پدرم مردِ عرفاندوست و خانقاهرَو بود و هر شبِ جمعه بهخانقاه کوچهی “علیرضا خان” میرفت و تا نزدیکِ بامداد بهموسیقی صوفیانه و نعتخوانی گوش میداد.
یکروز مرا نیز با خودش بهاین خانقاه بُرد. داخلِ خانقاه از نفر پُر بود. در کنارِ مردمِ عادی، چهرههای سرشناسی مانندِ: مستری گلمحمد مشهور بهمستری گُلو، حاجی علیاکبر نعتخوان، میر فخرالدین آغای نعتخوان، حاجی رجبعلی رنگریزِ نعتخوان، نیکوی کلهپز، زندهیاد صوفی غلام نبی عشقری، عظیمِ بچهی جارچی، حاجی یاسین چایفروش، حسینِ قرچه که در وسطِ خانقاه تا پایان محفل میایستاد و گردنک میزد، غلام نبی بچهی پخچک، استاد همآهنگ، استاد الفت آهنگ، استاد هاشم چشتی، کاکه حیدری ودیگران نیز دیده میشدند.
مکانی که در آن همه جمع شده بودند، اتاقِ بسیار کلان و شاهنشیندار بود و بوی نم از آن هر لحظه بلند میشد. فضا کمی تاریک بود و چند نفر آرام آرام گپ میزدند. دورتر چند تنِ دیگر تسبیح بهدست زیرِ لب چیزی میخواندند. همه منتظر شنیدنِ موسیقی عارفانه بودند. بالای اتاق، جایی برای آواز خوان و نوازندهگان بود و یک تُشک رنگ و رورفته با یک پتنوس چای و شیرینی آنجا گذاشته بودند.
نوازندهگان کم کم سازهای شان را سُر میکردند و انتظار ورود آوازخوان را میکشیدند. ناگهان کسی از میانِ جمعیت راه باز کرد و چند تن بهاحترامِ وی از جای شان بلند شدند و او دست بهسینه و بهرسم احترام گذاشتن به اهلِ مجلس، از میانِ همه گذشت و در صدر و وسطِ نوازنده گان گذرِ خرابات نشست و پس از دعای کوتاه چنین خواند: “هستم بهزنجیرت اسیر، یا غوثالاعظم دستگیر…” از پدرم پرسیدم که او کیست؟ گفت: پرانات غنیمت؛ هندوی اهلِ خانقاه و مناجات!
پرانات عینکهایی بهچشم داشت و روی هارمونیهی “بینایش” کتابچهی آهنگهایش بود که هرازگاهی بهآن نگاه میکرد و پس از تمام شدن یک آهنگ، آن را ورق میزد. بعد آهنگِ دیگری را در ستایش از شاهِ مردان “حضرتِ علی” (رض) سر داد:
«تاصورتِ پیوندِ جهان بود، علی بود
تا نقشِ زمین بود و زمان بود، علی بود»
صدایش بسیار زیر و شیرین بود و همه سر میجنباندند و مزه میکردند. بارِ نخست از زبانش شنیدم که حضرت علی (ک) را “سِرّی مهاراج” (پادشاهِ اسرار) خواند و سپس حمد و نعتهای فراوانی را بازخوانی و تشنهگانِ صدایش را سیرآب کرد. با آنکه سالهای بسیاری از این رویداد گذشتهاست، تاکنون چنان مردِ فقیر مشرب، بیتکلّف و صمیمی را کمتر دیدهام.
بعد آهنگِ مشهورش را که آنروزها سخت گُل کرده بود، خواند:
«بیگُلِ رویِ تو یکدم، زنده بودن مشکل است
پیشت ایشوخِ ستمگر، لب کشودن مشکل است»
چه صفایی در صدایش نهفته بود؛ صفایی که آدم را بهدوردستهای یکدلی و پاکی میبُرد. یکنفر سرش را شور میداد، دیگری پنهانی اشک میریخت و دیگری هم رویش را بهسوی سقف کرده بود و زیرِ لب با پرانات یکجا آن آهنگ را زمزمه میکرد.
هنگامی که در نعت نامِ حضرت پیامبر ذکر میشد، پراننات، “صلی علی و آلی و اصحابِ وصلم” میگفت، هارمونیه را برای اندکی رها میکرد و دو دستش را بهرسمِ هندوان یکجا میکرد و از ته دل و با چشمانِ نمزده از اشک، بهحضرتِ پیامبرِ اسلام زیرِ لب درود میفرستاد. خالِ سرخی روی پیشانیاش داشت و یک شالِ زرد دَورِ گردنش بود.
حالا که آن بیتعصب بودن، صفای قلبی و ارادتِ عارفانهاش به بزرگانِ عارف، بهویژه “خواجه مُعینالدین چشتی علیه رحمتالله” (خواجهی اجمیر) یادم میآید، اشک دَوَرِ چشمانم حلقه میبندد.
بهراستیکه جانهای آگاه و ملتهب، هرگز در چنبرهی تعصب و قشریگریهای خطکشی شده نمیگنجند و از هرگونه رنگ و تعلقی آزاد اند.
روانش شاد و یادش گرامی باد!