
لیلا،قربانی ظلم و نفس پروری فرمانده محلی طالبان در هلمند
در یک روستای دورافتاده در هلمند افغانستان، دختری به نام لیلا زندگی میکرد. لیلا هفده سال داشت، با چشمانی به رنگ عسل و موهایی سیاه و انبوه. او عاشق کتاب بود، هرچند در روستایشان کتابی جز قرآن و چند کتاب درسی مکتب با اوراق پاره یافت نمیشد. لیلا در سر رویای معلم شدن و تدریس به کودکان روستا را می پرورانید اما سرنوشت برای او نقشه دیگری کشیده بود.
سال 2021 بود و گروه طالبان دوباره قدرت را در دست گرفته بودند. روستای لیلا، که زمانی پناهگاهی کوچک از جنگ بود، حالا زیر سایه ترس و تاریکی فرو رفته بود. مردان مسلح با ریشهای بلند و چشمان بیرحم، قوانین جدید را دیکته میکردند: زنان حق بیرون رفتن بدون محرم نداشتند، تحصیل ممنوع بود، و صدای خنده زنان گناهی نابخشودنی تلقی میشد. لیلا که تا آن زمان در مکتب کوچک روستا درس میخواند، مجبور شد کتابهای فرسوده اش را در گوشهای از خانه پنهان کند.
یک روز پاییزی، وقتی برگهای زرد درختان تکیده روستا روی زمین میریخت، پدر لیلا، مردی خسته و شکسته با چهرهای پر از چین و چروک، به خانه آمد. چشمانش پر از شرم بود. لیلا که در گوشه اتاق مشغول دوختن لباسی بود، متوجه حال عجیب پدرش شد. پدر با صدایی لرزان گفت: «لیلا، باید با ملا عبدالله ازدواج کنی.»
لیلا انگشتش را با سوزن دوخت و خون روی پارچه سفید چکید. ملا عبدالله، مردی چهلساله با چهرهای سخت و بیروح، یکی از فرماندهان محلی گروه طالبان بود. او مرد بیرحم و خشن بود که داستانهای وحشتناکی از او در روستا میگفتند: از ضرب و شتم زنانش، از خشم بیمهارش، و از خانهاش که شبیه زندان بود. لیلا التماس کرد، گریه کرد، به پاهای پدرش افتاد، اما پدر با چشمانی پر از اشک گفت: «اگر قبول نکنیم، همهمان را میکشند. این تنها راه نجات ماست.»
مادر لیلا، زنی که سالها زیر بار فقر و سختی خاموش شده بود، فقط در گوشهای نشسته بود و زیر لب دعا میخواند. لیلا فهمید که هیچکس نمیتواند او را نجات دهد. شب عروسی، وقتی لباس سفید را به اجبار تنش کردند و او را مثل عروسکی بیجان به خانه ملا عبدالله بردند، احساس کرد قلبش در سینهاش یخ زده است.
زندگی با ملا عبدالله کابوسی بود که هر روز تاریکتر میشد. او مردی بود که لذتش را در تحقیر و آزار دیگران میجست. لیلا را مجبور میکرد ساعتها در آشپزخانه کار کند، در حالی که خودش با دیگر مردان طالب در اتاق دیگر میخندید و نقشههایشان را میکشیدند. اگر غذا به مذاقش خوش نمیآمد، ظرف را به دیوار میکوبید و لیلا را با شلاق میزد. لیلا یاد گرفت که سکوت کند، گریه نکند و درد را در خودش حبس کند. اما شبها، وقتی همه خواب بودند، زیر پتوی نازکش اشک میریخت و به روزهایی فکر میکرد که آزاد بود، میخندید و رویای معلمی و تدریس کودکان روستا را بر سر داشت.
ملا عبدالله دو زن دیگر هم داشت، هر دو شکسته و خاموش، مثل سایههایی که در گوشههای خانه حرکت میکردند. آنها به لیلا در مورد اوج بی رحمی ملا عبدالله هشدار می دادند و از او میخواستند مقاومت نکند. اما لیلا نمیتوانست روحش را خاموش کند. او شبها به حیاط کوچک خانه میرفت، به آسمان پرستاره نگاه میکرد و در دلش با خدا حرف میزد: «چرا من؟ چرا این زندگی؟»
یک سال گذشت، اما برای لیلا هر روز مثل یک قرن بود. بدنش پر از کبودی بود، و روحش پر از زخمهایی که هیچکس نمیدید. او دیگر نمیتوانست خودش را در آینه نگاه کند. آن دختر شاد و پرامید حالا فقط پوستهای خالی بود. یک شب، وقتی ملا عبدالله دوباره او را به خاطر یک اشتباه کوچک شلاق زد و به او گفت که حتی ارزش زنده ماندن ندارد، چیزی در لیلا شکست.
صبح روز بعد، وقتی خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود، لیلا به چاه قدیمی پشت خانه رفت. چاهی عمیق و تاریک که سالها کسی از آن آب نکشیده بود. او به لبه چاه نگاه کرد، به تاریکی بیانتهای آن. در ذهنش صدای خندههای کودکیاش، صدای معلمش که او را تشویق میکرد، و صدای مادرش که برایش لالایی میخواند، مثل نواری قدیمی پخش شد. اما بعد صدای فریادهای ملا عبدالله، صدای گریههای خودش، و سکوت سنگین خانه همهچیز را بلعید. لیلا با خودش زمزمه کرد: «من دیگر نمیتوانم. خدایا، اگر هستی، کمکم کن این ماجرا را تمام کنم.» سپس خودش را به داخل چاه انداخت.
وقتی چند ساعت بعد بدن بیجانش را از چاه بیرون کشیدند، روستا در سکوت فرو رفت. زنان در خفا گریه کردند، اما جرأت نداشتند حرفی بزنند. ملا عبدالله فقط گفت: «زن ضعیفی بود، ارزشش را نداشت.» و زندگی در روستا ادامه یافت، انگار لیلا هرگز وجود نداشته است.
اما در شبهای سرد روستا، میگویند گاهی صدای نالهای از چاه شنیده میشود، صدایی که انگار از عمق تاریکی فریاد میزند، از دختری که رویاهایش را در سایههای خاموش جا گذاشت.