شب شکنجه در زندان طالبان؛ خاطرات درناکِ یک زندانی
سیمرغ به نقل از خبرکزاری مقاومت: در شکنجهگاههای طالبان شکستن دست و پا، بینی و حتی جانباختن زیر شلاق و شوک برقی یک امر عادی است. طالبان در بیش از ۱۶ ماه سلطهی شان هرکسی را که مخالف اندیشه آنان بودند، بازداشت، توهین و تحقیر و یا هم تیرباران کردند، اکنون هزاران زندانی بدون رسیدگی پزشکی در سلولهای مخوف طالبان به سر میبرند.
روایت ۴۰ روز حبس و ۷ شبانهروز شکنجه دردناک نوید احمد باشنده پنجشیر که ۳۱ ساله عمر دارد، قلب هر آدمی را به لرزه میآورد.
نوید احمد که در گذشته کارمند یکی از ادارات ملکی بوده، چند ماه قبل توسط استخبارات طالبان بدون اینکه مرتکب جرمی شده باشد، از شهر کابل بازداشت میشود و از شکنجه هولناک طالبان در زندانهای این گروه خاطرات تکان دهنده با خود دارد.
احمد نوید میگوید: «ساعت ۱۲ قبل از ظهر یک روز زمستانی بود، یک دوستم با من تماس گرفت و اصرار کرد تا بروم پیشش؛ و ایشان از همکاران قدیمم بودند، زمانیکه باهمدیگر کاروبار املاک را میکردیم. به من گفت: بیا یک کار است انجام دهیم تا چند روپیه کمایی کنیم و ضعیت مالی مان خوب نیست.»
گفتم درست میاییم! از خانه بیرون شدم تا دوستم را ببینم، بیخبر از آنکه این دوست من قبلاٌ توسط استخبارات طالبان بازداشت شده و توسط آنها فشار دیده تا من را بخواهد و تسلیم استخبارات این گروه کند.
او میافزاید، نزدیک جاده عمومی انتظار دوستم را میکشیدم که دو فرد از یک موتر پیاده شدند و شتابان به سمت من آمدند، فکر کردم از نزدیکم رد خواهند شد، یک آنها غیر مترقبه من را محکم گرفت و دیگرش دستهایم را زولانه(ولچک) زد، نگاه کردم ۳ هایلکس پر از نیروهای طالبان پوشیده با نقاب به چهار سمتام ایستادهاند.
از موقعیت که من را بازداشتکردند، همه مردم به شمول دست فروشان و عابرین تماشا میکردند؛ طالبان چندین تن آنها را به جرم تماشاه کردن مورد خشونت قرار دادهاند و برخی آنها را با قنداغ تفنگ و بوکس و لگد مورد ضرب و شتم قرار دادند.
بلا فاصله پس از بازداشت، دستها و چشمانم را بستد، لت و کوب را نیز آغاز کردند و چند بار سرم را به موتر کوبیدند به شانه و پاهایم با قنداغ تفنگ میزدند و تا رسیدن به یکی از حوزه های امنیتی کابل، من را بی رحمانه لت کوب کردند.
اصرار پرسیدم گناهم چیست؟!
گفتند: بعداً میدانی که چه جرمی را انجام دادی. مدتی بر صحن حوزه ماندیم هرطالب حین عبور از کنارم با مشت، لگد و اسلحه دست داشتهاش من را میزدند، انگار که لت کوب من برایشان دستور از جانب خدا و در آزار و اذیت من خیری نهفته باشد.
با وجودی این همه لت کوب و شکنجه، اصل شکنجه زمانی آغاز شد که طالبان من را به داخل یک کانتینر زندانی کردند.
از ساعت ۳ بعد از چاشت تا چهار صبح چشم و دستام بسته داخل این کانتینر سرد ماندم، صبح یک طالب دروازه کانتینر را باز کرد من را بیرون کرد تا برای ادای نماز وضو بگیرم، خریطه را از سرم برداشت، بعد از طهارت گرفتن بیرون شدم، کنجکاو بودمف می دیدم که به کجا آمده ام و در کجا زندانی هستم، یک طالب با لگد زد به زمین افتادم، سپس با میل سلاح به شدت به سرم کوبید که از هوش رفتم.
با پا و دستهایم ولچک (زولانه) بود هرازگاهی که تکان میخوردم زولانه سختتر میشد تا جای که حس کردم دستهایم بریده شده است.
بعد از دو روز شکنجه از این شکنجهگاه انتقال یافتم جای دیگر، آنجا هم به شدت من را لت و کوب میکردند، روزی یک فرد طالب به میل اسلحه به شکمام زد و افتادم به زمین چند نفر پرداختن به کوبیدن و زدن من با پایپ آب، سلاح، مشت و لگد؛ بدون هیچ پرسش و پاسخ فقط میزدند که گویا دشمن پدر کشتهشان باشم.
پنج روز در این جا ماندم با سه تن دیگر از جوانان پنجشیر که با هم زندانی بودیم، انتقال یافتیم به یک مکان دیگر.
صدای طالبان را می شنیدیم که به یک دیگر میگفتند: اینها مردمان شر و فساد، دزدان و بغاوتگران پنجشیری هستند.
ما را به داخل یک زندان دیگر بردند که بعد فهمیدم ریاست ۰۴۰ امنیت بوده است. طالبان ما مشت و لگد انداختن داخل اتاق که در آنجا هشت تن دیگر نیز زندانی بودند و من بالای آنها افتادم، اتاق یک نیم متر بود و هشت تن در آن محبوس بودیم، یک تن از ننگرهار به جرم داعش و ۷ تن دیگر از پنجشیر بودیم که اکثریت جوانان پنجشیر عضو نیروهای سابق امنیتی بودند. اینجا جوانی را دیدم که هردو دست و پایاش در نتیجه ضرب و شتم گروه طالبان شکسته شده بود؛ طالبان از او دو میل سلاح امفور با دوازده هزار دالر میخواستند.
بعد از دو روز مارا بیرون کردند، سر مان را به در و دیوارها میزدند، گاهی در میان گفتگویشان به زبان اردو صحبت میکردند. بعد از ضرب و شتمهای شدید و بیرحمانه در دهلیز از پاهای مان گرفتند رو به زمین و بدن آلوده با خون و زخمی ما را کشان کشان به تهکوی بردند. آنجا نیز اتاقی در حدود یکنیم متر بود و هشت نفر بسیار به سختی کنار هم نشستیم. در طول ۲۴ ساعت فقط یک وعده غذا داشتیم.
ساعت نداشتیم اتاق هم تنگ و تاریک روز و شب برایمان یکسان بود گمان میکنم حوالی شام بود من را از اتاق هشت نفری بیرون کردند به سمت اتاق تحقیق بردند هرباریکه به تشناب می رفتیم، ما را بیرون میکردند لت و کوب میکردند، هر فرصت که به افراد شان مساعد میشد بدون تحقیق و پرسان چون درندههای بیرحم به جان ما میافتادند.
اینجا هم تا اتاق تحقیق من را چندین لگد، مشت و شلاق زدند. زمانکه به اتاق تحقیق رسیدم دستانم خلاف روزهای دیگر به پیش رویم بسته بود. من را بالا چوکی نشاندند و پاهایم را در دوپایه چوکی قفل زدند.
گفتند آرام باش و به سوالات ما پاسخ بده، یکی از پرسشگرهای طالبان، به زبان اردو صحبت میکرد.
گفتم: درست.
سوالات شان تکرار روزهای گذشته از کجا هستی و نامت چیست به همین اساس من جواب میدادم.
پرسیدند:
به چه جرمی شما را آوردند؟
گفتم نمیدانم.
گفتند: نمی دانی؟
گفتم بلی نمی دانم
دشنام داد و گفت چرا نمیفهمی؟
چشم های من بسته بود، احساس میکردم تعدادشان داخل اتاق بیشتر از دو نفر است؛ اما من فقط صدای دو تن را میشنیدم.
یکی آنها گفت: دروغ میگویی و از ما پنهان میکنی، گفتم: نی راست گفتم هیچ جرمی ندارم. به محض اینکه حرفم تمام شده بود، آنچنان یک مشت محکم به صورت اصابت کرد، فکر کردم دندانهایم ریخت. یکی آنها ، گفت خود را به کشتن نتی، راست بگو سلاحها در پنجشیر در کجاست و چند سوال دیگر هم در مورد قریه مان کردند.
در اینحال همکارش به اردو چیزی گفت و هردو اتاق را ترک کردند. بعد از چند دقیقه دوباره وارد اتاق شدند.
گفتند تو ۸ میل سلاح ام فور را به کسی آردر(فرمایش) دادی تا تهیه کنی و به کوههای پنجشیر بری.
من سوگند به نام خدا یاد کردم که ندارم سلاح، اما آنها باور نکردند، امر کرد محکم بستهاش کنید و گفت: حالی که چند تا زدم خودت مانند بلبل اقرار میکنی و شروع کردند به لت کردند در بندهای پایم، در شکم و رانهایم بی رحمانه با پیپ و لین برق میزدند، هر قدر که فغان و فریاد بر بیگناهیام میکردم؛ ولی گوشی شنوا نبود، شکنجه را شدیدتر میکردند. بعد از چند لحظه، شکنجه را متوقف کردند و اتاق را ترک. چند دقیقه بعد یک نفر دیگر وارد اتاق شد به زبان فارسی گفت سلاحها ۸ میل نبوده ۱۲ میل بوده، بیشتر از این خود را مورد آزار و شکنجه قرار نده حقیقت را بگو!
باردیگر گفتم: «قسم به ذاتی که شما به او ایمان دارید من تا هنوز امفور را به چشم ندیدم» و نمیدانم امفور چه شکل دارد، واقعیت امر هم همین بود که من اصلآ با سلاح و مهمات سر کاری نداشتم یک آدم ملکی و کارمند ادارات ملکی بودم.
به تعقب این جوابم، چند مشت و لگد دیگر هم زدند، یکی آنها دستور داد تا دست و پایم را از چوکی باز کنند، دستاها و پاهایم را بازکردند، احساس میکردم بدنم تکه و پارچه شده و مجال راه رفتن نداشتم.
سپس من را کشان کشان بردند در محوطه که همه مانند من با پیکرهای زخمی و امیدهای تمام شده از زندگی جمع بودند، هرکس زجهای زخمهای سوزنده و درد های بیمرحم خود را میکشد.
در شکنجهگاههای طالبان شکستن دست، پا، بینی و حتی جانباختن زیر شلاق وبرق گرفتگی یک امر عادی است، دهها تن بدون رسیدگی پزشکی در گوشه سلولهای زندان زیر فشار درد قرار داشتند؛ در واقع، انسان را مانند یک شی بیارزش مورد خشونت و بیرحمی قرار میداند، دهها تن آنجا با پا و دست و سرشکسته افتاده بودند.
در اتاق میان زندانیان نشسته بودم شب تا صبح از فرط سوزش زخمهای شلاق ودردهای مشت لگد خوابم نمیبرد، نزدیک بامداد بود، بار دیگر دروازه اتاق باز شد و یک طالب وارد اتاق شد، نام من را صدا زد بلند شدم دستها و چشمهایم را بسته کردند فکر کردم طبق روزهای گذشته به خاطر ادای نماز به سمت مسجد میبرد، ولی خلاف تصور من باردیگر به سیاه چالهها وحشتناک بردند که دیگر امیدی برای زنده ماندن نداشتم.
روال تحقیق طالبان طوری بود که هربار مستنطق( بازپرس) شان تغییر میکردد و تحقیق و شکنجهشان متفاوت انجام میشد، هرکدام چند سوال متفاوت مطرح میکردند، از باشندگان پنجشیر بیشتر در مورد داشتن سلاح، همکاری با جبهه مقاومت، وظیفه قبلی در نظام سوال میکردند.
اینبار پرسیدند جبهه مقاومت، در کدام ساحات پنجشیر و به چه تعداد فعالیت دارند، احمدشاه مسعود سلاحها را در کجاها پنهان کرده من که ۷ روز زیر سختترین روزهای شکنجه بودم هیچگاه به حرفم گوش داده نمیشد، در جواب این پرسشها شان فقط گفتم نمی دانم.
اینبار شیوه شکنجه را تغییر دادند، از پاهایم به سقف اتاق آویزان کردند، در حالت بد قرار گرفته بودم، هر لحظه مرگ را احساس میکردم، شکنجههای گذشته کاملن فراموشم شده بود. بعد از ساعتی دروازه بازشد تکهی سیاه چشمهایم را برداشتند، دیدم چهارتن ایستادند دو تن آنها طوری سلاحهای شان را به سمت من راست کرده بودند که انگار بر من شلیک میکنند.
یکی از آنها گفت: اینجا کشتارگاه ما است، صدها تن از هموطنانات را در همین محوطه تیرباران کردیم و اگر حقیقت را نگویی تو نیز به سرنوشت هموطنانت دچار خواهی شد. من با شنیدن این حرف گریه کردم، اشکهایم از میان تارهای ریشام دانه دانه پیش پاهایشان میافتاد، گلویم را بغض گرفته بود، من چنان غرق در خون بودم که هر بیرحمی به حال من میگریست؛ ولی آنها میخندیدند.
بار دیگر به پنجره بستند، رخام به دیوار و پشتم به آنها بود، شروع کردند شلاق زدن را تقریبا ۳۰ تا ۴۰ دقیقه بیرحمانه به پشت و پاهایم کوبیدند. به حدی شکنجه کردند که تا هنوز آسیب و زخمهایم تازه و زیر درمان قرار دارد.
بعد از ۴۰ دقیقه یکی آمد با تهدید گفت: چشمهای این را کی باز کرده دوباره بسته کنید، تکه سیاه را کشیدند به صورتم و از پنجره بازم کردند. دیگر توان نبود به پای خود بیایستم افتادم بر زمین، یکی آنها یک لگد محکم به سینهام زد و نفسم در قفس سینهام حبس شد.
دوباره بستهام کردند به چوکی به کلمه مقدس سوگند یاد کردم که بیگناه هستم ولی نپذیرفتند، تا هرچی بیشتر به بی گناهی اصرار می کردم، لت کوب و شکنجه را هولناکتر و شدیدتر میساختند.
بازهم پاها و دست هایم را به چوکی فلزی قفل زدند و آغاز کردند به ضرب و شتم شدید.
بعد از نیم ساعت لت و کوب، گفتن: «قرآنکریم میاریم سوگند یاد کن که سلاح نداری» گفتم درست بیارید! قرآنکریم را نیاوردند.
من را بردند در حمام از یکطرف زمستان سرد و از سوی دیگر آب سرد را روی من باز کردند گفتند: اقرار بکن و جاهای سلاح را نشان بده. بازهم با و عذر زاری گفتم ندیدم سلاح و آنچه که شما میگوید من نمیدانم کجاست. امر کرد تیربارانش کنید گفتم حاضر هستم تیرباران کنید. ولی آنچه شما میگوید من ندارم و نه دیدم و نه میشناسم .
مدتی گذشته بود که یک شخص وارد شد به او گفتن بیا مفتی صاحب، زمان که نزدیک من شد گفت: ببخشی بسیار زجر و زحمت دیدی تو نباید در واتسپ با کسی در مورد سلاح گپ بزنی، از این به بعد در واتسپ با کسی در مورد سلاح و مهمات گپ نزنی گفتم: درست نمی زنم. قسمتی از گوشم به ضرب شلاق پریده بود و دستهایم زخمی و تکه و تکه بود پاهایم ورم کرده بود و از پشتم به اثر پارگی خون جاری بود.
انتقالم دادند دوباره به ریاست کابل، در یک اتاق ۸ نفری ۱۸ نفر به مشکل جا گرفته بودیم، نمی توانیستیم حتا پای خود را راست کنیم، اتاقها همه پر از حشرات بود، هرنوع حشرات به روی لحاف و دوشکها مستی داشتند و از خون زخمیان تغذیه میکردند، در عین حال همه اتاقها نمدار و مرطوب بود، برعلاوه دردهای شکنجه به چندین مرض دیگر نیز مصاب شدیم.
یکی از زندانیها که در اتاق ما بود یک طالب را میشناخت، از او یک قوطی وازلین که ۵۰ افغانی قیمت داشت به ۲۵۰۰ افغانی خریدیم تا مرحم به زخمهای مان شود.
بعضی از روزها به تعداد ۱۸ نفری ما در این اتاق کوچک و نمناک افزوده میشد، غذای مان نخود یا لوبیا با یک قرص نان در شبانه روز بود، همین وضعیت دستکم ۲۰ روز برای من دوام کرد.
من روزها در این بی سرنوشتی در زندان طالبان بودم، دیدم که جوانان زیادی به به اتهام مختلف از سوی طالبان بازداشت شده و شکنجه شده بودند، این جوانان از قوم تاجیک بودند. پس از روزها شکنجه و حشتناک سرانجام این کابوس تمام شد و من با ضمانت جان چندین تن از خانواده و نزدیکانم از زندان طالبان آزاد شدم.