اخبار افغانستانمصاحبه ها

با احمد علی در زندان طالبان چه گذشت!؟

زندان‌های گروه طالبان برای شماری از شهروندان افغانستان به خصوص باشندگان پنجشیر، مخوف‌تر و وحشتناک‌تر از ۱۹ زندان خوف‌ناک جهان است.
با تسلط بیش از یک‌سال گروه طالبان در افغانستان، بیش از۵۷۰۰ تن از باشندگان پنجشیر در زندان‌های این گروه قرار دارند. به ده‌ها تن از این زندانیان تحت شکنجه‌های شدید این گروه جان باخته اند و همچنان این گروه در برابر پول یک تعداد زندانیان را آزاد کردند.
اکثریت آن‌ها بی‌ آن‌که مرتکب جرمی شوند، از سوی گروه‌ طالبان بازداشت و زندانی شدند و در زندان‌ها این گروه به گونه‌های متفاوت مورد آزار و اذیت جسمی و روانی قرار می‌گیرند.
احمد علی[مستعار] یک تن از 5700 زندانی است که با شکنجه‌های شدید نیروهای طالبان مواجه شده و حکایت‌های دردناکی را روایت می‌کند.
احمد علی [مستعار] زندانی آزاد شده از زندان گروه طالبان که در نظام جمهوریت افسر قطعه خاص وزارت داخله بوده‌ و بیشتر در بخش‌های اداری این قطعه وظیفه انجام داده‌است. زمانیکه نظام جمهوریت بدست گروه طالبان سقوط می‌کند، او یک موتر نوع سراچه را از پول شخصی‌‌اش  خریداری و مشغول کرایه کشی در داخل شهر کابل می‌شود.
آقای احمد می‌گوید، بعضاً بخاطر پنجشیری بودن‌اش مورد اهانت و خشونت‌ طالبان قرار می‌گرفت؛ ولی غرور اش را سرزنش می‌کرده و بدون اعتراض به کار خود ادامه می‌داد.
او حکایت می‌کند که ساعت ۵ به کار می‌رفتم و ساعت ۹ شب به خانه بر می‌گشتم؛ درست به یاد دارم، تاریخ ۱۴ جواز 1401 خورشیدی ساعت ۵ عصر بود که در یک ساحه از مناطق خیر خانه شهر کابل، به دروازه موتر‌ ام ایستاد بودم و طبق روال راننده‌گی در شهر صدا می‌زدم تا سواری‌ها به طرفم توجه کنند. ناگهان یک موتر نوع “فولدر” با شیشه‌های سیاه به سمت راست من توقف کرد و هم‌زمان دو هایلکس به عقب و جلو من ایستاد شدند. از موتر فولدر چهار نفر که صورت‌های شان با نقاب سیاه پوشیده شده بود، با سلاح‌های “ام‌فور آمریکای” پیاده شدند و با صدای هیبت‌ناک به من فریاد زدند؛ لاسونه دی پورته که!(دست‌هایت را بلند کن!) و از حمله هیبت‌ناک آن‌ها، سرا پایم از فرط ترس به لرزه آمده بود، دستم را بلند کردم  و این چهار تن‌ طالب با ضرب و شتم، روبر زمین هموارم کردند.
احمدعلی در ادامه این حکایت می‌گوید، دست‌ها و چشمانم را بسته‌اند، وحشت آن‌ها زبان را از من گرفته بود انگار که لال باشم. پس از ضربه‌های محکم بر سر و صورتم، من را اندخته‌اند به«چوکی» عقب موتر، در واقع، نمی‌توانستم تشخیص بدهم به کدام سمت می‌رویم، از جایکه من را به موترشان انداخته‌اند تا مقصد،

بی رحمانه با میل سلاح و “قنداغ” تفنگچه می‌کوبیدند.
در نتیجه ضربات پی‌هم به سرم از خود می‌رفتم، پس به هوش می‌آمدم و تصور می‌کردم که روز‌هاست دراین  موتر سفر دارم و پیش چشمان بسته‌ من تاریک‌تر می‌شد.
او ماجرای رسیدن به زندان را چنین حکایت می‌کند: ‌چشمانم بسته بود و يک شخص از دستم گرفت چند دقیقه پیاده راه رفتیم، از صدای دروازه احساس کردم که وارد اتاقی می‌شویم، به محض این‌که دروازه باز شد چندین کُتک (لگد) به گردن و پشتم اصابت کرد و من بی‌هوش به‌روی اتاق زندان افتادم. پس از مدتی که درست نمی‌دانم چند ساعت گذشته بود، درب اتاق باز شد و بالا فاصله  یک کسی چشمانم را باز کرد، نگاه کردم یک جوان  حدوداً 20 سال داشت، بالای سرم ایستاده‌است و به چهار اطرافم نگاه کردم یک اتاق تنگ و تاریک که هیچ وسایل در آن دیده نمی شود، صرف به گوشه اش یک جای نماز هموارشده بود که به نظر می‌رسید، سال‌ها به آن آب نرسیده است، گاهی که بالای آن سرم را می‌گذاشتم تا بخواب بوی بدی را استشمام می‌کردم که برعلاوه درد و سوزش شلاق‌های طالبان بوی بد این جای نماز نیز خواب را بر من حرام می کرد.
به این جوان که چشم را باز کرد  گفتم: آب نداری؟
با قهر به زبان پشتو گفت: غلی شه! اوبه نشته! [نه آب نیست] چراغ‌ها را خاموش و اتاق  را ترک کرد. دیری نگذشته بود که یک قرص نان با یک پیاله آب آورد.
احمد علی می‌افزاید، نان را با آب خوردم، ساعت‌ها  فکر می‌کردم که سرنوشتم چه خواهد شد؟ گاهی هم تصور می‌کردم من را خواهند کشت؟ سوالات زیادی در ذهنم تداعی میشد، اما دردهای جان‌کاه و سوزناک بدنم به‌خصوص عقب سرم که پاره شده بود همه چیز را زیر زبر و از ذهنم بیرون می‌کرد. درهمین حال ناگهان درب اتاق باز شد دو تن داخل اتاق شدند و چراغ را روشن کردند، خواستم با دستان بسته به احترام‌شان بلند شوم، از آن‌جا که سرم ضربه شدید دیده بود افتیدم بر زمین؛  با من احوال پرسی کردند، «ظاهراً انسان‌های  نیک و رحم دل به نظر می‌رسیدند، بی‌خبر از آن‌که درنده‌گان دژخیم در جامه گوسفند هستند». یکی آن‌ها قد بلند با چهره مایل به سیاه و صورت درشت  که کتابچه پوش چرمی با  رنگ سبز بدست داشت، از من پرسید:

از کجاستی؟
گفتم: از پنجشیر
گفت: بسیار خوب برادرمان هستی، «یک مشکل داری اگر بخواهی حل می‌شود و آزاد میشوی».
گفتم: چه مشکل؟ من هیچ مشکل ندارم.
گفت: سه میل سلاح ام‌فور آمریکایی داری و بیار تسلیم بکن.
گفتم: من اصلا سلاح ندارم، یک میل تفنگچه کمری داشتم، روز اول و دوم به نیروهای شما تسلیم کردم و خط تسلیمی هم دارم.

 بعد ازاین پاسخ من، یک لبخنده معنادار بر لبان درشت و کلفت‌اش نقش بست و بار دگر تکرار کرد: جای سلاح‌ها را نشان بده!
سوگند یاد کردم که ندارم، گفت: نه!  با این حرف‌های دروغ از این‌جا آزاد  نخواهی شد.
باز هم اصرار کرد، سلاح‌ها را کجا پنهان کردی؟ گفتم من‌ که سلاح ندارم، چطور می‌توانم پنهان کنم؟ به محض این پاسخ لامپ

را خاموش و اتاق را ترک کردند‌. در حدود ۱۰ تا ۱۵ دقیقه گذشته بود که دروازه  اتاق باز شد هم‌زمان با بسته شدن دروازه چنان یک مشت محکم به رویم کوبیده شد؛ احساس کردم که دندان‌هایم فرو ریخت، بعد از مشت و شلاق‌ها که از سیم بافته شده بود، یکی  پس از دیگر بر بدنم اصابت می‌کرد، گمان می‌کردم جانم را با تیغ پاره پاره می‌کنند.
به تکرار میگفتند؛ حقیقت را می‌گویی! من که حقیقت نداشتن سلاح را گفته بودم؛ اما آن‌که خود باطل است کجا سخن حق را بپذیرد.
در بخش دیگر این ماجرا او می‌گوید، بعد از لت کوب شدید که من از‌هوش رفته بودم اتاق را ترک کردند، در واقع فضای این اتاق به حد وحشت‌ناک بود و در عین حال بوی خامی از آن به مشام می‌رسید که احساس می‌شد چندین تن در این محوطه تنگ و تاریک زیر شکنجه‌های بی‌رحمانه جان باخته‌اند. از آنجا که ساعت نداشتم و زمان را درست نمی‌فهمیدم و همچنین از آمدن شب و روز نیز آگاهی نداشتم، به اغلب گمان ده تا دوازده ساعت گذشته بود، بار دیگر دروازه باز شد و همان جوان 20 ساله یک قرص نان با یک گیلاس آب گرم برایم آورد و اتاق را ترک کرد، چندساعت بعد از آن دو تن افراد روز پیش با همان کتابچه پوش سبز به تحقیق آمدند، هرلحظه خواستار اعتراف من به داشتن سلاح شدند، اما من سلاح نداشتم و بنا براین اعتراف نمی‌کردم. اتاق را ترک کردند و پس از مدتی بار دیگر دو تن داخل شدند و شبیه روز گذشته من را مورد لت و کوب قراردادند. روز سوم نیز همین عمل تکرار شد؛ اما شکنجه‌ را به صورت شدیدتر آغاز کردند؛ نخست به انگشتان بزرگ هردو پایم، سیم برق را گرفته ‌اند که با هر تکان‌اش مرگ را تجربه می‌کردم، پس از چند بار شوکی برقی به سقف اتاق آویزانم کردند  حالت‌ام هرلحظه وخیم‌تر می‌شد، احساس کردم نفس از تنم جدا می‌شود، بر خلاف حقیقت اعتراف کردم که “دو میل سلاح داشتم فروختم” پول‌اش را برای تان می‌دهم به محض این‌که حرفم را شنیده‌اند، من را از سقف اتاق پایین کردند و اتاق را ترک کردند. بعد چند ساعت دوتن وارد اتاق شدند و انتقالم داد‌اند به یک اتاق بزرگ که در آن‌جا ده ‌تن دیگر نیز زندانی بودند.
او می‌گوید، پا‌هایم از حرکت مانده بود، عصر روز دوم ام در این اتاق بود که ناگهان کارمندان وزارت امر المعروف طالبان وارد اتاق شدند، همه به احترم از جا بلند شدند و من توان ایستاد شدن را نداشتم،
یکی از کارمندان امربالمعروف گفت:چرا از جایت بلند نمیشی؟
گفتم: پاهایم کار نمی کند فلج است، ایستاد شده نمی توانم، پرسیدن مشکلات چیست؟
گفتم: توسط افراد شما شکنجه شدم.
اسم و ولد من را نوشتند و گفتند، این قضیه را تعقیب می‌کنیم. برعلاوه این که این قضیه را تعقیب نکردند  چندین بار به دلیل این‌که من از شکنجه ام به کارمندان امرباالمعروف گفتم و مورد شکنجه و توهین قرار گرفتم. ۴ ماه آن‌جا ماندم تا خانواده‌‌ام پول دو میل سلاح ام‌فور که معادل به ۶۰۰۰ دالر می‌شود، به طالبان پرداخته‌اند و من آزاد شدم.
– سالار آزادی

نمایش بیشتر

سیمرغ

سیمرغ یک نهاد فرهنگی و اجتماعی است که با اشتراک جمع کثیری از اندیشمندان، فرهنگیان و نویسنده‌گان در حوزه تمدنی و فرهنگی فارسی_ پارسی تشکیل گردیده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا