رویدادهای سیاسیتاریخ افغانستان

آوازه‌ی سقوط؛ ۲۴ اسد ۱۴۰۰ خورشیدی در افغانستان چه گذشت؟

نویسنده: رحمت الله بیگانه

من عادت داشتم، اکثرا و به‌صورت عموم، قبل از آمدن کارمندان، به وظیفه رفته و بعد رفتن آن‌ها به خانه بر می‌گشتم.

 روز ۲۴ اسد، ساعت ۷.۳۰ صبح از خیرخانه به‌ریاست رادیو‌تلویزیون معارف به ده‌بوری کابل رسیدم، لحظاتی آمدن کارمندان را توسط کمره امنیتی تماشا کردم، باخود گفتم: ممکن در هفته‌های بعدی، وضعیت چنین نباشد.
وضعیت افغانستان در شش‌ماه اول سال ۱۴۰۰خورشیدی، خیلی آشفته و نابسامان بود، همه روزه جنازه‌های جوانان زیادی از: اردو، پولیس و امنیت را که در ولایات مختلف افغانستان، توسط گروه طالبان بی‌رحمانه کشته می‌شدند، به کابل می‌رسید.

به‌یاد دارم که وضع افغانستان در اواخر حکومت حزب دموکراتیک خلق افغانستان حاکمیت داکتر نجیب‌الله مشابه امروز حکومت اشرف‌غنی احمدزی بود. من فکر می‌کردم ممکن است، تا دو سه هفته آینده، مثل سایر ولایات، کابل به دست تروریستان طالب سقوط کند.

یک‌هفته قبل، در جلسه‌ی نشراتی، در رادیوتلویزیون معارف، به مدیران گفتم:

امروز یا فردا، کابل به گروه طالبان واگذار خواهد شد، کسانی که رفتنی استند، به‌خود چاره بسنجند!

حتی به معاون نشراتی رادیو و تلویزیون – آقای سروری‌سخا گفتم، خودت در دور اول محصل دانشگاه بودی، ظلم و جنایت طالب را در دور اول‌شان ندیده‌یی.

من همان‌ روز بعد از جلسه،  تعدادی از کتاب‌ها، اسباب و وسایل خود را که سال‌ها جمع کرده بودم، یک یک آن‌ها را از الماری‌ها بیرون کرده و‌‌ در خریطه‌ها جابجا کردم.

هر چند یک‌ماه قبل هم مقداری از اسباب و وسایل غیر ضروری و شخصی خود را از دفتر به خانه انتقال داده بودم.

من در دفتر، برای پذیرایی مهمانان شخصی خود، از پنجشیر توت و چهارمغز آورده بودم، هم‌چنان خرما و شیرپیره‌داشتم، سکرتر خود را خواستم، لوازم خود را به او دادم، تا به دریور بدهد و حتی به شوخی به “نثارخان” گفتم:

این توت و چهارمغز از شما، دلت خودت می‌خوری و یا به گروه طالبان میدهی!

نثارخان با تعجب پرسید؟

“چرا رییس صاحب خیرت خو است؟”

گفتم: هیچ خیرت است، بدون آن در هفته‌های آینده دولت سقوط خواهد کرد، من آماده‌گی رفتن دارم.

نثار خان بازهم پرسید: مگر شما از گپی خبر دارید و یا چیزی شنیده اید؟

گفتم: نی وضعیت چنین نشان می‌دهد!

ساعت ۸.۳۰ صبح را نشان می‌داد، یادم آمد که خانمم گفته بود، پیسه نداریم، معاشت را از بانک بگیری!

به‌خاطر گرفتن معاشم، از دفترم واقع ده‌بوری کابل، بیرون شدم، بانک کارته چهارم توزیع نداشت، ازاین بانک به آن بانک، خلاصه سرحد ما به طرف قلعه فتح‌الله‌خان رسید. آنجا هم مسوولین بانک گفتند: “تا بعد از چاشت توزیع پول نداریم، بانک‌ ساعت “یک” باز می‌شود.”

فرصت را غنیمت دانسته، جانب شمال لیسه زرغونه، به دانشگاه افغانستان رفتم، تا از بخش اداری دانشگاه بپرسم که کاراسناد‌های دوره ماستری‌ام به کجا رسیده است.

داخل دانشگاه شدم، دیدم چند دختر روی سبزه‌های دانشگاه گرم قصه استند و تعدادی هم درکانتین دانشگاه با خنده و مزاق بین‌هم چای می‌خورند.

با نزدیک شدنم به آن‌ها همه متوجه من شدند، طرف بخش اداری و تدریسی دانشگاه رفتم، دیدم لوحه‌های بخش اداری و تدریسی که قبلا آنجا نصب بود، دیده نمی‌شود، از محصلی پرسیدم: دفاتردانشگاه چرا کسی نیست؟

محصل گفت، بخش اداری و تدریسی به تعمیر پهلو انتقال کرده است.

از دهلیز بیرون شدم، متوجه گردیدم که دیوار وسطی بین دانشگاه افغانستان و تعمیر پهلوی آن وجود ندارد و صحن دانشگاه خیلی بزرگ و مقبول شده است. در تعمیرجدید بخش اداری و مالی و دفاتر استادان آماده گردیده بود، از منزل اول تا چهارم را دیدم، هیچ دروازه‌ی باز نبود، همه دفاتر و اتاق‌ها بسته بودند.

دانشگاه افغانستان را ترک کرده با موتر ریاست رادیوتلویزیون تعلیمی/ معارف، جانب دفتر حرکت کردم، وقتی به جاده عمومی نزدیک چهارراهی حاجی یعقوب رسیدیم، جاده‌ها به حدی مزدحم و ترافیک سنگین بود که فکر کردم از آسمان به شهرکابل موتر باریده است، ما بیش از چهل دقیقه در یک نقطه بند ماندیم.

بعد توقف طولانی حوالی ساعت ۱۲ به سختی خود را به سرک کوه تلویزیون که از منطقه تپه سلام گذشته است، رسیدیم.

هیچ نمی‌دانستم چه گپ شده است، چرا اینقدر ازدحام است، برایم معلوم نبود. درهمین مدت طولانی هیچ تماس تلفونی هم به من نیامد. به سختی ساعت ۱۲ به قسمت بالایی تپه سلام رسیدیم، دریورم (حاجی‌ایاز) خیلی به تشویش و وارخطا بود، ازمن چندبار تقاضا کرد که دفتر نرویم، وضعیت خوب نیست، اما من به گپ‌های اوتوجه نکردم.

 بالاخره دریور از من خواهش کرد که او را رها کنم، تا در این وضعیت ناگوار و خراب، موتر دولتی که جدید توزیع گردیده بود، آن‌را کسی نگیرد!

قبول کردم، از موتر پایین شدم و او موتر را برد، تا به پارگنگ تلویزیون ملی، در وزیراکبرخان ایستاده کند.

مدت کوتاهی می‌شد که تشکیل رادیوتلویزیون معارف به دستور اشرف‌غنی احمدزی، مربوط تلویزیون ملی گردیده بود، قبلا تشکیل این‌ریاست مربوط وزارت معارف بود.

درسرک قیر موترهای زیادی به‌خاطر ازدحام ایستاده بودند، اما از سرک کوه‌تلویزیون تا تپه سلام که پیاده آمدم، هیچ موتر دولتی و حتی آدم دریشی دار به نظرم نه‌رسید.

درهمین دقایق حوالی ساعت “یک” تلفونم به‌صدا درآمد، خانمی از کارمندان رادیوتلویزیون معارف با وارخطایی پرسید:

“رییس صاحب چه گپ شده است، مدیر اداری همه زن‌ها را جواب داد!”

پرسیدم: چرا جواب داد؟

وی گفت: “ همکاران می‌گویند که گروه طالبان تا کوته سنگی رسیده است.”

این اولین زنگ خطری بود که به گوشم رسید.

در یک‌ماه گذشته، زمزمه‌های آمدن طالب در کابل خیلی گرم بود، در واقع مردم قانع شده بودند که طالب آمدنی است.

متصل زنگ اول، زنگ دیگری از دفتر آمد، این زنگ از مدیرعمومی اداری ‌آقای پوپل بود، او از من پرسید، رییس صاحب دفتر می‌آید؟

گفتم: بلی می‌آیم، در راه پیاده استم، تا یک‌ساعت دیگر خواهم رسید.

او گفت: “ رییس صاحب وضع خوب نیست، اینجا آوازه‌های زیادی شنیده می‌شود، می‌گویند طالب به “کوته سنگی” رسیده است، من هم به اجازه شما زنان دفتر را رخصت کردم.”

 راستی تشویشم خیلی زیاد شد، پرسیدم، خودت دفتراستی؟

وی گفت: بلی، اما ممکن تا نیم‌ساعت دگه من‌هم به اجازه‌شما خانه می‌روم.

من دریشی جدیدی که صبح‌همان روز آن‌را پوشیده بودم، به‌تن داشتم، وقتی طرف موترهای که در قطار کلانی توقف کرده بود، می‌دیدم، در واقع همه چشم‌ها به جان من دوخته شده بود. در سرک به‌جز من کمتر کسی دریشی‌داردیده نمی‌شد.

تعمیر رادیوتلویزیون از کوته سنگی ده دقیقه با موتر فاصله بیشتر ندارد، اما این آوازه‌ها چنان مردم را گیچ کننده بود که همه بدون اینکه پشت خود را ببینند، از دفاتر دولتی، درحال فرار بودند.

به‌سختی خود را تا وزارت تحصیلات‌عالی رساندم، مقابل این وزارت که نقطه نیرنگی است، ایستادم و به دفتر زنگ زدم، تا موترخدمتی را که به ثبت برنامه‌ها است، برایم روان کنند، به‌تلفون‌های دولتی زنگ زدم، اما هیچ‌کسی‌جواب نداد.

من دوبار با وقفه هفت‌ساله دراین اداره ریاست کردم، برخوردم با همکاران رادیوتلویزیون رفیقانه، صمیمی و دوستانه بود، به‌همان خاطر اکثریت کارمندان، زمانی کاری می‌داشتند و یا دچار مشکلی می‌شدند، به‌من زنگ میزدند و مشوره می‌گرفتند.

جوان دیگری از مدیریت ارزیابی رادیو به‌نام “حبیب اصیل” برایم زنگ زد و جویای احوالم گردیده و بعد گفت: “ خبرشدم طرف دفتر می‌آیید، وضعیت چندان خوب نیست، بهتر است نیایید!

زنگ اصیل قطع نشده بود که پسرم مقدس جان زنگ زد و پرسید:” پدر کجاستی!؟”

گفتم: مقابل دروازه وزارت تحصیلات عالی‌استم.

مقدس گفت: همانجا باش، من در نزدیک سیلو در موتر مامایم استم، میایم خودت را هم می‌گیرم، و گفت، وضع خوب نیست، طرف دفتر نه‌روی!

او را گفتم، یک‌بار دفتر برو بکس دستی‌ام روی میز ریاست است، دربکس اسناد‌ها و کمپیوترم است، همانگونه که آمدین، دفتر رفته و بکسم را بگیری!

سرک عمومی مقابل وزارت تحصیلات عالی کاملا خالی بود، یگان موتر از جانب کوته سنگی به سرعت جانب  ریاست ترافیک کابل می‌رفت و مردم با دستپاچگی و وارخطایی پیاده جانب شهر در حرکت بودند.

دروازه وزارت تحصیلات عالی را دیدم که قفل بزرگی انداخته شده بود و هیچ کسی در گرد و نواح آن دیده نمی‌شد.

لحظاتی نگذشته بود که پسرم با موتری رسید و مرا برداشته جانب سیلو در حرکت شدیم.

موترهای انگشت‌شماری طرف سیلو می‌رفت.

 ما خود را تا سرک عمومی مقابل ریاست سیلو رساندیم، اما آن‌جا سرک عمومی خیلی بیروبار داشت، موترهای شخصی و نظامی تانک‌ها، موترهای مجهز با دهشکه و سلاح‌های مدرن، تانک‌های کوچک امریکایی و نفربرهای زرهی درقطارهای طولانی برای رفتن به سوی قرارگاه‌های خود به‌داخل شهر در حالیکه افراد با ینوفورم نظامی و سلاح‌های مجهز به دست داشتند، دیده می‌شدند، در حال فرار بودند.

موترما تا نزدیک هوتل کانتین هوتل حدود ۱۲۰ دقیقه متوقف ماند، من و فرزندم از موتر پیاده شدیم، یک بکس دستی داشتم که در بین آن کمپیوتر و اسنادهایم بود، با جمعی از مردم یکجا از سرک باغ بالا طرف ریاست ارتشا و فساد اداری – نوآباد ده‌کیپک موقعیت دارد، پیاده شدیم. هنوز ده دقیقه راه نه‌رفته بودیم که چند تن از آدم‌های که سر خود را با دستمال بسته بودند و پیراهن و تنبان به‌تن داشتند، بالای من و مقدس تفنگچه کشیدند تا توقف کنیم. ما را از بین جمعیت انبوه مردم جدا کرده، چند نفراین گروه نمی‌گذاشتند که کسی از راه عبور کند. سه نفر آن در حالی که من و پسرم را نشانه گرفته بودند، با دشنام‌های رکیک از ما خواستند که پول‌ها و اسنادهای خود را برای‌شان بدهیم.

دزدان وسایل من و فرزندم را گرفتند و بسیار با خونسردی و آرامی خود را از دیوارهای کم ارتفاع باغ‌های انگور منطقه به سوی دیگری رها کرده با دل‌جمعی رفتند، تا شکار دیگری را پیدا کنند.

خیلی ناراحت و عصبانی شده بودم، اما از دستم هیچ چیزی ساخته نبود. به سرعت خود را تا حصه دوم کارته پروان رسانده و در آنجا با گرفتن یک تکسی خود را به خیرخانه رساندیم.

جالب بود، وضع خیرخانه خیلی آرام و سرک‌هایش خالی بود، گویی هیچ گپی نشده است، حتی تعدادی از دکان‌ها درحصه‌سوم خیرخانه باز بودند.

من و مقدس‌جان، مستقیم به خانه خسرم که در نزدیک خانه‌ما قراردارد، رفتیم، خانم و اولادهایم قبلا آنجا بودند.

وقتی به‌گذشته و این‌همه ماجراهای که بالای‌‌من و مردم‌ما گذشته بود، فکرکردم، گویی همه‌بارقه‌های امید در وجودم مرده بودند.

درخلوت و تنهایی دیگر تحملم به‌سر رسید، نتوانستم این تراژیدی‌‌های سقوط را تحمل کنم – گریه کردم!

گریه برای بی سرنوشتی و بی‌سرانجامی خود و وطنی که در آن زنده‌گی می‌کردم!

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا