رویدادهای فرهنگی

شب یلدای خاطره ساز

نویسنده : مریم امیری

شب یلدا، شب به‌یادماندنی و خاطره‌ساز است. یلدا امسال نیز از راه رسید، اما ریشه‌ غم‌ و دوری در دلم بیش‌تر رخنه کرد. حالا آخرین یلدایی که با خانواده‌‌ام خاطره ساختیم را می‌نویسم تا شانه‌های غم کم‌تر شود. حوالی ساعت ۱۰ پیش از ظهر بود که دختر کاکایم تماس گرفت و من و خواهرم را به‌ شب‌نشینی در خانه‌ کاکای دیگرم دعوت کرد. ما نمی‌دانستیم شب یلداست، وقتی فهمیدیم درخواست او را پذیرفتیم. من و خواهرم بعد از ظهر خود را آماده کردیم و نزدیک شام بود به‌سوی خانه‌ کاکایم حرکت کردیم.

در میان راه، بیروبار دکان‌های میوه‌خشک، تخمک‌فروشی و جلغوزه‌فروشی بیش‌تر بود. حتا در دست بسیاری از افراد تحفه‌ یلدا دیده می‌شد، ولی در ذهن‌ ما چیز خاصی خطور نمی‌کرد. راه را ادامه دادیم و فکر می‌کردیم که مهمانی در خانه‌ کاکایم است و یاهم شاید ما دختران کاکا محفل دوستانه‌ای بعد از کار و مشغله داشته باشیم. دروازه خانه‌ کاکایم را زدیم، پسر کاکایم با چهره بشاش خوش‌آمدید گفت و به‌ خانه راهنمایی‌مان کرد. بعد از احوال‌پرسی با زنان کاکایم و دخترشان، چای نوشیدیم. چای‌مان سرد نشده بود که دیگر دختران کاکایم هم از راه رسیدند. آن‌ها مقداری تخمک، جلغوزه، توت ‌خشک، انار، کینو و نخود آورده بودند؛ من تعجب کردم که چرا این چیزها را آورده‌اند؟

در فضای گرم و صمیمی نشستیم. برق نبود ولی نور بطری وجود داشت و تا جایی خانه را روشن‌تر کرده بود. صمیمیت و قصه‌های شیرین، خانه را پرنورتر از قبل کرده بود. با همکاری هم سفره‌ غذا را چیدیم، با خوشی و قصه‌ در کنار هم غذا را صرف کردیم و سپس در فضای سرد ظروف را شستیم. همین‌طور که چای سبزِ گرم و هیل‌دار می‌نوشیدیم، دختر کاکایم گفت بیایید آهنگ بخوانیم تا ماندگار شود. در داخل سینی دو تا گیلاس خالی بود، دختر کاکایم یکی را برداشت و شروع به دهل زدن کرد و در کنار آن شروع به آهنگ خواندن نمود. ما همه برایش به به می‌گفتیم. پسر کاکایم که کمی شوخ‌طبع بود گفت: «اگر آریانا سعید بفهمد که شما آهنگ خواندید، حتماً استعفا می‌دهد.» و ما همه خندیدیم.

او به پسر کاکای کوچک‌ترم دستور داد تا یک بشکه‌ خالی بیاورد، به ما هم گفت: «شما آهنگ خود را بخوانید، من سر و لی آهنگ را می‌گیرم تا دل هنگامه بد نشود.» پسر کاکایم در بشکه دهل می‌زد و ما دختران آهنگ می‌خواندیم. مبایل را روی ضبط گذاشته بودیم و خاطرات را ثبت می‌کردیم. با آهنگ خواندن، شب را به نیمه رساندیم. اما زنان کاکایم نگران بودند که مبادا صدا به کوچه برود و طالبان دروازه خانه را بزنند و درد سر ایجاد شود. آن‌ها هر لحظه به ما تذکر می‌دادند تا آهسته‌ آهنگ بخوانیم و آهسته بخندیم.

تقریباً نیمه شب بود که «فال حافظ» گرفتیم. برای هر کسی خوبی‌های زیادی آمده بود و برای شماری مسافرت. ما همه به شوخی گفتیم که بله، پای پیاده به امریکا می‌رویم. شوخی‌ها به حقیقت تبدیل شد؛ دوستان آن شب با پای پیاده نه، با هواپیما به امریکا نه، بلکه به آلمان و ایتالیا رفتند. آن شب بعد از فال حافظ، بلندگو را روشن کردیم و به اتاق دیگری رفتیم و همه رقصیدیم. با این‌که همه‌ ما رقص بلد نبودیم، اما خاطرات زیبایی به‌ جا گذاشتیم. اول به‌طور درست و حسابی رقص دسته‌جمعی کردیم، ولی بعد رقص‌مان به شوخی تبدیل شد و هر یکی با چادرش دیگری را می‌زد. نزدیک به یک‌ ساعت این‌طور گذشت. از خنده زیاد همه‌مان خسته شدیم و در گوشه‌ اتاق افتادیم؛ انگار توان حرکت نداشتیم.

اندکی بعد، دختر کاکایم گفت حالا که رقص کردیم، بازی (گیم) نکردیم و با شتاب به «لدوبازی» شروع کردیم؛ همین‌طور شب را به سحر رساندیم. آن شب می‌خندیدیم و شاد بودیم، اما امسال در گوشه‌ای تنها نشسته‌ام و ویدیوهای یلدای گذشته را تماشا می‌کنم. بله، گم شده‌ام در گذشته و حسرت روزهای رفته را می‌خورم. این یلدا هم می‌گذرد. ایمان دارم یک روز دوباره شادترین یلدا را با دختران کاکایم جشن خواهم گرفت.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا