(به مناسبت ٢٤ حوت/اسفند، سالگرد شهادتش(با ويرايش جديد)
در پناه لطف حق، بايد گريخت
كوهزاران لطف، بر ارواح ريخت
تا پناهى يابى آنگه، چون پناه؟!
آب و آتش مرترا گردد سپاه!
“مولانا”
زادگاه قوماندان محمد پناه «زُریه، سفید چهر»، دهكدهيى در بخش بالاى دره ایست که به گفته عاصی «از هندوکش آغاز میشد و به کوهدامنان کشاده میگردد». زُریه با وجود منظرهی تنگ آن که با نگاه از سرک به تصور میآید، برای یک زندگی روستایی مناسب است. تپهها و چراگاههای آن وسعت کافی برای کشتزار های جو و گندم، و چرایش اسپها و چهارپایان دارد.
فاصله خانه قوماندان پناه تا رسیدن به یگانه راه موتر رو در پنجشیر(در سالهای کودکی و جوانی) حد اقل یک ساعت راه پیاده بود. از این رو دهقان زادهای مانند او بیشتر با اسپ آشنا بود و ایلاق و قشلاق و کشتزار و مرغهزار. زندهگی روستایی، اندام ورزیده و استوار و ماجراجویی، دهقان جوان را بسوی اسپ سواری و بزکشی کشاند. چنانکه بعدها یکی از«چاپ اندازان» بنام در بزکشیهای محلی گردید.
سواد را از درسهای ابتدایی مدارس دینی آموخت. اما در آن سالها خوشبختی جوانان و نوجوانان روستا این بود که شب نشینیهای شان را به عوض تلویزیون و سینما، محافل کتابخوانی و قصهگویی پُر میکرد و داستانهای مثنوی معنوی، شهنامه فردووسی، بوستان و گلستان را فرا میگرفتند و اشعارحافظ و عطار را زمزمه میکردند. این سرمایهی معنوی، نسلهای این سرزمین را در مسیر زندگی، نیرومند و فرهمند بار میآورد.
شايد اين نام كمياب(پناه )نيز از اين ابيات مولاناى بلخ در دفتر اول مثنوى گرفته شده باشد و چه تصادف عجيبى:
در پناه لطف حق بايد گريخت
كو هزاران لطف بر ارواح ريخت
تا پناهى يابى آنگه چون پناه
آب و آتش مرترا گردد سپاه
قوماندان پناه ایامی که با همرزمان اش قُلهها و کوتلها را میپیمود، گاه و ناگاه اشعار حماسی و عرفانی را زمزمه مینمود و یا با نقل داستانهایی به مناسبتهای مختلف از آن آموزهها سود میجست… و تا آخرحیات، عرفان و حماسه، زندگی او را جهت داد.
دهقان زادهگان و کوه نشینان شاید آزادهترین مردم زمین اند، زیرا در درهها و دشتها، انسان جز خدا و طبیعت حکمران دیگری را نمیبیند؛ از اینرو در تاريخ جنبشهاى سياسى افغانستان، همواره این برهنه پایان، کمترین تجاوز به حریم آزادی و آزادهگی را احساس میکنند و عکس العمل نشان میدهند.
وقتی کودتای کمونیستی روند طبیعی زندهگی مردم را بهم زد و روزگار نا سازگار شد، بيشتر همینها بودند که به استقبال آزادی رفتند.
با چنین زمینه و تربیتی بود که قوماندان پناه نیز اولین ندای جهاد را لبیک گفت و با اولین امواج این خیزش مردمی همراه گشت.
او در سال 1358 با آمدن احمدشاه مسعود و یارانش به پنجشیر، تُفنگ به دست گرفت تا به گفته امام حسین «رض» زندهگی حقیقی را که همان «جهاد و عقیده است» آغاز نماید.
او در کوههای سالنگ و شُتُل در خط دفاعِ ثابت آن زمان، در کنار دیگر یارانش جنگید و در عقب نشینی و پراگندهگی جبهه، مزهی تلخ شکست را نیز تجربه کرد، اما او از کسانی نبود که شکست را بپذیرد، بلکه برعکس درخشش اصلی او به عنوان یک فرمانده از آنجا آغاز یافت که در هنگام نا امیدی، بار دیگر به احمد شاه مسعود دست بیعت داد و برای مبارزه تا پایان زندهگی رسمآ عهد نمود.
احمد شاه مسعود به قول خودش، بعد از شکست و بعد از تفکر زیاد به تغییر تاکتیک دست زد؛ افراد را به شکل انفرادی جذب و با سوگند به «فدایی شدن»، در قرارگاهها تنظیم کرد و به تربیت نظامی و فکری آنها پرداخت. به پایگاه سازی و ساختن جبهههای کوچک و متعدد، در طول دره اقدام کرد؛عدهی را هم که داوطلبانه حاضر بودند خانه و قرارگاه محلی خود را ترک کنند، در قطعات متحرک تنظیم کرد و خود شخصأ درسهای نظری و عملی را به آنها مىآموخت.
در آن سالها برعکس سالهای اخیر، قوماندانهاى قطعات کسانی انتخاب میشدند که میتوانستند مانند قومندان پناه، پیشاپیش دیگران بجنگند.
قوماندان پناه به حیث قومندانِ یکی از قطعات متحرک تعین گردید. قطعاتی که همیشه باید بیرون از محل زندهگی خود به پیشواز دشمن میرفتن. مراکز دشمن و خطهای اکمالاتی آنها را هدف قرار میدادند و یا به کمک جبهات دیگر میشتافتند.
در بهار 1359 با اولین حملات روسها به درهی پنجشیر، در قرارگاههای مختلف، در مقابل آنها جنگید و در همین سال رهبری جبهه تصمیم گرفت تا ولسوالی دولت کمونیستی را، اگرچه در قلعهای در مرکز پنجشیر محصور بود، اما به مرکز جاسوسی و عملیات تخریبی روسها تبدیل شده بود، ازمیان بردارد؛ مجاهدین که یگانه اسلحهی ثقیل شان «داشکه» و «هاوان وسط» بود، از اطراف به ولسوالی رُخه به حمله دست زدند.
در مقابله با استحکامات قویِ گارنیزیونی که از قبل در محاصره قرار داشته و از رویِ ناگزیری محکمترین سنگرها و خندقهای ارتباطی را بوجود آورده بود – هیچ وسیلهی برای درهم کوبیدن سنگرها مو جود نبود.
در چنین وضعی، یگانه اسلحهی بُرنده، تهور و غافلگیری است. اما دشمن آگاه شده بود و تکتیکِ غافلگیری کاربرد خود را از دست داده بود؛ بنأ هجوم بر دشمن با وجود نفوذ متهورانهی قوماندان پناه و واسع خان (اولین قوماندان چِمالوَرده که بعدتر شهید شد) به درون محوطهی ولسوالی، جز آنکه خودشان را محصور ساخت کاری از پیش نبرد.
گرچه حمله موفق نبود اما آمر صاحب فشار بر ولسوالی را دوام داد و با قطع کردن راه اکمالاتی – اجرای آتش دوام دار – که مجال هر نوع حرکت را از دشمن سلب میکرد – و حتی قطع آب -به جنگ فرسایشی دست زد. تبادل آتش شب و روز جریان داشت.
اگرچه در این جنگها واسع خان قوماندان دلیر و محبوب رخه شهید شد، اما قوماندان پناه با به دوش گرفتن قوماندانی قرارگاه چِمالوَرده عملأ جای آن شهید را پُر کرد و در نتیجه تحمل مشکلات طاقت فرسا و فداکاری های بیاد ماندنی قوماندان پناه و دیگر مجاهدین مانند: قوماندان عظیم، گل حیدر، معلم محمدالله «هاوان»، منصورِ بى “اَو” معلم احمد شاه «پیکاچی»(الف سرعت) و دیگران، دشمن به شکست مواجه شد.
روسها در همان سال بعد از دو حمله بزرگ بهاری و تابستانی، برای سومین بار دست به حمله زمستانى زدند. پس از جنگ شدیدی که در ماه جدی و در سرمای سخت پنجشیر روی داد، با شکست سوم، ولسوالیِ دولت کمونستی را نیز با خود بردند و سراسر پنجشیر آزاد گردید.
آمر صاحب دریکی از درسهای نظری که بلافاصله تشکیل داد با خوشحالی اظهار داشت: درجنگهای چریکی يك اصل پذيرفته شده است که :وقتی دشمن در یک منطقه سه بار شکست بخورد، آن منطقه میتواند تبدیل به پایگاه شود… و «سنگری» شاعر آن روزگاران و زبان حالِ مجاهدین پنجشیر، بلا فاصله اين شعر را سرود:
«… المنت لله که سوم بار شكستيم
کی رفت سلامت به هوایی و زمینی
چرخی و زره پوش و زرهدار شكستیم»
بهار سال 1360، چهارمین حمله ازتش شوروی به پنجشیر آغاز يافت؛ اگرچه بمباردمان بى وفقه و وحشتناکی سراسر پنجشير ،مخصوصابازارك را زیر ضربات قرار داد، اما نیروی زمينى شوروی، از رُخه پیش نرفت.
گفته میتوان که ثِقلِ اصلی این جنگ بیشتر به قرارگاه چمالورده متمرکز بود؛ آنجائیکه قوماندان پناه بحیث قوماندان ایفای وظیفه میکرد…
در آن سالها هر حماسهاى به سرودها راه مییافت و «صوفی مجید» با دوتار اش آن را میخواند، بعدأ در قرارگاهها وِرد زبان میشد، حتی به وسیلهی کودکان درکوچههاطنین می افگند. همه جادر وصف شكست لشكر سرخ چنین زمزمهيى به گوش مى خورد:
اعنابه و تاواخ سراسیمه میدوید
مشتی چمالورده زد اش، گشت بيقرار حمله پنجم شوروى درسال 1361 شاید طولانی ترین و وسیعترین جنگی بود که تا آن زمان این دره بخود میدید.
درشروعِ حمله، پیش از رسیدن قطار وسایط و پیاده نظام ازراه سرک، سربازان روس در نقاط حساس وادی «دیسانت» شدند، با این تاکتیک بی سابقه تا حدی مجاهدین را غافلگیر کردند.
اما بازهم چمالورده یکی از جند نقطهی بود که مجاهدین آنجا درمحاصره ناگهانی هلیکوپترها و سربازان کوماندوی دشمن قرار گرفتند که با وجود قرار گرفتن در وضعیت پیشبینی ناشده،بسیاری از مجاهدین مانند شاهسلیمان قوماندان زیکویک كه پنج هاى كوپتر دشمن را در چند دقيقه سقوط داد، وگل حیدر قوماندان پیاده با چند تن همراهانش، نه تنها خودرا ازمحاصره نجات دادند بلکه با وارد کردن تلفات خُردکننده به كوماندو هاى زبده دشمن، حماسه آفریدند. تعدادى سلاحهاى مدرن وزيباى كلاكوف را بدست آوردند.
بعد از آن نیز در آن جنگ فرساینده که ماهها به طول انجامید، قوماندان پناه و مجاهدین چمالورده – در محاصرهی اقتصادی و نظامی آن روزها – مدتى حتى با خوردن یگانه غذای موجود که کچالو بود، به مبارزهی بی وقفه ادامه دادند.
احمد شاه مسعود که عادتأ در دادن جایزه و حتی تقدیر سادهی یک فداکاری بسیار امساک مینمود، درپایان جنگ 1361 یگانه قوماندانی را که با دادن یک اسب تقدیر کرد، قوماندان پناه بود. این در حالی بود که تمام جوایز و تقدیر نامه يى که درتمام سالهای پراز حماسه و قهرمانی بدست مسعود داده شده، کمتراز تعداد انگشتان یک دست است.
در یکی از روزهای پاییز سال 1361 قوماندان پناه تصمیم گرفت تا یک عملیات نفوذی به داخل پایگاه دشمن در رُخه انجام دهد. طرح او را آمرصاحب تایید کرد و حتی تعدادی از دستیاران خود ، مانند بسم الله خان و سید یحییِ شهید را نیز با او همراه ساخت.
نفوذ غافلگیرانه به داخل پايگاه با استفاده از بچههای محل، به خوبی انجام پذیرفت ،چنانكه پاى گل حيدر به بدن يك سرباز خوابيده شوروى تماس كرده بود.
وقتى عملیات آغاز شد، دشمن فکر کرد که آتش از جانب پوستههای خودش است، چون تصور کرده نمیتوانستند که مجاهدین بتوانند درآنجا حضور پیدا کنند. قوماندان پناه شخصأ – طبق عادت – از اولین کسانی بود که به عُمق دشمن نفوذ کرد و ضربه وارد نمود.درسال 1363 قوماندان پناه بحیث قوماندان سالنگها تعین گردید و این مسئولیت بسیار خطیر بود. صوفی مجید قبل از این در هر محفلی که در قرارگاهها تشکیل میشد با دمبورهی خود اين شعر يعقوبى را میخواند:
جنگ روس است، ای برادر بیا بریم
بیا بریم، الله اکبر، بیا بریم
جاى پاى روس، در پنجشير نيست
گلبهار اى دوست بهتر، بيا بريم
جاده سالنگ را، سازیم بند
کاروان اش میدهیم در، بیا بریم
راکت خود را به همت، شانه کن
نزد تانکِ «غول پیکر»، بیا بریم
گیر ماشیندار خود ای آشنا
شام بر شبخون لشکر، بیا بریم
تونل سالنگ یگانه راه وصل کنندهی قوای شوروی به کابل بود و یگانه راه ترانزیتی و اکمالاتی دولت کابل به شمار می رفت؛ بنأ اهمیت حفظ سالنگ به دشمن بیشتر از پنجشیر بود.
میدان هوایی بزرگ بگرام و قوای دشمن در” پُشته سرخ “جبل السراج فقط قسمتی از نیرویی بود که روسها برای باز نگهداشتن راه سالنگ تدارک دیده بودند.
از اینرو میتوان فشاری را که قوماندان پناه و مجاهدین سالنگ هنگام عملیات بالای قطار های اکمالاتی شوروی و دولتی، مخصوصأ در روزهايى که راه را بر دشمن کاملأ میبستند، چه اندازه بود. این مجاهدین با چه حجم عظیم آتش هوایی و زمینیِ دشمن، مواجه بودند. مخصوصأ که در آن ماه های اول سال 1363 پنجشیر از مجاهدین تخلیه شده بود و سالنگ یگانه هدف دشمن به حساب می رفت.
اما با وجود آن، درطول راهِ پر پیچ و خم سالنگ، شعلههای جنگ بطور دوامدار به هوا بلند بود و دود غلیظ و متراکم تان ها و وسايط حريق شده، همواره همچون ابر سیاهی از درون دره سالنگ به بالای تاکستانِ هموار شمالی پخش می شد و بر بالای قوای دشمن در سراسر ولایت سایه میافگند.
در این دوران قوماندان پناه شخصاچندین بار به طور پلان شده و شیوهی نابود کنندهی مورد هدف دشمن قرار گرفت. خانه او پس از اولین ازدواجش، در یکی از آن حملات ،با بمباردمان نابود شد و بدن عروس جوان او همراه با خانه متلاشی گردید، اما او خود با جنگ و گریز از محاصرهی دشمن بیرون رفت.
بار دیگر وقتی به خطر اسیر شدن مواجه شد که با یک موتر نوع «کاماز» بطور ناشناس میخواست از یک دره به دره دیگر برود، پوستهی روسها او را متوقف میکند. قوماندان پناه بعدأ نقل میکرد:
روسها اطلاع داشتند که مجاهدین گاهی اوقات برای کوتاه کردن راه خود با لباس مردم عادی از میان پوستههای امنیتی عبور میکنند، اما درآن روز بطور خاص اطلاع داشتند که موتر حامل ما کدام است ولی نمیدانستند که من قوماندان هستم.
به هر حال موتر ما را امر توقف دادند، من هنوز سهل انگارانه امیدوار بودم که آنها ما را مردم ملکی تصورکنند، اما بلا فاصله دو سرباز روس از دو دست ام گرفتند و از موتر پایین کردند؛ من اسیر شدم!
برای لحظه ای در بِلاتکلیفی و حیرت باقی ماندم. ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد و با خود گفتم: آنها تو را بزودی نمیکشند بلکه همچون اسیر، از تو علیه خودت اعتراف خواهند گرفت وبراى تبليغات به نفع خود به تلویزیون نشان خواهند داد.
بنأ تصمیم گرفتم در همانجا کشته شوم. نیرویم را متمرکز کردم و با یک تکان شدید هر دو دستم از دستهای روسها آزاد شدند، سپس با تمام قوت فرار کردم.
ضربهی ماشیندارهايی که مرا هدف قرار داده بودند میشنیدم، اما با تعجب هیچ مرمی به من اصابت نکرد؛ بزودی اولین موتر «کاماز» از قطار موترهایی که متوقف بودند مرا از دید دشمن پناه داد و در حالیکه برای محافظت از مرمیها پشت یکی و بعد به پشت «کاماز» دیگری پنهان می شدم، از تیر رسِ دشمن فرار کردم و به قُول … ؟رسیدم .
به عقب نگاه کردم دیدم دیگر آنهامرا تعقیب نمیکنند، پوستهی دیگری بالای سرم قرار داشت؛ در مقابل او طوری حرکت کردم که مطمئن شود من مسلح نیستم و یکی از مردم عادی هستم که گاهی از آن راه رفت و آمد میکردند تا اینکه از آنجا نیز گذشتم.
وقتی نجات یافتم بیادم رسید که رفیقم ذبیح در دست دشمن باقی مانده، سرم برهنه و حالم زار است. در آنجا به سختی گریستم!
قوماندان پناه تا سال 1365 در سالنگ باقی ماند و بعدأ آمر صاحب محمد امان سالنگى را قوماندان سالنگ مقرر كرد، پناه خان را نزد خود به ولايات شمال خواست تا در سلسله عملیاتهایی که برای آزاد سازی شمال روى دست داشت اشتراک نماید.
«سندیگال» که در آن روزها او را دیده بود، در کتاب خود «همسفریها با مجاهدین» دربارهی او می نویسد: تازه وارد چشمگیر دیگر، قوماندان پناه بود.او با قدم هايى فنروار گام بر مى داشت.
در حمله بالای گارنیزیونهای فرخار، نهرین، کلفگان و در پاکسازی شهر تخار، همچنان در تمام جنگهای مهم ان زمان، که آمرصاحب خود فرمانده عمومی می بود، همیشه فرمانده بخشی از عملیات بود. دوشا دوش افرادِ تحت فرمان اش اخلاصمندانه میجنگید ، با چنان عواطف رقيق كه يك باردر بمباردمان پس از آزاد سازى فرخار، در حال برداشتن جنازه شهيدى مظلوم كه به علت بى كسى روى زمين مانده بود ،به سوز يك برادر گریست.
با آمدن به کابل قومندان «فرقهی 2 جبل السراج» تعین شد و رسمأ به تورنجنرالی ارتقا یافت – درحالیکه سالها پیش وقتی که قوماندان سالنگها بود، روسها او را جنرال پناه میگفتند. او در دفاع از کابل سهم گرفت و برای استواری و استقرار اولین حکومت مجاهدین، به تلاش و فداکاری ادامه داد.
رنجی جانفرسا و فداکاریِ اخلاصمندانه و پاک. بار ها ديده مى شد كه هرگاه خط اول جنگ میشکست و صفها درهم میریخت و همه به فرار می اندیشیدند، او خود یکتنه با محافظیناش خط دوم تشکیل میداد و با ماشیندار خفیف به دفاع ادامه میداد تا اینکه نیروهای پراگنده دوباره گِرد میآمدند و در كناراوبه جنگ میپرداختند.
اما او انسان بود، گاهی سخت خسته به نظر میرسید زیرا بهتر از هر کس میدانست که به اصطلاحِ سیاسیون «جنگ راه حل نیست». یک روز در یک شورای نظامی که همه به اهمیت اشغال یک تپهی مهم تاکید میکردند، با شوخی گفت: «در افغانستان تپه نهایت زیاد است، چقدر وقت لازم است که برای هر یکی از تپه ها بجنگیم؟!»روز دیگر که از فاتحهی مرگ مادرش بر میگشت، از اینکه مسولیت به او فرصت عیادت مادرش رانداده بود واو تا آخرین لحظه زندهگی ، در انتظار دیدار پسر ، چشم به در دوخته بوده است،، دلشکسته و متاسف بود.
او زندگی را دوست داشت، در فرصتهای اندکی که دست میداد از آرزو هایش که آرزوهای همه انسانهای این سرزمین بود، سخن میگفت… کتاب میخواند… شطرنج میزد… شوخی میکرد. اما تفاوت او و مبارزانِ راه آزادی و صلح، با صلحسالاران بى مسئوليت امروزی ، این بود که تسلیم و فرار را در مقابل دشمنان صلح و آزادی ننگ میدانست.
در استمرار جنگهای داخلی که رسیدن به آرمانهای اولیهی جهاد را دور میدید، گاهى گردِ يأس بر چهره اش مى نشست . مانندناپلیون در جنگ واترلو ، در مقابل مرمیهای دشمن ، از پنهان شدن و حتی خم شدن اجتناب میکرد.
او فقیرانه زیست:
زندگی فامیل او نیز مانند زندهگی خودش زندگی سربازی بود. در آن سالها که پنجشیر مخصوصأ سفیدچهر – قریهی زادگاه او – محل استخراج زمرُد بود و هرهفته بازار آن گرم بود، و خريد و فروش گاهی به دهها هزار دالر می رسید؛ توان خرید گوشت را نداشت.
آنگاه نیز که با استفاده از بی نظمیها، عده ای از مجاهدین، صاحب زندگی شاهانه و قصرهای مجلل شدند حتی صاحب یک نمره زمین هم نشد.او باری در جواب مشورهی یکی از دوستانش در این مورد گفته بود:
اگر ما در این جنگ شکست خوردیم و یا کشته شدیم خانه و دارایی به چه درد میخورد؟ اگر زنده ماندیم و صلح آمد، یک نمره زمین برای ما هم خواهد رسید. او متواضعانه اما با شکوه زندگی کرد: با آنکه تکبر را نمیشناخت، واصول اداره او در قطعات تحت فرمانش نه ایجاد ترس، بلکه دلسوزى صمیمانه و پشتيبانى صادقانه بود. مردم و قطعات تحت فرمانش به او اخلاصمندانه ترین احترام و اطاعت را روا میداشتند.
صدای او اطمینان و مورال بود؛ شنيدنآواز او در بدترین وضعیت جنگ، تمام افراد تحت فرمانش را به استقامت وا میداشت. حتی آنها که اولین بار تحت فرمان او قرار میگرفتند، به او اعتماد و باور داشتند، میدانستند که قومندان پناه نه از آن فرماندهانِ است که در روز بد آنها را واگذارد و خود را نجات دهد.
در یکی از جنگ ها که قومندان پناه مسئولیت رهبری قطعات ما را به دوش داشت، شدیدأ زیر آتش دشمن قرار گرفتیم، دشمن از جناح ما دَور زده بود و ما در دامنهی کوه حتی بتهی نمییافتیم که از بارش آتش بیامانِ راکتها و ماشیندارها پنهان شویم. از چپ و راست و مقابل، افراد ما مانند خیل پرندهگانی که از طرف شکارچیها مورد هدف قرار میگیرند، پیهم به زمین سقوط می کردند.
نویسندهی این سطور در فاصلهی اندکی با قومندان پناه به سوی موضع محکمتری درحال حرکت بود. هنوز درحدود صد متر باقیمانده به نجات، زخمى ايکه در عقب ما غلطیده بود فریاد برآورد: «قومندان پناه مرا رها نکن!»، قومندان پناه در خطر مرگ حتمی در حالیکه مرا به همکاری اشاره کرد به سوی او برگشت.
او را با خود برداشتیم، در حالیکه آن زخمی را نمیشناخت و بعدأ نیز شاید او را تا آخر عمر ندید. او دلیرانه زیست و دلیرانه جان سپرد. در آخرین روز زندهگی نیز مانند همیشه وظیفه داشت تا به سرعت، به کمک جبهه ایکه خط اول اش درهم شکسته و پراگنده شده بود بشتابد. تاریکی شب و نا مشخص بودن دوست و دشمن ،به درهم ریختگی وپیچیدهگی وضعیت میافزود.
اما او ، صرف با دو محافظش،در وسط میدان بود .میکوشید به وسیله مخابره نیروهای خودی را سر و سامان بدهد . دشمن كه با استفاده از تاریکی شب، به نزدیک ترین فاصله ممکن رسیده بود ، او را هدف قرار داد. با ضربهی ماشیندارها همچون تکدرختی برومند، که در صاعقهیی میشکند، به زمین غلطید و به زندهگی اش که به «بازی با مرگ» شبیه بود نقطهی پایان گذاشت. زندهگی و مرگ او همچون هزاران قهرمان اسلام و آزادی، الهام بخش نسلهای آینده خواهد بود.