داستان

اولین باری که فهمیدم عاشق ادبیات هستم

عبدالله خسروی

اولین باری که فهمیدم عاشق ادبیات هستم چهارم ابتدایی بودم و در روستایی پشت کوه بلند مانشت زندگی می‌کردم. یادم هست تابستان رختش را از طناب فصل‌ها جمع کرده و پاییز لباس خوش دوخت و زیبایش را بر تن کوه و دشت و روستا پوشانده بود و ما کودمان سرمست از تمام شدن فصل کار و عرق‌ریزان با شادی و فراغ بال بدنبال توپ پلاستیکی دو لایه‌ای در کوچه‌های خاکی محل زندگی می‌دویدیم.
تابستان که شروع میشد ما بچه‌ها عزا می‌گرفتیم و برای رسیدن اول مهر و بازشدن مدارس لحظه‌شماری می‌کردیم چون برخلاف بچه‌های شهری مجبور بودیم تمام سه ماه را موقع درو محصول و برداشت و آبیاری باغات و بوستان همگام با خانواده کار کنیم و زمانی هم که کارهای کشاورزی تمام میشد بعنوان چوپان همراه گوسفندان به صحرا می‌زدیم. برای همین با بازشدن مدرسه‌ها خوشحال می‌شدیم و دیگر لازم نبود از صبح تا غروب زیر ستیغ آفتاب تابستان عرق بریزیم. گرچه مهر و محبت و صفا و صمیمیت در میان خانواده و اهالی روستا موج میزد و این همه اضطراب ناشناخته و استرس فرداهای نیامده وجود نداشت اما اقتضای طبیعت بچگی اینست که همیشه دوست داری فقط بازی کنی و از زندگیت لذت ببری و چون ایام تابستان مجبور به فعالیت مداوم بودیم خیلی کم وقت برای بازی کردن داشتیم و برای همین برای زود فرارسیدن مهرماه، هر شب با دستانی قد کشیده تا آسمان به پای خدا می‌افتادیم.
یادم هست سه هفته از آغاز مدرسه گذشته بود که مدیر مدرسه موقع مراسم صبحگاهی گفت : بچه‌ها هر کدام از شما به کتاب داستان علاقه داره، میتواند نقاشی بکشد و به آدرسی که پشت دیوار اتاقم براتون با ماژیک نوشتم ارسال کنه و آنوقت بجایش براتون کتاب‌های قصه می‌فرستند.
از بین بچه‌ها من بیشتر از همه خوشحال شدم. زنگ تفریح آدرس را یادداشت کردم و مسیر مدرسه تا خانه را با هیجان طی کردم و مدام دنبال طرحی برای کشیدن نقاشی بودم اما چون استعدادی در خط و نقاشی نداشتم فکرم به جایی نرسید. در نهایت راه‌حل را یافتم. برادر بزرگم خطی بی‌نهایت زیبا داشت و نقاشی‌های قشنگی هم می‌کشید.
ظهر که به خانه آمد ماجرا را برایش توضیح دادم. اول ازم قول گرفت که درس‌هام را بخوانم و بعد قول داد هر ماه برام نقاشی بکشه و من هم به اسم خودم برای تهران بفرستم.
وقتی اولین نقاشی را تحویلم داد، تازه فهمیدم برای ارسال آن به تهران، باید پاکت نامه و تمبر بخرم. یادم هست از مرحوم پدرم کمی پول گرفته بودم باهاش توپ بخرم. آن روزها به علت اینکه وضع مالی اکثر خانواده‌ها هم سطح هم بود خریدن توپ پلاستیکی را نوبتی کرده بودیم و هر زمان که توپ پاره میشد فردی که قرعه به نامش می‌افتاد باید هر جور شده توپ میخرید و از بخت بد، آنروز قرعه به من رسیده بود. اگر کسی در نوبتش از خریدن توپ امتناع می‌کرد تا یکماه از فوتبال بازی کردن منع میشد. من هم بازیکن خوبی بودم و علاقه زیادی به فوتبال داشتم اما آنروز که پس از جدال درونی با خودم بجای خرید توپ با پولم چند پاکت نامه و تمبر خریدم، فهمیدم عاشق کتاب و نوشتن هستم.
سه هفته گذشت. آبان از نیمه گذشته بود و ابرهای سیاه و سفید در آسمان روستا در حال جولان دادن بودند. روز قبل باران شدیدی باریده بود و بوی خاک تازه در کوچه‌های باران زده روستا، هوا را از عطر پاک خدا پر کرده بود و دسته دسته پرستوها و چکاوکها بصورت منظم و از آسمان زیبای روستا در حال مهاجرت به سرزمین های گرمتر دیده می‌شدند و من کنار حوضچه سیمانی وسط خانه در حالیکه داشتم به گل‌های شمعدانی قرمز دست می‌کشیدم و برای خودم خیال و رویاهای زیبا می‌بافتم با صدای کوبیده شدن مداوم درب حیاط از جا پریدم و بدو بدو خودم را رساندم.
با دیدن پستچی و شنیدن اسمم از زبانش، هنوز پاکت بزرگی را که از تهران فرستاده شده بود ازش تحویل نگرفته بودم که از شادی فراوان، پیرمرد نامه‌رسان را بغل کردم و همین که پاکت را دریافت کردم با سرعت از درب حیاط تا وقتی وارد هال داشتم فقط فریاد شادی سر دادم. خانواده از شنیدن فریادهای من دورم جمع شدند. وقتی در جریان قرار گرفتند نگاهی بهم کردند و با هم به خنده افتادند. عجب روزهای قشنگی داشتیم. با کوچکترین اتفاق شیرینی، شاد میشدیم و همش دنبال بهانه‌ای بودیم که سر به سر هم بگذاریم و با هم بخندیم. مرحوم پدرم خیلی خوش اخلاق بود و هیچوقت یادم نمیاد سر من و یا خواهرانم یکبار داد زده باشد. همیشه لبخند از لبش دور نمی‌شد و با وجود تمام مشکلات و زحمات شبانه‌روزی که میکشید‌ از زندگی و خدا گله نداشت و مرتب شکرگذاری می‌کرد.
یادش بخیر؛ پدرم گوشه حیاط بزرگ و خاکی خانه, باغ کوچکی درست کرده بود و چند اصله درخت انار، گلابی، آلبالو و بالاتر از همه آنها درخت خرمالویی کاشته بود که من عاشق رنگ میوه‌هایش در فصل پاییز بودم. بیرون روستا هم یک باغ چنار داشت. در کل انسان باصفایی بود و عشق و علاقه زیادی به گل و باغداری داشت و برای همین ما از معدود ساکنان روستا بودیم که مدام با گل و درختان میوه سروکار داشتیم.
وقتی کتاب‌های قصه را از پاکت بزرگ بیرون آوردم انگار بهترین هدیه دنیا را دریافت کرده بودم. خیلی زود مشغول خواندن کتاب قصه‌های خوب برای آدم‌های خوب، نوشته مرحوم مهدی آذر یزدی شدم و کم کم وارد دنیای تازه‌ای شدم و ذهن و خیالم از پشت‌بام خانه و آسمان روستای محل زندگیمان فراتر رفت.
این رویه را ادامه دادم. برادرم نقاشی می‌کشید و من برای دریافت کتاب‌های تازه به تهران می‌فرستادم. خیلی زود فهمیدم ذهن تشنه و جستجوگرم با مطالعه سیراب نمی‌شود ‌و دلم میخواهد فقط خواننده کتاب نباشم و به همین سادگی، علاقه‌ام به نوشتن شکل گرفت.
کم کم نوشتن را آغاز کردم. گاهی با خودکار بیک قدیمی و دفتر شصت برگی که به اصرار خودم، زنده‌یاد پدرم از شهر برایم خریده بود به جان شخصیت‌های خیالی می‌افتادم و قصه‌های ساده‌ای را برای خودم می‌نوشتم و خودم میخواندم و در نهایت هم پاره میکردم. خیلی زود، پای حیوانات اهلی و بعد بچه‌های روستا را به قصه‌هایم باز کردم ولی نکته تلخ اینجا بود که هیچگاه اون نوشته‌های ساده و شیرین و خیالی را به کسی نشان نمیدادم و بعد از نوشتن و خواندن، آنها را از بین می‌بردم. البته همان جرقه‌ها باعث شد که میل به بیشتر خواندن و نوشتن در من شدت بگیرد و تا زمان مهاجرت به شهر و مطالعه رمان‌های فراوان و آغاز نوشتن بصورت رسمی این مسیر را ادامه بدهم.
خوشحالم وقتی میان این همه دغدغه و استرس زندگی امروزی به گذشته برمیگردم و آن سال‌های باران و ترانه را به یاد می‌آورم حالم خوب می‌شود. امروز و فردا حالشان دست ما و گردش روزگار است اما وای از روزی که وقتی آدمی به قدیم برمیگردد و گذشته را مرور می‌کند ایام تلخی را به یاد داشته باشد و آه بکشد.
از کتاب : روزهای سیاه و سفید روزگار من
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا