تازه آمده بودم، همهجا بریم نو بود، روزی از خانه و دهکدهخود بیرون شدم، هنوز از ایستگاه بس چند قدمی نهرفته بودم، دیدم بازار محل پُر است از دکانهای سیار و فروشگاههای موقتی؛ پرسیدم، گفتند امروز روز بازار است. یادم آمد روزهایکه بهروز بازار شمالی بهخاطر خریدن گوسفند رفته بودم. آنروز مردم مال و متاع خود را برای فروش بهبازار آورده بودند.
روز بازار دوشنبه شده باز
میروم تا دل خود بفروشم
با دیدن اینبازار، فکر کردم با وجود فاصله زمانی زیاد، فرهنگها، ادیان، باورها و عادات مردم چقدر باهم مشابه است. حتیگاهیکه از قریههای دور افتاده المان میگذرم، میبینم حتی ساختمانها و ساختن “دربچه” های این منازل شباهتی زیادی با قریه و قصبات گذشتهما دارد.
آنروز در بازار اینجا در غرب، آدمهای مُسن و پیری گشت و گذار میکردند، من خیال کردم، اینروز نوبت کلانسالان است، اما آنگونه نبود.
تا و بالای بازار را گشتم، زن و مرد زیادی بهخرید آمده بودند، خیلی خسته و مانده شدم، وقتی بهایستگاه سرویس رسیدم، بهدرازچوکی ایستگاه دَم گرفتم، زنی نزدیکام نشست.
من زبان نمیدانستم، اینخانم زیبا، قدبلند، چیزهای بهزبان المانی از من پرسید، اما من بهاشاره بهاو فهماندمکه زبان نمیدانم. زن مسن و مهربان وقتی فهمید زبان نمیدانم با اشاره مرا فهماندکه من نیز مهاجرم!
وی خود را “هلینا” از روسیه معرفی کرده و تصاویر جوانیهای خود را بهمن نشان داد و گفت: ۳۰ سال است، اینجا زندهگی میکنم.
وقتی متوجه این خانم شدم، آثار زیبایی و جذابیت از سر و صورتاش پیدا بود. در همین دقایق بس قریهما آمد، با هلینا یکجا در سرویس بالا شدیم، او در قریه کوچک و دور افتادهیی از موتر پایین شد.
روزها گذشت، وقتی از دهکده بهشهر میرفتم، میدیدم هلینا نیز شهر میرفت. بارها دیدم در ایستگاه دهکده کوچک خود او تنها ایستاده است، گویی دیگر هیچ کسی در این دهکده زندهگی نمیکرد.
هفتهها و ماهها گذشت، من کورس زبان را تمام کردم، بازهم خانم هلینا را میدیدمکه شهر میرود و دوباره به دهکده متروک خود بر میگردد.
روزی هلینا را در شهر از نزدیک دیدم، از احوالاش پرسیدم، او از زندهگی و مهاجرتاش قصهکرد:
اینجا در ده آدمهای کمیاند، آنها بهآسانی گپ نمیزنند، من خیلی دلتنگ میشوم، روزهایم در بیگپی و سکوت میگذرد، برای گپزدن و دیدار آدمها دلتنگ میشوم.
۳۰ سال قبل وقتی از روسیه وارد المان شدم، جوان ۳۱ ساله بودم، در این سفر بیبازگشت همراه با شوهرم از وطن خود بیرون شدم. بعد از طی مسافت زیاد وارد خاک المان شدیم، پولیس المان ما را توقف داد و تحقیقات را از ما شروع کرد، اما بلافاصله مرا رها کرده و اما شوهرم را بهگمان اینکه مربوط استخبارات روسیه است، او را برای تحقیقات بیشتر با خود بردند، وقتی او را از من جدا میکردند، شوهرم بهمن گفت: حالاکه به المان رسیدهیی دگه منتظر مهنباش و ایستاده نشو، راهت را برو و من حتمی بهدنبالت میآیم.
من از ترس ایستاده نشدم، تا مبادا مرا باز نهگردانند.
از همان روز تا ایندم ۳۰ سال از جداییما گذشت و دیگر هیچگاهی او را نیافتم. هیچ نفهمیدم او چهشد، بازداشت شد، اگر رها شد، چرا بهتعقیبم نیامد؟
“در این مدت خیلی طولانی هیچگونه خبری از او نشنیدم، من بارها بهخاطر کیس مهاجرت مورد تحقیق قرار گرفتم، در جواب همه پرسشها میگفتم: “من از اختناق گریختهام.”
خلاصه بعد از مدتی پذیرفته شدم و در همین دهکده جابجا شدم. هرجا نام شوهرم را دادم و خیلی انتظار ماندم، در ۳۰ سال از همین قریه کوچک جایی نرفتم، تا مبادا او بیاید و من نباشم. جوانیام در پای او گذشت، اما فکر میکنم انتظارم خیلی بیهوده بود.”
وقتی قصه غمانگیز و تراژید این زن را شنیدم، دانستمکه اکثریتزنان برخلاف مردان خیلی با وفا اند.
من بعد از شنیدن داستان غمبار این زن، او را گاهی میدیدم، او در نظرم انسان بزرگی جلوه میکرد.
روزها و ماهها گذشت، کورس زبان تمام شد، دیگر بهشهر کمتر میرفتم، گاهیکه شهر میرفتم، میدیدمکه هلینا یگانه باشنده محل و دهکده در ایستگاه معلوم نمیشود، چندینبار موتر سرویس از قریه هلینا گذشت، اما از او خبری نبود. فکر کردم چهحادثهی بالای او آمده باشد، چرا او در اینروزها از خانه بیرون نمیآید؟
روزی از روزها متوجه شدمکههلینا با چوبهای زیر بغلاش از سرویس منطقه بهشهر پایین شد و خیلی به سختی راه میرود، نزدیکاش شدم، با تعجب دیدم پای راستش با پلستر سفید بسته است، متوجه من شد، سلام دادم، ایستاده شد، پرسیدم خیرت باشد؟
چهشد، چرا اینگونه؟
وی خیلی کوتاه در جوابم گفت: روزی بازار میرفتم، شب خوابم برد و نان نخورده بودم، صبح وقت همچنان چای ناخورده از خانه بیرون شدم.
وقتی از بس در شهر پایین شدم، خیلی ضعیف و بیحرکت بودم، سرم چرخ زد، چشمانم سیاهی کرد و بهزمین خوردم، زمانی چشمباز کردم، دیدم در شفاخانه استم.
این جمله خیلی برایم درد دهنده بود، دانستمکه هلینا در تنهایی، بیکسی، جدایی و مهاجرت چهدرد و غمی را تحمل کرده است.