل میکردند، وقتی به ساحه باز رسیدند از طرف هواپیماهای دولت مورد شلیک قرار گرفتند. هواپیماهای جنگی میگ توسط ماشیندار شروع به شلیک به سوی ما کردند. مسعود دستور داد که همه پراکنده شوند تا به کسی آسیب نرسد. از من هم خواست که به پشت دیوار پناه ببرم، اما من گفتم که با او میباشم. گلولهباری متوقف شد و ما سرانجام به جاده دالانسنگ رسیدیم. مسعود را در موتر جیپ گذاشتیم و به عنابه رساندیم که در آنجا کلینیک دولتی وجود داشت. پزشک آن کلینیک کمونیستی خلقی بود.» مطابق ادعای کاکا تاجالدین، پزشک خلقی گوشتهای سوخته و بازمانده گلوله را بیرون نیاورد و زخم را پانسمان کرد. این اتفاق موجب شد که مسعود در طول زندهگیاش از درد پا رنج بکشد. احمد مسعود، پسر احمدشاه مسعود، بعدها برایم گفت که خانواده ما به این نتیجه رسیدهاند که آن پزشک میخواسته پدرش را بکشد یا پایش را فلج سازد. تاجالدین میگوید که مسعود تا چهار ماه از درد زخم رنج میکشید. در ماههایی که مسعود صحتش را بازمییافت، هوادارنش متفرق شده بودند. پس از چند هفته درد کشیدن، مسعود از یک دوست پزشک بدخشانیاش خواست که زخم پایش را دوباره ببیند و درمان کند. او توانست بازمانده گلوله را بیرون کند و گوشت سوخته را دور کند و زخم را دوباره پانسمان کند. او مقداری انتیبیوتیک و کریم هم داد که از آن برای التیام بخشیدن به زخم استفاده کنند. تاجالدین میگوید: «در اثر این حادثه، مسعود هر سال در همان موسم سال که زخم برداشته بود درد میکشید و این درد تا دوـسه هفته به درازا میکشید.»
برگرفته از 8صبح