داستان

حالا ظلم اسم دیگری دارد: امارت

نویسنده: ع. زارع

در مسیری پر پیچ‌وخم به پیش می‌رویم. دره و جنگل را پشت سر گذرانده‌ایم و حالا به یک کوتل مرتفع رسیده‌ایم. از راننده نام منطقه را می‌پرسم. بدون این‌که از جاده چشم بردارد پاسخ می‌دهد: «نام منطقه سر تگاب است. مردم پارسی‌وان در این منطقه زندگی می‌کنند. پایین‌تر هم مردم پشتون ساکن هستند. در دوران حکومت قبلی این منطقه خط مقدم جنگ بین نیروهای دولتی با طالبان بود. در اواخر دولت جمهوری هم تعدادی از مردم سر تگاب به خیزش‌های مردمی پیوسته بودند.»
موتر توقف کوتاهی دارد، در همین فاصله از بالای تپه به پایین‌دست نگاه می‌کنم. حس غریبی وجودم را فرا می‌گیرد. انگار هر جزئی از این خاک می‌خواهد دستت را بگیرد تا در شنیدن قصه‌های درد و رنجش سنگ صبورش باشی. هوا بوی غم می‌دهد و زمهریر پاییز و رنگ زرد درختان چهره‌ی غمناک پدری را در نظرم نمایان می‌کند که باز هم دست خالی به خانه برگشته است و سفره‌ای که دوباره از هیچ پر است.موتر دوباره حرکت می‌کند، کم‌کم به قریه‌ی سر تگاب نزدیک می‌شویم. وارد قریه که می‌شویم نگاه کنجکاو و مضطرب اهالی به استقبال مان می‌آید. کودکانی که نزدیک جاده مشغول بازی بودند، در جای خود می‌ایستند و به موتر خیره می‌شوند.بچه‌ها و دختران کلان‌تر که همراه مادران‌شان سر زمین‌ها کار می‌کنند، هر کدام به بهانه‌ای و برای چند لحظه سعی می‌کنند علت حضور موتر ما را متوجه شوند، اما زنان حرکت محتاطانه‌تری دارند. برخی‌های‌شان سعی می‌کنند از مسیر موتر دور شوند، چندتای‌شان هم در حالی‌که صورت خود را با چادرهای‌شان پوشانده‌اند با گوشه‌ی چشم موتر را تعقیب می‌کنند. تنها یکی دو تا پیرزن دست خود را سایبان چشمان خود کرده و با نگاه‌های کم‌رمق خود مانند نگهبانان شهر به رصد کامل ما می‌پردازند. صورت‌های آفتاب‌سوخته و چین و چروک‌های عمیق شان حرف‌های زیادی دارند. می‌خواهم به راننده بگویم کمی توقف کند تا کمی همراه‌شان صحبت کنم، باز یادم می‌آید که وقت تنگ است و کار بسیار؛ مقصد جای دیگری است و مقصود چیز دیگری.از قریه خارج شدیم، از آیینه بغل به گرد و خاکی که به‌دنبال موتر روی هوا بلند شده است و چهره اهالی را در خود پنهان می‌کند نگاه می‌کنم، با پرسشی که مدام در ذهنم جولان می‌دهد: چرا در این آبادی هیچ مردی دیده نمی‌شد؟
به کوتل دیگری نزدیک می‌شویم، بدون این‌که پرسشی بپرسم، راننده صحبت را شروع می‌کند: «نام این کوتل گاوخاو است که سه منطقه‌ی سر تگاب، برمنی و بیری را به هم وصل می‌کند. بیری زادگاه مصطفی اعتمادی از قوماندانان جهادی است.» از آیینه جلو به همکارم که در صندلی عقب نشسته و مشتاق‌تر از من برای شنیدن حرف‌هایش است نگاه می‌کند. حدس می‌زنم هر دو می‌خواهند سر صحبت بیشتر را باز کنند و با صحبت کردن مسیر طولانی را کوتاه کنند.
از کوتل دوم هم عبور کردیم و بالاخره به مقصد رسیدیم. بعد از بازدید منطقه و اجرای طرح مأموریت، به محض تمام شدن برنامه و با صرف یک طعام مختصر عزم بازگشت کردیم. حجم زیاد کار که باید در همان روز انجام می‌شد، در کنار دوری راه و دیدن رنج و محرومیت مردم منطقه، دیگر توانی برای من باقی نگذاشته بود؛ همکارم خسته‌تر از من روی صندلی عقب به خواب رفته بود.به کوتل گاوخاو که می‌رسیم، از دریور می‌خواهیم موتر را ایستاد کند تا از مناظر و طبیعت آن‌جا به یادگار چند عکس بگیریم. دریور می‌پذیرد و کمی جلوتر، جایی که منظره مناسبی برای عکاسی دارد، می‌ایستد.
زمان زیادی نمی‌گذرد که می‌بینیم یک مرد میان‌سال، پای پیاده و آرام به‌سوی ما می‌آید. انگار هر لحظه میان نزدیک آمدن و برگشتن تردید دارد. دستم را بالا می‌برم و سلامی می‌دهم، پاسخم را می‌دهد و این‌بار کمی مطمئن‌تر پیش می‌آید. بعد از سلام و احوال‎پرسی در حالی‌که تلاش می‌کنم حرف‌هایم صمیمیت بیش‌تری داشته باشد، می‌پرسم: «چه گپا است کاکا؟»
«خیریتی است؟»
از او می‌خواهم درباره‌ی منطقه و اوضاع و احوالش قصه کند. لحظه‌ای مکث می‌کند، بعد با آهی عمیق سفره‌ی دل خود را باز می‌کند.
«بعد از سقوط دولت، مردم برمنی (منطقه‌ی پشتون‌نشین مجاور)، با اسلحه بالای خانه‌ها حمله کردند، مردم منطقه از ترس و بدون مقاومت ساحه را ترک کرده و به کوه‌ها و مناطق فارسی‌زبان همجوار فرار کردند. مردم برمنی، با لباس طالب منطقه را تاراج کردند. دکان‌ها را چور کردند و قلعه‌های مردم را سوزاندند». با صدای پردرد‌تری ادامه می‌دهد: «۴۰۰ رأس گوسفند و ۱۵۰ رأس گاو از بین رفتند؛ بیشترش را مردم برمنی کشتند، یک تعداد هم از گشنگی و تشنگی تلف شدند.
وقتی با وساطت یک تعداد ریش‌سفید مردم به منطقه برگشتند، دیدند هیچ چیز برای‌شان نمانده، همه‌ی داروندارشان یا دزدی شده یا به آتش کشیده شده است. ولی مردم برمنی باز هم دست از کینه و دشمنی برنمی‌دارند و هرازگاهی با کمک طالبان برای مردم هزاره دوسیه می‌سازند و افراد را به جرم همکاری با دولت به ولسوالی جلب می‌کنند و می‌خواهند سلاح‌های خود را تحویل بدهند؛ در حالی‌که خودشان خوب می‌دانند که مردم منطقه هیچ سلاحی ندارند.مردم از زور طالب مجبور می‌شوند سلاح بخرند و تحویل بدهند، اگر نه فقط خدا می‌داند طالب با آنان چه معامله خواهد کرد. به همین خاطر خیلی از مردان به ایران فرار کرده‌اند. آنانی هم که مانده‌اند از ترس به منطقه نمی‌آیند یا سعی می‌کنند پنهانی و دور از چشم طالب باشند.» مرد ادامه می‌دهد: «دو ماه قبل یکی از مردم برمنی به‌نام ملا رحمت‌الله که یکی از اقاربش در دوران جنگ‌های دولت قبلی با طالبان کشته شده بود، یکی از باشندگان سر تگاب به‌نام محمدگل را ناخن‌افگار و گنهکار گرفت. از طریق ولسوالی، محمدگل را جلب و در ولسوالی تمزان حاضر کرد. شخص مذکور بدون این‌که بداند چه در انتظار اوست، به ولسوالی رفت و وقتی از تعمیر خارج می‌شد ملا رحمت‌الله بالای او فیر کرد و او را کشت. مأموران ولسوالی و امنیتی هیچ حرکتی از خود نشان ندادند و ملا رحمت‌الله نه تنها مواخذه و دستگیر نشد، بلکه به‌گفته‌ی شاهدان، سربازان طالبان او را تقدیر کرده و با خنده و مزاق ماجرا را ختم دادند و در آخر جنازه‌ی مقتول را سر سرک انداختند. ملا رحمت‌الله به این هم قناعت نکرده و با همکاری ولسوالی از مردم سر تگاب سی لگ افغانی خون‌بهای همان اقارب کشته‌شده‌ی خود را مطالبه کرد و ولسوال هم مردم تگاب را مجبور به پرداخت دیه نمود.»

برگرفته از اطلاعات روز

نمایش بیشتر

سیمرغ

سیمرغ یک نهاد فرهنگی و اجتماعی است که با اشتراک جمع کثیری از اندیشمندان، فرهنگیان و نویسنده‌گان در حوزه تمدنی و فرهنگی فارسی_ پارسی تشکیل گردیده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا