روز گذشته کتاب «مکتب بلخ » نوشتهی دکتر میرویس بلخی بدست من قرار گرفت. این اثر 77 صفحهای مسالهی مهم و حساسی را مورد بحث قرار داده است و آن این که بدیل افراط گرایی چیست؟
در خراسان/افغانستان دستهی از نو اندیشان زیر نام مبارزه با خرافات یکسره با دین و دین داری به ستیز بر خاستند و ثمرهی آن را به درستی دریافتند. شماری دیگر در عهد جمهوریت( 2001-20021) اسلام را در زبان ستایش نمودند، اما در عمل راه خود را رفتند و با حیلهگری و نیرنگ خواستنند، جامعهی دلخواه خویش را اعمار نمایند، ولی مردم با رفتار آنها قانع نشده و فاصلهی دولت و ملت فزونی یافت، تا این که به فروپاشی دولت انجامید.
میرویس بلخی این تجربه ناکام را خوب میداند، ایشان راه سومی را برای رهایی از افراطگرایی که آن را «نوخوارجی گری » می نامد،«روایت سازی » نه « بازسازی روایت » را طرح می دارد و این درست چیزی است که ما سالها پیش در « جمعیت فکر » آن را مطرح کردیم و در شورای ملی هم سر و صدایی در آن مورد ایجاد شد. پژوهشگر محترم می گوید:
«زمان آن رسیده است، تا رویکرد های ضعیف و ناقص عوض شوند. مبارزه با انگیزه های افراطی دینی با رویکردهای ناقص عوض شوند. مبارزه با انگیزه های افراطی دینی با رویکردها و انگیزههای غیر دینی چندان موفق نیست. چنان که در مقدمه این نوشته آمده است که برای درمان زهر از پادزهر باید استفاده کرد. یعنی یک رویکرد درون دینی بجای رویکرد از بالا به پایین و کاملا خارج از دین، به رویکرد از پایین به بالا در درون دین ( در درون اسلام ) لازم است، اتخاذ گردد. امور دینی با وسایل غیر دینی قابل حل و فصل نیست. وقتی جریانی رنگ مذهبی به خود میگیرد، نمیتوان آن را با قوانین، قواعد، اصول یا زور تغییر داد یا حتی متحول ساخت. وسایل مذکور در قرائت عقیدتی دینی مشروعیتی ندارد و انگیزههای دینی در برابر آن مقاومت کند. (ص۳۵)
به نظر نویسندهی این سطور، تا این جای کار دکتر میرویس بلخی درست می فرماید و راز مساله را درست تشخیص داده است.
اما مشکل آنگاه سر باز می دارد، که «مکتب بلخ» را بعنوان بدیل معرفی می دارد، زیرا در این نوشته نه حدود بلخ تعریف شده و نه هم از ویژگیهای «مکتب بلخ» سخن کافی رفته است. مکتب ماتریدی، مذهب کرامی و مرجئه هریکی مشخصههای خود را دارد، پس مشخصههای «مکتب بلخ » چیست؟ وقتی سخن کافی برای معرفی « مکتب بلخ » گفته نشود، این پیشنهاد در حد یک شعار ناسیونالیستی باقی میماند.
دکتر میرویس بلخی شخصیتهای همچو، ابن سینا، ناصر خسرو، عطار نیشابوری، بایزید بسطامی و مولوی را به عنوان شخصیتهای نمادین مکتب بلخی معرفی میدارد، در حالی که از رهگذر فکری یکی فیلسوف عقلگرا، دیگری شاعر مبارز، سومی عارفی مملو از شطحیات و دوتای دیگر شاعر صوفی اند، از لحاظ جغرافیایی بخارا، بدخشان، نیشاپور، بسطام و قونیه در فاصلههای دوری از هم قرار دارند . باید دکتر بلخی بگوید، که وجه مشترک این اشخاص در چیست؟ تا بتوان به آنها پایههای« مکتب بلخ » گفت؟
در این کتاب«نوخوارجیگری» را با چهار ویژگی برجسته میسازد، که عبارتند از:
- تکفیری گری
- نفی دیگران
- قتل عام
- تمدن ستیزی. دکتر بشیر احمد انصاری در این باب در کتاب « مذهب طالبان» سخن گفته و ویژگیهای آنها را بر شمرده است. به پندار من، دو ویژگی عمدهی نو خوارج گری از قلم افتاده است، یکی زن ستیزی و دیگری تعصب قومی و انحصار طلبی.
در کلیت دکتر بلخی، گام نیکویی نهاده است و میسزد، بیشتر از این روی این موضوع کار شود، تا پختهتر گردد.