بخش سوم و پایانی
اومانیسم (Humanism)
اومانیسم که ازآن به مذهبِ انسانیّت، انسانباوری، اصالتِ بشر، انسانگرایی و …، نیز تعبیر شده است، به معنای نظام فلسفیییست که «هستهی مرکزی آن، [جانبداری از] آزادی و حیثیّت انسانی است»[1]. ریشههای اومانیسم به پروتاگوراس اندیشمندِ معروف سوفسطایی میرسد. پروتاگوراس جملهی معروفی دارد که مبنای اندیشهاش را در این باب به روشنی نشان میدهد و آن اینکه، انسان مقیاسِ همه یا ملاکِ همه چیز است. افلاطون در مکالمهی ته ئه تتوس این حکم را چنین نقل کرده است:
او [پروتاگوراس] میگوید: «آدمی مقیاس همهچیز است، مقیاس هستی آنچه هست و چگونه است، و مقیاس نیستی آنچه نیست، و چگونه نیست[2]»
این جملهی پروتاگوراس، انسان را در محوریت هستی و نیستی اشیاء قرار میدهد، نه تنها این، بلکه نحوهی هستی و نیستی را نیز با مقیاسِ انسان میسنجد. به تعبیرِ دیگر، هم وجود و هم عدمِ اشیاء، و هم نحوهی وجود و عدمِ اشیاء در قیاس با انسان ارزیابی میشود و انسان در هستهی همهچیز قرار میگیرد. در رابطه به اینکه انسان در جملهی فوق به چه معناست؟ دو نظریّه وجود دارد. در نظریّهی اول، انسان در مفهومِ کلی (انسانیت) مقیاسِ هستی و نیستی، و نیز نحوهی هستی و نیستی اشیاء است. در حالیکه دیدگاه دوم ناظر بر افراد انسانی است و انسان را نه از حیثِ مفهومی، بلکه به اعتبارِ مصادیقِ خارجی آن در نظر دارد.
این پرسش که منظور پروتاگوراس از انسان چیست، آیا هدف آن انسان به عنوان مفهوم کلی است یا افراد انسانی؟ برای اولین بار توسط فیلسوف معروف آلمانی هگل طرح شد. چنانکه بابک احمدی مینویسد:
برای نخستین بار هگل این پرسش را که آیا مقصود پروتاگوراس کلّ انسانیت است یا یک فرد انسانی، پیش کشید. تاویل مسلط این است که نویسندهگان روزگار باستان، همچون افلاطون، «انسان» را به معنای فرد انسان میدانستند. پروتاگوراس نیز شناخت را فردی میدانست، و میگفت «هر چیز برای هرکس همان است که بر او نمودار میشود». […] هگل اساس اندیشهی پروتاگوراس را در این نکته مییافت که به گمان او حقیقت بیشتر نزد انسان است، و در خود چیزها وجود ندارد. این جنبهی امروزی اندیشهی فیلسوف تا حدودی به آرای ذهنباوران نزدیک بود. حتی در برداشت نیچه از ابرانسان نیز میتوان رگهیی از این اندیشهی سوفیستی را باز یافت[3].
سخن پروتاگوراس در باب مقیاس انگاشتنِ انسان را – خواه فردِ انسانی مراد باشد، ویا نوع انسانی- میتوان از روشنترین مصادیقِ اومانیسم در تاریخ فلسفه به شمار آورد. پرواضح است که انسان همواره به درجاتِ مختلفی کانون توجه بوده است و تمامی مکتبها و مذاهب مختلف، به میزان و درجاتِ متفاوتی به انسان ارج گذاشتهاند. گاهی تکیه و توجه به انسان تا جایی بوده است که به الحاد و مادهباوری انجامیده است. سخن معروف مارکس «ویران کردن جهان متکی بر مسیحیت مقدمهیی برای ساختنِ جهانی است که در آن انسان به آقایی خودش برسد» نشان از تقابل خوداتکایی انسان و اعتقاد دینی دارد. اوگوست کنت نیز از زمرهی فیلسوفان و جامعهشناسانی است که پایهگذار مکتبِ انسانیّت شمرده میشود. دیدگاه او در باب انسانستایی را میتوان نوعی اومانیسم الحادی به حساب آورد که با نفی هر گونه تبیینهای ماورایی، انسان را به چیزی جز خودش ارجاع نمیدهد.
رنه گنون میگوید: «اومانیسم نخستین صورتِ امری بود که به شکل نفی روح دینی در عصر جدید درآمده بود و چون میخواستند همه چیز را به میزان بشری محدود سازند، بشری که خود غایت و نهایتِ خود قلمداد شده بود. سر انجام، بشر مرحله به مرحله به پستترین درجات وجودی سقوط کرد[4]». به همینسان دان گیوپیت در تعریف مفهوم اومانیسم مینویسد: «مفاهیم و حقایق و ارزشها همه ساختهی انسان است و این آموزه انسانگرایی یا انسانمداری مینامند[5]». اومانیسم که مهمترین شاخصهی آن محور شدنِ انسان و حیثیّتِ انسانی است، در برابرِ دین صفآرایی میکند و در تقابل با دین تعریف میشود. با اینهمه، اومانیستهایی نیز بودند که تا آخر به دین وفادار ماندند و انسانگرایی را در رویارویی با دین نمیدیدند. از همینجاست که گفتهاند انسانگرایی جدید را صرف میتوان در تقابل با خداگرایی قرون وسطا قرار دارد، نه لزوماً در برابرِ هر نوع جهانبینی خدامحوری. زیرا برخی ادیان علیرغم ارجنهادن به حیثیّت و کرامت انسانی، خداگرایی را نیز محوریّت دادهاند که دین مقدسِ اسلام را نیز میتوان از آن جمله دانست.
مهمترین ویژهگی عصر رنسانس را ظهور اندیشههای اومانیستی گفتهاند. محوریّت یافتن انسان باعث شد تا تکلیفمداری دنیای قدیم جایش را به حقمداری دنیای جدید بدهد و حق بر تکلیف پیشی گیرد. حقمداری جدید بیش از تکلیف بر حق تکیه دارد و انسانِ جدید را بیش از آنکه مکلّف بداند، محقّ به حساب میآورد. بالاگرفتنِ مباحثی چون حقِ مشارکت سیاسی، حق کار، حق تحصیل، حق حیات، حق آزادی و غیره را میتوان برآیندِ دنیای حقمدارِ جدید در نظر آورد. محورشدنِ انسان که در سدهی هفدهم با گزارهی «میاندیشم پس هستم» دکارت به صحنه آمد، باعث شد تا هر چه ماسوای انسان با انسان محک زده شود و انسان نیز چونان سوژهی شناسنده در محراق توجه قرار گیرد. از این منظر، حتی دین و ارزشهای دینی نیز با محکِ انسان سنجیده میشود و در صورتِ معقول نبودن از متن به حاشیه میرود. انسان – بنا بر تفکّر اومانیستی- نباید در حلّ معضلات و دشواریهایی که با آن مواجه است، دست به دامان دین و خداوند بزند، بلکه بایست بر خود تکیه کند و آقاییاش را در حل معضلاتِ انسانی به وضوح نشان دهد. همین نقطه است که اومانیسم را با سکولاریسم گره میزند، و انسانگرایی راهش را به سوی سکولاریسم پی میگیرد.
علمگرایی (Scientism)
ظهور علم جدید را میتوان یکی دیگر از عوامل سکولاریسم در نظر آورد. انکشاف روزافزون علم تجربی جدید به عقبنشینی تدریجی کلیسا انجامید و مسیرها بر روی سکولاریزاسیون هموارتر گردد. علم جدید که با مخالفتِ شدید کلیسا همراه بود، به دستآوردهایی نایل شد که بر تمامیتخواهی کلیسا خاتمه میداد و قهراً در تقابل با کلیسا قرار گرفته بود. طرح نظریّهی خورشیدمرکزی، بیضوی بودن مدارهای منظومهی شمسی، توضیح جهان بر مبنای قانون جاذبه و حرکت، اثباتِ حرکتدار بودنِ زمین و …، باعث شد تا تبیینهای دینی حوادث و واقعیّتهای جهان رو به زوال بگذارد و در پی آن، کلیسا نقش آنچنانیاش را از دست دهد.
اوگوست کنت که پدر جامعهشناسی مدرن به حساب میآید، تاریخ بشر را به سه مرحلهی ربانی، متافزیکی و علمی دستهبندی میکند. از دیدِ او، در مرحلهی ربانی همه چیز ذیروح دانسته میشد که از آن به جانانگاری اشیا و پدیدهها نیز تعبیر شده است. افزون بر آن، این مرحله با پرستش خدایان نامرئی همراه بوده است. اعتقاد به روحی فراگیر و عام را میتوان از ویژهگیهای این مرحله دانست. کنت مرحلهی متافزیکی فکر بشری را مرحلهیی توصیف میکند که در آن بشر به کاوش در علتِ پدیدهها دست میزند و تعقّل را در مسند تخیّل تکیه میدهد. از دیدِ او، مرحلهی علمی مرحلهییست که در آن حوادث طبیعی با علتهای طبیعی و اینجهانیِ آن ردیابی میشود و تجربهی علمی به کاوش در «چگونهگی» پدیدهها میپردازد، در حالیکه بشر در مرحلهی متافزیکی (فلسفی) بهدنبالِ «چرایی» اشیا با روشهای عقلی بود.
نگاه اوگوست کنت به تاریخ علیالظاهر تکخطّی است. او جریان تاریخ را چونان حرکت پیشرونده و رو به تکامل مینگرد که ظهور مرحلهی علمی را میتوان سومین و متعالیترین آن به شمار آورد. تبیین طبیعی پدیدهها در تاریخ غرب به نفی تبیینهای متافزیکی و فوقِ طبیعیِ آنها انجامید و شماری از دانشمندان غربی با تکیه بر علتیابی حوادثِ طبیعی راه را بر روی تبیینهای فوق طبیعی بستند. این درحالیست که تبیینهای طبیعی حوادث ماهیتاً منافی تبیینهای فوق طبیعی آنها نیست، بلکه میتوان هر دو نوع تبیین را در کار توضیح جهان به کار بست و بیان و توضیح کاملتری از جهان بهدست داد.
رشد بیسابقهی علوم تجربی باعث شد تا این علوم به صورتِ طبیعی کانون توجه قرار گیرد و تجربه ملاکِ صحت و سقم مسایل شمرده شود. دانشهای تجربی که نقش ارزندهیی در برهمزدنِ تمامیتخواهی کلیسا ایفا کردند، اکنون خود در ورطهی تمامیتخواهی فرود آمده بودند و گزارههای آزمونناپذیر را مهمل و بیمعنا میانگاشتند. اینان با غفلتورزی از محدودیتهای تجربه، تجربهپذیری را تنها معیار صدق و کذبِ گزارهها میدانستند و گزارههای دینی و متافزیکی را به دلیل تجربهناپذیری بیمعنا میخواندند. از همینجا بود که علمگرایی راهش را به سوی طردِ دین و دانشهای فراتجربی گشود و علم در تقابل با دین قرار گرفت و به ناسازانگاری علم و دین انجامید. در روزگاری که علم به محدویّتهای خودش پی برد و از ادعاهای بلندبالای خود فرونشست، روزنهها دوباره بر روی دین گشوده شد و گفتگوی علم و دین صورتِ همدلانهتری به خود گرفت.
آنسوتر از این، رشدِ فزایندهی علوم تجربی برخی آموزههای دینی را نادرست ثابت کرد و این «نادرستی» به تقاطعِ بیشتر علم و دین انجامید. نه علم حاضر بود از نتایجی که با روش تجربی بهدست آورده بود عقبنشینی کند، و نه کلیسا اعتقادی به تحدید قلمروِ دین داشت. کلیسا که خودش را جانشین خداوند در زمین میپنداشت، دخالتِ خویش را در بابِ انسان، جهان و خدا محقّانه میدانست و تفسیر خویش را یکه، نهایی و قطعی میخواند که جایی برای دستآوردهای علمی باقی نمیگذاشت. روی همرفته. علم جدید به نتایجی دست یافت که آموزههای کلیسایی در موردِ جهان را به چالش میطلبید و از عظمتِ تاریخی و اعتقادی کلیسا میکاست. علم به صورتِ ناخواستهیی در رویارویی با کلیسا قرار گرفته بود و کلیسا نیز در سرکوب علم از هیچ گزینهیی فروگذاشت نکرد. برخوردِ سرکوبگرانهی کلیسا باعث شد تا مردم با دانشمندان همدردی بیشتر پیدا کنند و دستآوردهای علمی نیز بر تثبیتِ جایگاه آنان میافزود. این در حالی بود که هر دستآوردِ علمی از میزان اقتدار و سلطهی کلیسا میکاست ظاهراَ یک اقتدار را به چالش میکشید. اینگونه بود که علم در رویاروی با دین به پیروزی رسید و یکی دیگر از زمینههای شکلگیری سکولاریسم تولد شد.
نقش علم در ظهور سکولاریسم تا جاییست که عربها واژهی «علمانیه» را که مشتق از «عالم» ویا «عِلم» است، ترجمهی دقیق سکولاریسم قرار دادهاند. اگر اصطلاح «علمانیه» را مأخوذ از «عالم» بدانیم، معنای آن «اینعالمگرایی» خواهد بود. هرگاه این اصطلاح از ریشهی «علم» برگرفته باشد، معنای آن «علمگرایی» خواهد بود که یکی از زمینههای مهمِ ظهور سکولاریسم دانسته میشود.
عقلگرایی (Rationalism)
اندیشهی غربی پس از قرن شانزدهم در دو نحلهی عقلگرایی و تجربهگرایی جریان پیدا کرد و تا سدههای بیستم همچنان ادامه یافت. فرانسیس بیکن از پایهگذاران تجربهگرایی بود، در حالیکه دیکارت را بنیانگذار جریان عقلگرایی در تاریخ فلسفهی غرب گفتهاند. تجربهگراها – چنانکه از نام آن پیداست – در صدقِ قضایا بر ملاکِ آزمونپذیری تکیه داشتند و حتی بعدها شماری از تجربهگرایان پوزیتویست مفاهیم عقلیِ صرف را بهدلیل تجربهناپذیری بیمعنا و غیرعلمی میخواندند. این در حالی بود که عقلگرایان علیرغم اعتراف به نقشِ تجربه و حس در شناخت جهان، اصالت را جانبِ عقل میدیدند و نقشِ عقل را دستِ کم در تجرید و تعمیم تجربیّات جزیی تعیینکننده میدانستند.
عقلگرایی که در حوزهی اخلاق، در برابرِ شهودگرایی؛ و در حوزهی فلسفه و معرفتشناسی مقابلِ تجربهگرایی قرار میگیرد، نام یکی از مقاطع مهم تاریخ غرب است که از سال ۱۶۵۰ تا ۱۷۷۰ میلادی را احتوا میکند. این دورهی یکصد و بیست و ساله را «عصر روشنگری» نامیدهاند که از آن به عصر «تاجگذاری عقلِ مدرن» نیز تعبیر میشود. در این دوره، عقل به عنوان تازهترین استعدادِ کشفشدهی بشری محوریّت مییابد و به انانیتِ بزرگی دست میزند. عقلگرایی باعث میشود تا دین نیز در معرضِ نقدهای خردکنندهی عقل قرار گیرد و جز جنبههای معقول آن، آموزههای مسیحیت دین به حاشیه رانده شود. عقل در این دوره، در شناختِ جهان و انسان کافی دانسته میشد و جایی برای علم و دین باقی نمیگذاشت. چنانکه آمده است:
انسان باید میان آزادهگی و بردهگی، میان آگاهی روشن و عاطفهی مبهم، میان علم و ایمان یکی را برگزیند. […] انسان عصر نو میباید از هر گونه یاری و کمک از سوی آسمان چشم بپوشد[6].
عقلگرایی با این بیان، امید انسان را از آسمان میگسلید و او را به پای عقلِ خویش در جهان رها میکرد. عقلِ خودبنیاد که نوشوندهگی و نقّادی از مهمترین ویژهگیهای آن است، با مقدسانگاری و نقدناپذیری ناسازگار مینمود. جنبههای مقدسِ دین که غیر قابل نقد انگاشته میشد، کنار رفت تا راه بر روی گسترش عقلانیّت هموارتر شود و خرد نقّاد مانعی در برابرِ تکتازیهای خودش مشاهد نکند.
عقل که در سدههای میانه زیر بار دین درآمده بود و فرصتی برای رهایی نداشت، اکنون با شکلگیری شرایط جدید و دگرگونیهای ذهنی و عینی به خودبنیادی رسیده بود و فراتر از آن، ندای تمامیتخواهی سر میداد. عقلانیّت سعی میکرد تا سیطرهاش را بر تمامی شئون زندهگی انسان توسعه دهد و به هیچ نیرویی جز خودش خط بندهگی ننویسد. این وضع ادامه داشت تا آنکه ضعفها و ناتوانیهای عقل آشکار شد و کشفِ ضمیر ناخودآگاه فروئید و آگاهی طبقاتی مارکس، عقل خودبنیاد را به خوداندیشی و خودانتقادی وادار کرد.
خلاصه و نتیجهگیری
مباحث فوق را میتوان چنین مختصر کرد:
- هیچ حادثهیی را نميتوان بریده از حوادثِ پیشینی تاریخی در نظر آورد. با این بیان، سکولاریسم نیز رگههای تاریخییی دارد که تا سدههای میانه و عصر باستان قابل ردیابیست. سدّههای میانه را عصر تاریکِ تاریخِ غرب گفتهاند. در این دوره که از قرن پنجم تا قرن پانزدههم میلادی را احتوا میکند، همهچیز تحتِ سیطرهی دین مسیحی و تفسیر کلیسا از این دین قرار داشت و این دورهی تقریباً هزارساله را حدفاصلی میان عصرِ باستان و عصرِ جدید بهشمار آوردهاند. اصطلاحِ قرون میانه امروزه علاوه بر اطلاقِ آن به یک دورهی خاصِ تاریخی، به طرزِ دید مشخصی بهکار میرود که توأم با تحجّر و قرائتهای سختجان دینی باشد. در گفتگوهای روزمره، اندیشههای سختگیرانه و خشونتبار دینی را قرون وسطایی میخوانند. با آغاز سدههای میانه بود که تمامیِ نهادهای آموزشی، فرهنگی، هنری، ادبی، علمی و فلسفی زیر حاکمیّتِ کلیسا درآمدند و این وضع تا قرن پانزدهم میلادی ادامه یافت.
- اندیشهها و مکاتبِ جدیدِ فکری را میتوان در مواقعی به عنوانِ واکنش در برابر اندیشه و اوضاع مسلطِ سدّههای میانه به حساب میآورد. انسانمحوری رنسانس در برابرِ خدامحوری قرونِ وسطا قرار میگیرد و این دو، تز و انتیتزیاند که یکی پی دیگری در درازنای تاریخ شکل گرفتهاند. مفاهیم عمده و ارزشهای پرشکوهی که در قرون جدید و معاصر اطرافِ ما را پر کردهاند، به نحوی ریشه در عصرِ باستان دارند و عمدتاً در واکنش به قرون میانه شکل گرفتهاند.
- اسمگراها یا اصحاب اصالت تسمیه با انکار مفاهیم کلی، پایههای فلسفی الهیات مسیحی را نشانه گرفتند. کپرنیک، کپلر، نیوتن و انشتین که از پیشقراولان علم جدید به حساب میآیند، فلسفهی طبیعی ارسطو و دیدگاههای کیهانِشناختی بطلیموس را که موردِ قبول کلیسا بود، برهم زدند و الهیات مسیحی در پایههای کیهانِشناختی خویش نیز با شکست روبرو شد و آرام آرام زمینههای خودبنیادی عقل و اعتماد به دستآوردهای علمی فراهمتر شد.
- مواجههی علما و کلیسانشینان سبب انشعاب درونی مسیحیت شد و جریان دینپیرایی (رفورماسیون) با مارتین لوتر و کالون آغاز و دوام پیدا کرد. لوتر توبه را امر درونی خواند و با تکیه بر خودمرجعیّتِ دینی یکی از فراگیرترین فرقههای مسیحی را پایهگذاری کرد. پژوهشهای پس از قرن هجدهم وثاقتِ تاریخی مسیحیّت را زیر سوال قرار داد و زمینههای علمی کنار رفتنِ مسیحیت از زندهگی انسان غربی فراهمتر شد.
- اصطلاح سکولار اولینبار توسط کلیسای کاتولیک بهکار گرفته شد و آنان با جداییافگندن میان دنیا و آخرت، امور اینجهانی را دنیوی میپنداشتند، در حالیکه اموراتِ آنجهانی که ناظر بر بُعدِ روحانی انسان بود و تعالی روحی و معنوی او را تضمین میکرد، اخروی دانسته میشد. در اروپای قرون وسطا معمولاً واژهی لاتین Saecularis برای توصیفِ «زمانهی حاضر» به کار میرفت، اما در عمل به روحانیونی هم که سوگند رهبانیّت یاد نکرده بودند، سکولار گفته میشد.
- تفکیک اگوستینی میان شهر خدا و شهر زمین، تنشهای خونین مذهبی و اثباتناپذیری مدعیات فرقهیی، و نیز عدم وثاقتِ تاریخی کتابهای مقدس را میتوان رگهها و زمینههای روشن سکولاریسم به حساب آورد..
- سکولاریسم را بر اساس معیارهای مختلفی دستهبندی کردهاند. در یکی از این ردهبندیها که ناظر بر دایرهی شمول سکولاریسم است، سکولاریسم به دو دستهی «معتدل» و «ستیزهجو» تقسیم میشود. سکولاریسم به لحاظ معرفتشناختی معتقد به قلمروی برای معرفت، ارزشها و کنشهاست که از مرجعیتِ دین مستقل باشد. اما لزوماً به نفی نقش دین در امور سیاسی و اجتماعی قایل نیست. اما سکولاریسم ستیزهجو تمامیتخواه است و قلمروی برای دین جز در محدودهی یک رابطهی شخصی با خدا نمیشناسد. در تقسیمی دیگر، سکولاریسم را به پنجدسته تقسیم کردهاند. سکولاریسم در این دستهبندی به سکولاریسم کلامی، سکولاریسم فلسفی، سکولاریسم سیاسی، سکولاریسم اجتماعی و سکولاریسم معیشتاندیش تقسیم کردهاند.
- اومانیسم را یکی از زمینههایی به گفتهاند که نقشِ بسیاری در ظهورِ سکولاریسم داشته است. محورشدنِ انسان که در سدهی هفدهم با گزارهی «میاندیشم پس هستم» دکارت چارچوبِ نظری و فلسفی پیدا کرد، باعث شد تا هر چه ماسوای انسان با انسان محک زده شود و انسان نیز چونان سوژهی شناسنده در محراق توجه قرار گیرد. از این منظر، حتی دین و ارزشهای دینی نیز با محکِ انسان سنجیده میشد و در صورتِ معقول نبودن از متن به حاشیه میرفت. انسان – بنا بر تفکّر اومانیستی- نباید در حلّ معضلات و دشواریهایی که با آن مواجه است، دست به دامان دین و خداوند بزند، بلکه بایست بر خود تکیه کند و آقاییاش را در حل معضلاتِ انسانی به وضوح نشان دهد.
- علمگرایی باعث شد تبیینهای دینی و متافزیکی حوادث زدوده شود و این جریان به مادهباوری و خودبسندهگی جهان ره برد. رشدِ فزایندهی علوم تجربی برخی آموزههای دینی مسیحیت را نادرست ثابت کرد و این «نادرستی» به تقاطعِ بیشتر علم و دین انجامید. نه علم حاضر بود از نتایجی که با روش تجربی بهدست آورده بود عقبنشینی کند، و نه کلیسا اعتقادی به تحدید قلمروِ دین داشت. علم به صورتِ ناخواستهیی در رویارویی با کلیسا قرار گرفته بود و کلیسا نیز در سرکوب علم از هیچ گزینهیی فروگذاشت نکرد. برخوردِ سرکوبگرانهی کلیسا باعث شد تا مردم با دانشمندان همدردی بیشتر پیدا کنند و دستآوردهای روزافزونِ علمی نیز بر تثبیتِ جایگاه آنان میافزود. این در حالی بود که هر دستآوردِ علمی از میزان اقتدار و سلطهی کلیسا میکاست و ظاهراَ یک اقتدار را به چالش میکشید. اینگونه بود که علم در رویاروی با دین به پیروزی رسید و یکی دیگر از زمینههای شکلگیری سکولاریسم تولد شد.
- عقل که در سدههای میانه زیر بار دین درآمده بود و فرصتی برای رهایی نداشت، با شکلگیری شرایط جدید و دگرگونیهای ذهنی و عینی به خودبنیادی رسیده بود و فراتر از آن، ندای تمامیتخواهی سر میداد. عقلانیّت سعی میکرد تا سیطرهاش را بر تمامی شئون زندهگی انسان توسعه دهد و به هیچ نیرویی جز خودش خط بندهگی ننویسد. عقل مدعی بود که فارغ از دین میتواند مصالح و مفاسد انسان را تشخیص دهد و تکیهگاهی جز بر خودش نمیشناخت.
سکولاریسم با مبانییی که گفته آمدیم، پدیدهیی است که از دل فکر و فرهنگ اروپایی برخاسته و کاربستِ آن در جوامع اسلامی هنوز با این پرسش مواجه است که آیا شرایط عینی و ذهنی جامعهی ما با آنچه در غرب رخ داد و رویهمرفته به شکلگیری سکولاریسم انجامید، شباهت دارد؟ اگر شباهتی در میان است تا کجاست؟ آیا اصولاً نهال سکولاریسم را میتوان از بستر تاریخی و اجتماعی آن برکند و سپس در جامعهی دیگری با شرایط و احوال متفاوتتری غرس نمود؟ مهمتر از اینها، سکولاریسم به کدام معنا مدّ نظر ماست؟ آیا میان مختلف سطوح مختلف فلسفی، اجتماعی و سیاسی سکولاریسم میتوان عملاً تفکیک نمود؟ تجربهی کشورهای دیگر مسلمان در این زمینه چه بوده است؟. این و پرسشهای دیگری از این دست نشان میدهد که فهم سکولاریسم به تنهایی –حتی اگر اتفاق افتاده باشد- بسنده نیست و بنابراین، ما نیازمندِ پژوهشهای جدیتری در باب تاریخ، فرهنگ، دین و اجتماع خویش هستیم تا سرانجام بتوان به پرسشهای پیشگفته پاسخی از سر آگاهی داد، و این کاری است که نه تنها نهادهای علمی بدان اعتنا نکردهاند، بلکه دینداران و حتی مدعیانِ سکولاریسم به انجام آن همت نگماشتهاند. فیالجمله نقض و ابرامها –چنانکه در مقدمه گفتیم- اغلب در خلای آگاهی لازم از طرح سکولاریسم صورت میگیرد.
فهرست منابع
قرآنکریم
- ارنست کاسیرر: فلسفه روشنگری، ترجمه: یدالله موقن،
- آستین کلاین: سکولاریسم به زبان ساده، ترجمه: امیرغلامی،
- بابک احمدی: 1389هـ، کتاب تردید، چاپ هشتم (ایران: تهران- نشر مرکز)
- پترسون و دیگران: 1379م، عقل و اعتقاد دینی، ترجمه: احمد نراقی و ابراهیم سلطانی، چاپ سوم (ایران: تهران- طرح نو)
- حسن یوسفیان: ۱۳۸۹، کلام جدید، چاپ دوم (ایران: تهران- سمت)
- عبدالکریم سروش: کیان، ش۲۶،
- کاپلستون: 1389هـ ش، تاریخ فلسفه، ترجمه: غلامرضا اعوانی، ج4، چاپ سوم (ایران: تهران- سروش)
- کمال پولادی: 1386هـ ش، تاریخ اندیشه سیاسی در غرب، ج2، چاپ چهارم (ایران: تهران- نشر مرکز)
- گوستاولوبون، تمدن اسلام و عرب، ترجمه: سید هاشم هریسی،
- محمد علی فروغی: 1388هـ ش، سیر حکمت در اروپا، چاپ پنجم (ایران: تهران- انتشارات زوّار)
- ملیحه صابری نجفآبادی: 1389هـ ش، تاریخ فلسفه به زبان ساد، چاپ اول (ایران: تهران- سمت)
- منوچهر صالحی: ۱۳۸۳، عوامل تاریخی پیدایش سکولاریسم،
[1] حسن یوسفیان: ۱۳۸۹، کلام جدید، ص۳۲۰، چاپ دوم (ایران: تهران- سمت)
[2]بابک احمدی: 1389هـ، کتاب تردید، ص115، چاپ هشتم (ایران: تهران- نشر مرکز)
[3]بابک احمدی، کتاب تردید، ص 117-119
[4] گوستاولوبون، تمدن اسلام و عرب، ترجمه: سید هاشم هریسی، ص۷۵۱-۷۵۴
[5] عبدالکریم سروش: کیان، ش۲۶، ص۶۰
[6] ارنست کاسیرر: فلسفه روشنگری، ترجمه: یدالله موقن، ص۲۱۱-۲۱۲