مشکل اصلی ما در مواجهه با شعر از نظر من این است که ما شعر را ملکهی منزوی از عالمِ آدم میدانیم و شاعری را کلاس اجتماعی و نوعی تقدسانگاری.
دوستی روایت میکرد که من با این همه شهرت میان دوستان هر وقت حرفی از شعر به میان میآمد خود را کم احساس میکردم به همین دلیل یک مجموعه شعر «چاپ» کردم. معمولاً عنوان این نوع مجموعهها برگرفته از مقامات داکتر صاحب نجرابی است تا هرچه بیشتر نشان بدهند که این ملکه چقدر از ذهنیت عامه فاصله دارد و کلاس شاعر آن تا چه میزانی بلند است که حتا نام مجموعهی شعری او ملتی را به تفکر واداشته است. مثلاً: آشیانهی مغلوطاتِ مفلوکاتِ پیشا-بشری.
این امر باعث میشود که جنس انتظار ما از شعر نیز دگرگونه و فرازمینی باشد. البته تاریخ هزارسالهی شعر فارسی تا حدی همینگونه بوده است. مهمترین و اساسیترین عناصر چنین شعری، عاطفه، احساس و شرایط حسی است. فشارهی عاطفی که مناسبات منطقی و عقلانیِ حاکم بر زبان و بیان را به صفر نزدیک میسازد، شناسنامهی شعر کلاسیک فارسی است. البته حساب نظم را باید جدا کرد.
وقتی از شعر نیمایی یا شعر نو حرف میزنیم، چند تا اصطلاح را باید از همدیگر تفکیک کنیم. شعر معاصر، به معنای شعر نو یا نیمایی نیست. مرز معاصریت از نظر هر پژوهشگری با توجه به رویکرد آن متفاوت است. مثلاً در افغانستان عشقری، کوهستانی، نوری، بیتاب، قاری و خلیلی هم معاصر اند، اما شاعر نیمایی نیستند.
سوال اصلی این است که شعر نو چه کاری کرد که سنت هزارسالهی شعر ما آن کار را نمیکرد؟ حالا وقتی میگوییم شاعر نوپرداز یا نیمایی یا سپید، منظور ما دقیقاً چه نوع شعر پردازی است؟
مناسبات اجتماعی، سیاسی و فکری بشر در جهان بر هرچیزی تاثیر میگذارد. موج عقلانیتی که در غرب شکل گرفت و از راههای مختلفی چون ترجمه، مهاجرت، روابط دیپلماتیک و سیاسی به کشورهای فارسی زبان و به خصوص ایران نیز رسید، باعث شد پاردایم جدیدی شکل بگیرد. این پارادایم جدید باعث تغییر نگرش و چشمانداز مردم نسبت به هر چیزی شد.
مبنای شعر کلاسیک فارسی چنانچه گفته شد احساسات و عواطف است. هرچه راه عقلانیت بر رخ چنین شعری بسته شود، میزان شعریت آن بیشتر است. هرچه زبان در این نوع شعر شناور شود و مناسبات علمی و دستوری زبان را نقض کند، بیشتر با شعر مواجهیم.
اما در شعر نو، نیمایی و سپید مهمترین تغییری که ایجاد میشود این است که جایگاه عواطف و عقل عوض میشود و شعر تبدیل به نوعی رسانهی ارتباطی میگردد. این رسانه با ضابطههای خاص با مخاطبانش گفتگو میکند، چه بسا که این گفتگو کاملاً عقلانی باشد.
شعر در فرم جدید، صرفاً یک رسانهی ارتباطی است، رسانهای که در بسیاری موارد راه زیرزمینی برای ایجاد ارتباط حفر میکند. دلیل چندمعناییبودن چنین شعری هم ایجاد لایههای معنایی از طریق ارتباط غیر مستقیم است نه تقدس کلام شاعرانه و ماوراییبودن شاعر. بنابراین، شعر معاصر بیش از این که با عواطف خواننده بازی کند، به مثابهی یک رسانهی ارتباطی پیام دارد و ایجاد عقلانیت میکند.
نمونهی چنین شعری در ایران نیما، اخوان و فروغ است. این که سپهری نمیتواند به اندازهی اخوان و فروغ در این چرخه مطرح باشد، دلیل عمده آن این است که سپهری در شعر فقط با عواطف خواننده بازی میکند و این امر دیگر از انتظارات خوانندهی امروز نیست. در افغانستان نمونهی خصیصهنمای آن واصف باختری و پرتو نادری و دیگران هستند.
ادبیات: ژانرهای ادبیات، داستان، رمان، شعر و … اگر امروز نتواند به عنوان یک رسانه ظاهر شود، در جهانی که عقلانیت تمام شئونات زندگی بشر را گرفته است حرفی برای گفتن ندارد. منظورم از رسانه بودن ادبیات این است که به عنوان یک عامل ارتباطی پیامی را منتقل کند و ارتباطی را شکل دهد. پیامی را که رسانههای دیگر معمولاً از بازتاب و انتقال آن عاجز است یا رسانههای دیگر به رسانگی ادبیات آن را منتقل نمیتوانند.
رمان و داستان کوتاه در افغانستان تا حدی به چنین رسانهای تبدیل شده و پیامهای عمیق اجتماعی و سیاسی دارند. البته تعداد رمانها و داستانهای خام عاطفی و صرفاً عاشقانه که به جز چرخیدن در باطلاق عواطف و احساسات خام هیچ پیام دیگری ندارند، نیز کم نیست. من از نمونههای درخشان مثال میزنم:
رمانهای مرحوم استاد زریاب، گفتمان فلسفی تولید میکند و هر رمان او حقایق تلخ اجتماعی و سیاسی را با بینش و نگرش اکثراً فلسفی به مثابه یک رسانه به مخاطب منتقل میکند. رمان سکهای که سلیمان یافت، بارقهی اشراق است برای فروزانکردن مسیری که انسان را به سمت استعلا و عبور از ساحتهای «هیچ» و «پوچ» میبرد.
رمانهای عزیزالله نهفته از منظر روانشناختی پیام را نشانه میگیرد و به مهمترین بحرانهای روانی آدم میپردازد که ما گریبانگیر آن هستیم، مثلاً بحران سکس.
کاوه در رمان زندگی به سفارش پشهها، رسانهای خلق کرده که جنون و فسق مدرسهخانهها و محصولات آن را که امروز در افغانستان حاکمیت دارند تصویر میکند. یا تقی واحدی در گلیمباف به روند تولید و بازتولید منظم و سازمانیافتهای سلطهی مردانه در آن جامعه میپردازد.
نمونههای زیادی دیگر هم هستند که به همین چند مورد بسنده میکنم، اما ژانر شعر در کجای این معادله قرار دارد؟ آیا هنوز هم از شعر انتظار تولید گفتمان محض احساسی و عاطفی داریم؟
این دو نمونه را بخوانید:
لبانت قند مصری، گونههایت سیب لبنان را
روایت میکند چشمانت آهوی خراسان را
یا
شیرینی لبخند تو در شطِ عسل نیست
معماری اندام تو در تاج محل نیست
هفتاد و دو ملت به هم انداخته چشمت
آشوبگریهای تو در جنگِ جمل نیست
وقتی که نباشی نفس معجزه سرد است
در کعبه دلتنگی من غیر ِ هبل نیست
تنهایی بسیارِ من و لطف کمِ تو
در خاطره پیرهنم عطر ِ بغل نیست
#عباس_کریمی_عباسی
من نمیگویم که این شعرها قشنگ نیستند، اما آنچه مدنظر من است صرفاً زیبایی عاطفی نیست. با دقت در مییابید که عامل زیبایی در این نوع شعر چیست؟ عامل نخستین از نظر من زبانپریشی است. زبانپریشی، از روانپریشی ناشی میشود. به همین سبب است که زبان شناور شده و نظم دستوری زبان بر هم خورده است. بدون شک عوامل دیگری هم در تولید زیبایی دخیلاند، اما فرض کنید برای لحظهای عاطفه خاموش و خرد جاگزین آن شود، از این شعر چه چیزی واقعاً دستگیر مخاطب میشود؟ شاید برخی بیایند و استدلال کنند که دیوان شمس هم همینگونه است. بله دیوان شمس و بسیاری از شعرهای کلاسیک ما همینگونه است، اما نخست این که در دیوان شمس یک منظومه فکری وجود دارد و فریادهای ناهشیار مولانا از جدایی را به تصویر میکشد و از سوی دیگر این امر از خصیصههای شعر کلاسیک است. نه تنها عیب نیست که بسیار عالی هم است. این خصیصهها برای شعر امروز ما نه زیباست و نه هم کارکرد دارد.
شعر کلاسیک خردگریز است و بسیاری از عوامل زیبایی در شعر کلاسیک را در کنار دهها عامل دیگر، بازیهای عاطفی و شناوری زبان تشکیل میدهد. یک بدفهمی که همیشه ایجاد میشود این است که وقتی میگوییم شعر کلاسیک خردگریز؛ بدون هیچ تأملی گریبان آدم را میگیرند که مولانا، سعدی، حافظ، سنایی و … بیخرد اند؟ خردگریزی در شعر کلاسیک شگرد معناسازی و تصویر ساز است، شگردی که پاسخگوی مخاطب امروزی نیست. اگر قضاوت ما اینگونه باشد پس شاعری که استعارهپردازی میکند، دروغگو است؟ وقتی میگوییم شعر امروز باید تبدیل به رسانهی ارتباطی شود، هیچ خطکشی میان قالبهای جدید و کلاسیک وجود ندارد. غزلهای زیادی داریم که واجد این خصیصه هستند. شاید بپرسید که شاعران به چه استراتژی دست زدهاند که شعر شأن را به رسانهی ارتباطی تبدیل کردهاند؟ باز هم عوامل زیادی دخیل است. از نظر من یکی از مهمترین عوامل آن گذر از زیبایی عاطفی محض و توسل به روایت است. در چنین شعری صرفاً با عاطفهی مخاطب بازی نمیشود، بلکه ارتباطی شکل میگیرد و از واقعیتی پرده برداشته میشود. زبان شناور نیست، نگاه سوبژکتیو نیست، بیان غیرطبیعی و آسمانی نیست. شعر فارسی نمونههای بیشماری از این نوع شعر دارد، اما مشخصاً در شعر فارسی افغانستان نیز نمونههای درخشان داریم. به این شعر از لیمه افشید توجه کنید:
پنجره، برف، پشههای كرخت، يخ زده خانه و هوايش را
پير زن در پيالهای میريخت، آخرين قطرههای چايش را
پشت دروازه كوچۀ خالی، پشت دروازه زوزههای بلند
سگ ديوانهای كه دندانش، میجود استخوان پايش را
سگ افسردهای كه چشمانش، به گذشته به فقر زل زده بود
فقر آنبار مادرش را خورد، فقر اين¬بار چوچههايش را…
كوچه تا كوچه راه میپيمود كوچه تا كوچه جستجو میكرد
نان گم كرده بود، میپاليد، بين آن كوچهها خدايش را
آخرين راه، خودكشی بود او، رفت در راهِ موتری خوابيد
هيچ بالا نكرد هيچ كسي، بعد از آن لای ماجرايش را
آسمان، ابر و برف میباريد، آسمان بیبهانه غم میريخت
لاش يك سگ سرِ سرك ماند و پيرزن سر كشيد چايش را
افشید
آنچه مایهی زیبایی و دلالتمندی این شعر شده، بافت روایی و خصیصهی ارتباطی آن به عنوان یک رسانه با مخاطب است.
این شعر از نظر من شعر نو است و از سنت کلاسیک بریده است. اجازه بدهید مثال دیگری بزنم:
سیدرضا محمدی مسیحای خلق شعرهای عاشقانه و عاطفی است، اما در کنار آن از شعر به مثابهی رسانهیارتباطی و روایتگر پیام نیز غافل نبوده است:
کجاست کام تو تا همزبان من باشد
دهان کوچک تو در دهان من باشد
مریضم آه که دارد ز شربت دو لبت
که نیم ثانیه بین لبان من باشد
فلات ملتهب شرقم ای همیشه گداز
لبت کجاست که آتشفشان من باشد
لطافت محض اینک تن گلین من است
تن ترا میخواهم که جان من باشد
تن ترا با گلهای زیز مژگانت
که باغ من باشد، بوستان من باشد
ترا برای تنت دوست دارم، تن تو
همیشه لب به لب دشمنان من باشد
لبالب طلب آن لبم، کجاست لبت
که نیم ثانیه بین لبان من باشد
دو قندهار انار و دو ترکمان پسته
دو بت نه غلغلهی بامیان من باشد
سید رضا محمدی
این غزل زیبای عاشقانه است، ولی بر مبنای آنچه گفته شد غزل کلاسیک است، زیرا صرفاً با عاطفهی مخاطب آن هم از راه شناوری زبان و پریشانی دستور بازی میکند. اما در غزل زیر او از این مرحله عبور میکند و شعر مدرن با اسباب مدرن میسراید:
ایندفعه مست و مخفی و جادوگر آمده
شیطان شده به داخل جانم در آمده
این دفعه من گریختهام دربهدر ولی
او هرکجا منم ز من اولتر آمده
در قهوهخانه مشتری ماه میشوم
پیش از من او به صورت خدمتگر آمده
در مدرسه مدیر شده در اداره میز
در کوچه پاسبان شده درد سر آمده
در زندگی هم حتی از من جلوتر است
قبل از من او به شکل یکی مادر آمده
محمدی، اینجا روایت خلق میکند و از میزان شناوری زبان به شدت میکاهد. البته او نمونههای درخشانتر دیگر نیز دارد که متأسفانه فعلاً به آنها دسترسی ندارم.
نمونهی درخشان دیگر این نوع شعر را در غزلی از ابراهیم امینی ببینید:
اول به چشمان غریبم، آشنا خوردی
آخر ولی وقتی خطا خوردی، خطا خوردی
سیب سر راه تمام بچهها بودی
سر به هوایت بودم، از من زخمها خوردی
گلدان پشت«اُرسی» من بودی و یک شب
دستم به جانت خورد و تو آرام تا خوردی
نیمه شب مُرداد یادت هست، از آغوشم
رفتی و از یک پلۀ کلکین هوا خوردی؟!
دیوانه برگشتم، چراغت روشن و گُل بود
پرسیدی از من«:با که بودی و کجا خوردی…؟»
با جزئیات تازه ای برگشته بودم که
جا داشت، عاشق می شدی دیدم که «جا خوردی»
سگرت کشیدم سوختاندی اشتهایم را
به درد تو خوردم تو به درد دوا خوردی
ابراهیم امینی
این شعر همانند رسانهای با مخاطب گفتگو میکند و از راه خلق روایت به تولید معنا و دلالت میپردازد. چنانچه مشاهده میکنید عنصر اصلی جادوی تأثیر در این غزل، روایتگونگی و خصیصهی گفتگویی است.