در باب چیستی و چرایی گروه طالبان بهعنوان یک گروه سیاسی-نظامی، تعدادی زیادی قلم زدهاند. تعدادی آن را پدیده محض قومی و تعدادی هم یک گروه ایدئولوژیک دینی که در پی تطبیق شریعت اسلامی هستند، میدانند و تعدادی به برساخت بودن گروه طالبان از طرف استخبارات منطقهی و جهانی تأکید میورزند. در این یادداشت تلاش شده تا تفکر طالبانیسم و عناصر مهم در شکلدهی و سمتوسودهی آنها اشاره شود.
طالبان و دینخواهی
یکی از عناصر بسیار مهم در شناخت تفکر طالبانیسم عنصر دینی آنها است. در این شکی نیست که گروه طالبان یکی از جریانهای ایدئولوژیک دینی اند که فهم و قرائت خاص خودشان را از دین دارند، این تفکر که در واقع برآیندی از سلفیت و دیوبندیسم پاکستانی است، در مبانی فقهی و اجتماعی با نیازمندیهای زمان معاصر همخوانی ندارد. کوبیدن بر طبل سلفیتخواهی و فقهیگرایی محض از شاخصهای اصلی دینی طالبان است که در آن همهچیز به نفع دین و فقه مصادره میشود و واقعیتهای اجتماعی بیرون از دین نادیده گرفته میشود. این رویکرد را امروز زیر نام افراطیت و انحصار میشناسند که تنها بر فهم و درک خود بسنده میکنند و حقیقت را در تور معرفت خودشان میبنند و بس.
فقهیگرایی محض با توجه با خلط شدن و تأثیرپذیری از ارزشهای قبیلهای که طالبان در درون آن بافت اجتماعی تولد و بزرگ شدهاند، قاتی خطرناکی شده است که دین از حیث کارکردی و ماهیت نقش دومی در تعیین مناسبات فرهنگی و سیاسی طالبان دارد. اما طالبان به هر مدل و نقشی که دارند و هستند، حضور بیش از بیست سال شان در افغانستان و جنگهای خونینی را که به راه انداختند، یکی از انگیزههای آن عامل دینی و مذهبی بوده است که امروز هم بعد از حاکمیت شان ادعای حکومت اسلامی را دارند و یکی از امتیازات شان را شکست کفار و تطبیق شریعت اسلامی میخوانند. نمونه دینگرایی آنها اضافه کردن واحدهای دینی در مدارس و دانشگاهها بوده است.
طالبان و قومیت
از منظر علوم اجتماعی، هیچ پدیدهای به تنهایی عامل یک واقعیت اجتماعی نیست، بلکه مجموعهای عوامل در شکلدهی یک پدیده اجتماعی نقش میداشته باشد. یعنی در علوم اجتماعی با تک منبعی مواجه نیستیم، بلکه واقیعتهای اجتماعی، محصول واقیعتهای اجتماعی دیگر اند. از این رو طالبان بهعنوان یک واقعیت اجتماعی تنها محصول یک واقعیت نیستند، بلکه از چندین عنصر شکل گرفتهاند.
در این موضوع همگی توافق دارند که طالبان یک پدیدهای اند که به نفع و اقتدار یک قوم خاص کار میکنند. قومیت از خاستگاههای اصلی و مهم در ساختارهای اجتماعی و سیاسی طالبان است. پدیدههای مثل فقر، بیسوادی، بیکاری و فقر فرهنگی، در واقع عامل مهم در شکلدهی و ایجاد بسترهای مناسب برای رشد افراطیت و سربازگیری طالبان در جنوب افغانستان بود/است که نقش مهمی در سهم قومیت و نفوذ قومی آنها داشته است. از این بابت ارزشهای قبیلهای که شامل قاعدهای پشتونوالی در میان پشتونهای افغانستان نقش اساسی دارد، طالبان در مراودات و مناسبات سیاسی و اجتماعی در افغانستان از همین دریچه مینگرند و کثرت اقوام غیرپشتون را نادیده مینگرند.
طالبان و پاکستان
چند روز قبل کتابی را از احمدرضوان تاور خواندم که آقای علی یوسفی آن را به فارسی ترجمه کرده است. در این کتاب که پروژه طالبسازی در افغانستان نام گرفته است، روایتهایی از یکی از نظامیان وابسته به پاکستان بهنام کرنیل امام است که در دهههای هفتاد و هشتاد که افغانستان تازه از معرکه علیه شوروی وقت بیرون آمده است و مردم در یک خموپیچ دولتداری و بعضی از تنشهای داخلی بهسر میبرند، بیان شده است. پاکستان که چنین وضعیتی را به نفع خود نمیبیند، تلاش میورزد که گروهی جنگی را در افغانستان ایجاد نماید که هم بعد دینی داشته باشد و از احساسات دینی برخوردار باشد و هم جنگ را خوب بلد باشد. از این رو یکی از اعضای نظامیشان را به جنوب افغانستان بهخصوص ولایت قندهار میفرستد و از اینجا بهنام اسلام و مذهب سربازگیری آغاز میشود. نخستین جمع ۳۵ نفری گروه طالبان که از جمله مؤسسین طالبان نیز به حساب میآیند، در این گروه از طرف نیروهای پاکستانی آموزش دینی و نظامی دیده و بر طبل جنگ در افغانستان و تأمین منافع پاکستان عمل میکنند.
داستان این کتاب به وضاحت نشاندهنده وضعیتی است که طالبان بنابر عدم درک سیاسی و دینی چگونه در دام استخبارات منطقهی قرار گرفتند و بهنام اسلام و مسلمانی سالها است که مردم افغانستان را قربانی میکنند و به نفع پاکستان فعالیت مینمایند.
در نتیجه، فهم بنده این است که طالبان بهعنوان یک پدیدهای اجتماعی و سیاسی یک واقعیت عینی در افغانستان هستند که از عناصر ذکر شده تشکیل شدهاند. اما نکتهای مهم این است که دینداری از نوع طالبانی در خدمت ارزشهای قبیلهای و پشتونوالی قرار گرفته و قومیت نقش تعیینکننده در افکار و عقاید طالبان بازی کرده است. که این دو احساس دینی افراطی و قومی ترکیبی را بهنام طالبان ایجاد کرده است که بیشترین سهم را از آن پاکستانیها میبرند.
طالبان و تضادهای ساختاری
طالبان بهعنوان یک گروه ایدئولوژیک دینی و قومی، مدعی اند که اداره یا به تعبیر آنها «حکومت امارت اسلامی» برخواسته از رضایت عمومی جامعه و مردم افغانستان-خراسان است که مردم با تطبیق و حضور آنها تعارض و مخالفتهایی ندارند، بلکه با تطبیق شریعت اسلامی و از بین بردن اشغال افغانستان از تسلط نیروهای خارجی استقبال مردم را نیز باخود دارند.
حالا اگر اداره طالبانی را فرض بر یک حکومت به معنای حقوقی و اجتماعی آن بگیریم که طالبان در درون یک سیستم برمبنای یک سری از قواعد و اصول در درون آن دولتداری و حکومتداری میکنند، چقدر این اداره توانسته است رضایت و خشنودی افکار عمومی را در مناسبات سیاسی و اقتصادی با خود داشته باشد و مردم احساس همنوایی و تعامل بکنند.
ما در این یادداشت تلاش داریم تا طالبان را بهعنوان یک واقعیت اجتماعی-سیاسی و سیستمی که آنها سیاست و مدیریت جامعه را با آن انجام میدهند بررسی کرده و ببینیم که با چه چالشهایی مواجهاند و آیا در کوتاهمدت و درازمدت امکان حل اختلاف و تعارضات و یا هم امکان سازگاری و هماهنگی با جامعه را در یک فرایند اجتماعی دارند؟
طالبان و چالش مقبولیت اجتماعی
پس از قرن شانزدهم و با شکلگیری دولت-ملتهای مدرن، اساس یا مبنای یک حکومت را توافق و قراردادهای اجتماعی شکل میدهد و حکومت در واقع محصول یا نتیجهای قراردادی است که اعضای یک جامعه بعضی از لوازم و صلاحیتهای اجتماعیشان را به آن واگذار میکنند. حکومت از این طریق مسئولیت دارد تا از حقوق و آسایش مردم حمایت کند و نظم اجتماعی و سیاسی را در جامعه تأمین نماید.
یعنی چیستی فلسفهی دولت-حکومت در واقع از بین بردن هرجومرج و آشوب اجتماعی است. اداره طالبانی در افغانستان بیرونبرآمده از این فرایند اجتماعی نیست. بلکه براساس جنگ، قتل، زورِ تفنگ و یا به اصطلاح رسمی آن براساس تغلب شکل گرفته است.
شیوه تغلب و زور از دیدگاه فقهای مسلمان مشروعیت دینی و مذهبی ندارد و مطرود شمرده میشود. طالبان در افغانستان با این چالش خیلی جدی دچار هستند و میزان رضایت و موافقت اجتماعی با حکومت طالبان در حد پایینی قرار دارد. وضعیتی که پس از حاکم شدن گروه طالبان در افغانستان ایجاد شده است، به درستی نشان میدهد که چقدر مردم از شکل و شمایل اداره طالبانی ناراضی هستند و حاضر به تعامل و همکاری با حکومت شان نمیباشند.
چالشهای قومی
افغانستان-خراسان یک جامعهای متنوعی اعم از لحاظ سیاسی، فرهنگی، مذهبی و اجتماعی است. اقوام مختلف، زبانهای مختلف و مناسبات اجتماعی و فرهنگی مختلف در واقع نمودار یک جامعه چندفرهنگی است که افغانستان از دیر زمانی این تنوع را در حیاتهای گوناگون اجتماعی و سیاسی باخود داشته است.
متأسفانه افغانستان با نگاههای قومی و زبانی که نسبت به فرهنگ سیاسی و حاکمیت سیاسی داشته است، هیچگاهی این کثرت را به رسمیت نشناخته است، بلکه همواره تلاش شده است تا قوم و جریان حاکم از الگوی همانندسازی فرهنگی، این تنوع و گوناگونی را از میان بردارد. تاریخ افغانستان نشان میدهد که این الگوی متعارف هیچگاهی در درازمدت نتیجهای قابل قبولی را برای سایر اقوام بهجا نگذاشته است بلکه باعث تضادها و چالشهای کلان قومی و زبانی نیز گردیده است.
تا اینجای کار متأسفانه طالبان هم از همین الگوی غالب استفاده کردهاند/میکنند و در پی همسانسازیهایی هستند که خود را برای دیگران به هر شکلی بقبولانند و واجبالحترام تلقی شوند. این سیاست به زور و سرکوب هیچ زمانی در تاریخ افغانستان تجربه خوبی به میان نیاورده است. از این رو قابل پیشبینی است که تداوم چنین رویکردی در واقع سبب ایجاد تعارض و فعال شدن شکافهای قومی و زبانی میگردد و افغانستان یک پلهای دیگر به بحران اجتماعی گام میگذارد.
طالبان تاکنون کدام نشانهای آشکاری برای حل این مسأله که مایه امید برای حل این تعارضات باشد ارائه ندادهاند، بلکه بهشدتِ این مخالفتها افزوداند. از اینرو تصور میشود که حکومت تکقومی و زبانی در بلندمدت نمیتواند به حیات سیاسیاش ادامه دهد.
چالشهای فرهنگی
سیاست تکقومی، نتیجه و محصول فرهنگ تکقومی است و طالبان از دل همین رویکرد تولد شدهاند. انحصار فکری، مذهبی و زبانی طالبان در مناسبات فرهنگی افغانستان به صراحت نشاندهندهی وضعیتی است که تنوع و گوناگونی را طالبان نمیپذیرند، بلکه وجود و حضور آن را مایه بیم و دشمنی آشکار با فرهنگ و ارزشهای قومی و مذهبی خود میدانند.
حذف زبان فارسی از لوحههای دانشگاه، کمرنگ ساختن آن در قانون ادارات دولتی، سرکوب و برخورد جدی با اقوام غیرپشتون، حذف مذهب شیعه و فقه جعفری از دستگاه قضایی در کشور، همه نشان میدهد که طالبان به کثرت و تنوع باور ندارند و بهشدت در پی تحمیل فرهنگ خویش هستند.
این چالشهای یاد شده در حقیقتِ امر نشاندهندهی یک وضعیت بحرانی اجتماعی است که طالبان نتوانستهاند خود و سیاستهایشان را با ساختارهای اجتماعی و فرهنگی متنوع افغانستان سازگار کنند و آنها را به رسمیت بشناسند.
فهم ما این است که حکومت و دولت در واقع اگر میخواهد بهعنوان یک سیستم و ساختار بماند، باید این تعارضات و چالشهای یاد شده را به لحاظ اجتماعی از میان بردارد و رضایت عمومی را باخود داشته باشد. این مسأله از طریق یک فرایند اجتماعی ممکن است تا مردم برمبنای یک توافق احساس رضایت و موافقت کنند. در غیر این صورت، تصور من این است که در زمانی نه چندان دور این تعارضات یک روزی انفجار خواهند کرد و این محرومیتها در همه ابعاد برای سایر انسانهای «بیرون از اداره طالبانی» قابل تحمل نخواهد بود.