اگر توصیهای به نویسندهی جوانی داشته باشم، این خواهد بود:«راجع به چیزهایی بنویس که برایت اتفاق افتاده است»
مصاحبه «پیتر ایستون» با «گابریل گارسیا مارکز» برنده جایز نوبل 1982
بخش دوم
پیتر: آیا آن زمان جویس خوانده بودید؟
گارسیا مارکز: من تا آن هنگام اصلا آثار جویس را نخوانده بودم، به همین خاطر خواندن«اولیس» را شروع کردم. تنها نسخه اسپانیایی موجود کتاب را خواندم. پس از خواندن اولیس به زبان انگلیسی و همچنان یک ترجمه بسیاری خوب فرانسوی از آن، متوجه شدم که نسخه اسپانیایی آن خیلی بد بوده است. اما چیزهایی از او آموختم که در نوشتههای بعدی ام مفید واقع شد- یعنی تکنیک تک گویی درونی. بعدها این تکنیک را در آثار ویرجنیا وولف یافتم که او بگونهی بهتر از جویس از آن استفاده میکند. چنانچه بعدا فهمیدم مبتکر این تک گویی درونی نویسنده ناشناس اثر«لازاریلو دی تورمیس»بوده است.
پیتر: میتوانید بگویید اولین تاثیر پذیری شما از آثار چه کسانی بوده است؟
گارسیا مارکز: کسانی که واقعا مرا کمک کردند تا از آن نگرش خیالی دست بکشم و به سمت داستانهای کوتاه فعلی گرایش پیدا کنم، نویسندگان نسل گمشده امریکایی بودند. فهمیدم که ادبیات آنها با زندگی ارتباط داشت در حالی که داستانهای کوتاه من نه. و بعدا اتفاقی افتاد که در ارتباط اش با این نگرش برایم خیلی حائز اهمیت بود. آن حادثهی «بوگوتازو»بود؛ به تاریخ نهم اپریل 1948، زمانیکه یک رهبر سیاسی به نام«گایتان» به ضرب گلوله کشته شد و در نتیجه مردم بوگوتا با عصبانیت و جارو جنجال به سرکها ریختند. من در خوابگاه ام آمادهی صرف نهار بودم که این خبر را شنیدم، به سمت محل حادثه دویدم. گیتان را تازه به تاکسی سوار کرده بودند و به سمت شفاخانه میبردند. در مسیر برگشتم به خوابگاه، مردم به سرکها ریخته بودند، تظاهرات داشتند، فروشگاهها را غارت میکردند، ساختمانها را به آتش میکشیدند، منم با آنها پیوستم. آن بعد از ظهر و عصر بود که متوجه شدم در چه کشوری زندگی میکنم و چطور داستانهای کوتاه من باید با این شرایط مرتبط شود. وقتی دوباره مجبور شدم به«بارانکویلا» د«کارائیب» برگردم، جایی که دوران طفولیتم را گذرانده بودم، متوجه شدم که آن روزها زندگی من چطور بوده است، فهمیدم و میخواستم در باره اش بنویسم.
در سالهای 1950 یا 1951 اتفاق دیگری افتاد که گرایشهای ادبی ام را تحت تاثیر قرار داد. مادرم از من خواست تا او را به سفرش در آراکاتاکا همراهی کنم، جایی که به دنیا آمده بودم تا خانهی را که اولین سالهای زندگی ام را در آنجا سپری کرده بودم بفروشیم. وقتی به آنجا رسیدم، در اولین نگاه شوکه شدم. چون حالا بیست دو سالم بود و از هشت سالگی دیگر آنجا نرفته بودم. در واقع هیچ چیزی تغییر نکرده بود، اما من احساس کردم که دیگر روستا را تماشا نمیکنم، بلکه در حال تجربه آن هستم، گویی این که آن را دارم میخوانم. بگونهی که هر آن چیز را که میدیدم، انگار قبلا نوشته شده بود. تمام کاری که میتوانستم این بود که آنجا بنشینم و آنچه که قبلا بود و آنچه را من داشتم میخواندم را کاپی برداری کنم. اساسا در عمل همه چیزی در کالبد آثار ادبی حلول کرده بود: خانهها، مردم و خاطرات. مطمئن نبودم که قبلا آثار فاکنر را خوانده بودم یا نه، اما حالا میفهمیدم که تنها تکنیکی به سبک فاکنر میتوانست مرا کمک کند تا آن چه را که میدیدم بنویسم. فضا، ویرانی و گرمای روستا تقریبا همان چیزی بود که در آثار فاکنر احساس میشد. آنجا منطقه مزارع کیله بود. ساکنین آن امریکاییهایی مربوط به کمپنیهای میوه بودند، اینها همگی فضایی را به وجود آورده بود که مشابه آن را به نحوی در آثار نویسندگان ایالتهای جنوبی امریکا تجربه کرده بودم.. منتقدین از تاثیر گزاری ادبی فاکنر روی من صحبت میکنند، اما خودم آن را یک تصادف میدانم: من به سادگی مسایلی را که باید به آن پرداخت، یافته بودم، مجبور بودم با آن به شیوه ی شبیه روش رسیدگی فاکنر با آن مسایل رسیدگی کنم.
پس از بازگشت از آن سفر اولین رمان خود «طوفان برگ»را نوشتم. در واقع اتفاقی که پس از آن سفر به آراکاتاکا برایم افتاد این بود که فهمیدم هرآنچه که در دوران طفولیتم برای من رخ داده بود، ارزش ادبی داشته و من تازه داشتم آنها را پر و بال میدادم. از لحظهی که طوفان برگ را نوشتم، فهمیدم که میخواهم یک نویسنده شوم. و هیچکس جلو مرا گرفته نمیتوانست. و تنها چیزی که برایم مانده بود این بود که تا سعی کنم بهترین نویسندهی دنیا شوم. اینها مربوط به سال 1953 بود، اما رویای من محقق نشد تا این که در سال 1967 پس از نوشتن پنج کتاب از مجموعه هشت کتابم برای اولین بار حق تالیف دریافت کردم.
پیتر: فکر میکنید برای نویسندگان جوان معمول است که ارزش و تجارب دوران کودکی شان را نادیده بگیرند و در ابتدای کار مثل شما از فکر شان استفاده کنند؟
گارسیا مارکز: نه، این روند معمولا طوری دیگری پیش میرود. اما اگر توصیههایی به یک نویسندهی جوان میکردم، میگفتم، راجع به چیزهایی بنویس که برایت اتفاق افتاده است؛ همیشه سهل است گفتن این که آیا نویسنده در باره آنچه برایش اتفاق افتاده مینویسد یا در باره آنچه خوانده است مینویسد و یا در باره آنچه به او گفته شده است. پابلو نرودا – در یکی از شعرهایش میگوید: ” خدایا از جعل کردن، هنگامی که شعر میسرایم به تو پناه میبرم”. همیشه از این که میبینم بزرگترین ستایشها درمورد کار های من مربوط به تخیل است، متحیر میشوم. در حالی که، حقیقت این است که در تمام کار های من یک جمله هم نمیتوان یافت که ریشه در واقعیت نداشته باشد. مساله این جاست که واقعیت منطقه کارائیب بسان وحشی ترین تخیلهاست.
پیتر: در آن هنگام برای چه کسانی مینوشتید؟ مخاطب تان چه کسانی بودند؟
گارسیا مارکز:« طوفان برگ»را برای دوستانم نوشته بودم. دوستانی که مرا کمک میکردند، کتابهای شان را برایم به امانت میدادند و خیلی مشتاق کارهایم بودند. فکر میکنم آدم عموما برای کسی مینویسد. من وقتی در حال نوشتن هستم، همیشه از این آگاهم که این دوستم از این خوشش میآید و آن دوست دیگرم از آن پاراگراف یا از آن فصل خوشش میآید. همیشه با در ذهن داشتن افراد خاصی مینویسم. سر آخر هم همه ی کتابها برای دوستان تان نوشته میشوند. مساله بعد از نوشتن «صد سال تنهایی» این بود که حالا نمیدانم از میان میلیونها خواننده به کی مینویسم و این مرا ناراحت کرده و مانع بروز احساساتم میشود. به این معنی که میلیونها چشم دارند شما را نگاه میکنند و شما واقعا نمیدانید که آنها به چه چیزی فکر میکنند.
پیتر: در مورد تاثیر روزنامه نگاری بر کار های داستان نویسی تان بگویید.
گارسیا مارکز: به نظرم تاثیر شان متقابل است. داستان نویسی به کارهای روزنامهنگاری ام کمک کرده چون به آن ارزش ادبی داده است. روزنامهنگاری، داستان نویسی ام را کمک کرده چون مرا در یک رابطه ی تنگاتنگ با واقعیت نگهداشته است.
پیتر: شیوه جستجوی یک سبک مشخص داستان نویسی را بعد از نوشتن طوفان برگ و قبل از نوشتن صد سال تنهایی، چگونه توضیح میدهید؟
گارسیا مارکز: پس از اینکه طوفان برگ نوشته شد، متوجه شدم که نوشتن راجع به روستا و دوران کودکی ام در واقع یک فرار از روبرو شدن و نوشتن در مورد واقعیتهای سیاسی کشورم بود. برداشت اشتباهی داشتم، از این که خودم را در پشت نوستالژیهایی از این نوع پنهان کنم بجای این که با مسایل سیاسی که در جریان بود، روبرو شوم. این زمانی بود که رابطه میان ادبیات و سیاست بطور جدی قابل بحث بود. به سعی خود در جهت از میان بردن خلاء میان آن دو ادامه دادم. پیش از آن متاثر از فاکنر بودم و در آن زمان از همینگوی. داستانهای «کسی به دگروال نامه نمی نویسد» ، «ساعت شوم» و «تشییع جنازه مادر بزرگ» را نوشتم که همه اینها تقریبا در یک زمان نوشته شدند و در موارد زیادی اشتراک داشتند. این داستانها در روستای دیگری غیر از آن روستایی که طوفان برگ و صد سال تنهایی نوشته شدند، نوشته شدند. این روستایی است که در آن هیچ اثری از جادو نیست و این یک ادبیات روزنامهنگاری دارد. اما وقتی ساعت شوم را به پیان رساندم، دیدم که دوباره همهی دیدگاههایم اشتباه بودند. دیدم که در حقیقت نوشتههایم در مورد کودکی ام خیلی سیاسی بود و برخلاف تصورم خیلی هم با واقعیت اوضاع کشورم وفق داشت. پس از ساعت شوم، تا پنج سال دیگر هیچ چیزی ننوشتم. ایدهی از آنچه که همیشه میخواستم انجامش بدهم در ذهن داشتم، اما چیزی را گم کرده بودم و مطمئن هم نبودم که آن چیست تا این که روزی، لحن مناست آن را کشف کردم- همان لحنی که اخیرا در نوشتن صد سال تنهایی از آن استفاده کردم. آن لحن بر پایهی سبکی بود که مادر بزرگم از آن در گفتن قصههایش استفاده میکرد. قصههایی که او میگفت ما ورایی و خارق العاده به نظر میرسیدند، اما او آنها را کاملا طبیعی روایت میکرد. وقتی در نهایت استفاده از لحن درست را در نوشتههایم دریافتم، نشستم و هژده ماه هر روز کار کردم.
پیتر: مادر بزرگ تان چگونه چیز های«خارق العاده»را طبیعی تعریف میکرد؟
گارسیا مارکز: موضوعی که بیش از هر چیز دیگری در داستانگویی او اهمیت داشت، حالت چهره اش بود. وقت داستان تعریف میکرد، به کلی حالت چهره اش را تغییر نمیداد، و همه را متعجب میکرد. در تلاشهای اولی ام در نوشتن صد سال تنهایی، بار ها سعی کردم داستان را بدون آن که خودم باور داشته باشم، تعریف کنم. چیزی که بعدا کشف کردم این بود که، خودم باید به داستان باور کرده و آن را با حالتی روایت کنم که مادر بزرگم تعریف میکرد: با چهرهی تهی از احساس.
پیتر: به نظر میرسد در آن تکنیک و لحن تان، به نحوی قابلیت روزنامهنگاری هم نهفته است، به گونهای که شما حادثات خارق العاده را طوری با جزئیات کامل توصیف میکنید که انگار واقعیت دارند. آیا این مهارتی است که از روزنامهنگاری یاد گرفته اید؟
گارسیا مارکز: این یک ترفند روزنامه نگاری است که شما میتوانید در ادبیات هم آن را بکار ببرید. بعنوان مثال اگر بگویید که فیلها در آسمان در حال پرواز اند، مردم باور نخواهند کرد اما اگر بگویید به تعداد 425 فیل در حال پرواز در آسمان اند، امکان دارد مردم به حرف تان باور کنند. «صد سال تنهایی» پر است از موضوعات اینچنینی. این دقیقا همان تکنیکی است که مادر بزرگم از آن استفاده میکرد. مخصوصا داستان کسی که توسط پروانههای زرد محاصره شد بود. یادم می آید وقتی خیلی کودک بودم، یک برقی به خانهی ما می آمد. من خیلی راجع به او کنجکاو میشدم چون کمربندی داشت و با استفاده از آن خود را از جعبههای برق آویزان میکرد. مادر بزرگم میگفت، هر بار که این مرد به این طرفها پیدایش میشود، خانه را پر از پروانه میکند. اما وقتی خودم داشتم این داستان را مینوشتم، دریافتم که اگر نگویم پروانهها زرد اند، مردم آن را باور نخواهند کرد. وقتی هم که داشتم فصل «رمدیوس زیبا» به بهشت میرود را می نوشتم، خیلی وقت صرف کردم تا آن را باورکردنی بسازم. یک روز در حیات خانه رفتم و زنی را که برای نظافت و شستشوی لباسها به خانه مان میآمد در حال آفتاب دادن تشکها دیدم و باد شدیدی هم می وزید. و او با باد گفتگو میکرد تا تشکها را با خود نبرد. آن جا فهمیدم که اگر از تشکها برای «رمدیوس زیبا» استفاده کنم، به آسمان خواهد رفت. این فنی بود که برای باور پذیر کردن داستان از آن استفاده کردم. مشکل هر نویسندهی باور پذیر کردن نوشته اش است. هر کسی میتواند هر آن چیزی که میخواهد بنویسد تا زمانی که مردم آن را باور کنند.
پیتر: منشا طاعون بیخوابی در صد سال تنهایی چه بود؟
گارسیا مارکز: از زمانی که«افسانه اودیپ» را خواندم، به موضوع طاعون علاقمند شدم. راجع به طاعونهای قرون وسطی زیاد خوانده ام. یکی از کتابهای مورد علاقه ام رمان یادداشتهای سال طاعون اثر دانیل دفو است، یکی از دلایلی اش این است که دفو یک روزنامهنگار است و نوشتههایش یک فانتزی ناب است. سالهای زیادی فکر میکردم که دفو راجع به «طاعون لندن» نوشته بود چون ناظرش بوده اما بعد ها متوجه شدم که آن کتاب یک رمان بوده، چون دفو در زمان شیوع طاعون در لندن هنوز هفت ساله هم نبوده است. طاعونها همیشه به شکلهای مختلف، از موضوعاتی بوده که به تکرار از آنها در کارهایم استفاده کرده ام. سالهای زیادی فکر میکردم که خشونت سیاسی در کلمبیا همچون طاعون علت متافزیکی دارد. قبل از نوشتن صد سال تنهایی در یک داستانی به نام«یک روز پس از شنبه» با یک طاعون همهی پرندهها را کشته بودم. درکتاب صد سال تنهایی از طاعون بیخوابی به عنوان یک ترفند ادبی استفاده کردم چون برخلاف طاعون خواب آلودگی است. نهایتا ادبیات چیزی نیست جز نجاری.