مصاحبه ها
«ادبیات به مثابهی اغواگری ذهنی، زیبایی شناختی، زبانی، عاطفی، فکری و نفسانی است»
پس از بیش تر از بیست سال زندگی در تبعید، وضعیت من هنوز«غیر نرمال»است. من هنوز «بی جا» هستم.
مصاحبه «دانیل مدین» با «دوبراوکا اوگرسیچ» 18 ماه می 2015
مترجم: محمد نسیم نصوح
بخش دوم و پایانی
- مدین: جنگ تا چه حد منجر به تغییر رویکرد تان نسبت به نوشتن شد؟به نظر میرسد از سویی پاسخ روشن است: برلین و آمستردام، بستر داستانهای تان و تجربهی تبعید، موضوع اصلی آن است. با این حال، هنوز هنگام خواندن مجدد «شخصیت خود را به من قرض بدهید» شوکه میشوم، زیرا داستانهای ارائه شده در آن جلد، با وجودی که اساسا در فاصلهی سالهای 1981 و 2005 چاپ شده اند اما بطور چشمگیری مرتبط هستند.
- اوگرسیچ: جنگ باعث تغییر رویکردم نسبت به ادبیات نشد. من همیشه نگران «چگونگی» نوشتن موضوعات هستم تا این که در مورد «چهچیزی» دارم مینویسم. اما جنگ مرا تغییر داد. جنگ با خود موضوعات، پیش فرضها و مفکورههای جدید آورد. و البته که تبعید، تغییر در سبک زندگی، کسب دانش عمیق نسبت به سرشت آدمی، حضور محرکهای تازه، همه دست به دست هم دادند تا مرا تغییر دادند. اینها همه تغیرات قدرتمندی بودند که مرا عوض کردند. اما من علاقهی به خاطره نویسی یا خود زندگی نامه نویسی از آن سرگذشتها نداشتم.
هرگز کیفیت یک متن ادبی را بر اساس تجربه واقعی یا کاذب نویسنده، قضاوت نکرده ام. خود متن، نیت نویسنده اش را فاش میکند. یک خوانندهی محتاط فقط وقتی با متن احساس آرامش میکند که خود نویسنده با متن، آن آرامش را داشته باشد. این یک رابطه مخفی میان آنهاست. - مدین: در رمان «موزیم تسلیمی بی قید و شرط» در مورد ارتقا بخشیدن تجارب به خود زندگینامه نویسی، چنینچیزی را بیان داشتید: هردوتا: آلبوم عکس و زندگینامهی خود نویس اساسا کار های آماتور هستند و در سطوح ابتدایی و درجه دوم، رده بندی میشوند؛ به این معنی که با ردیف کردن عکسها در یک آلبوم، نا خودآگاه به این فرض هستیم که تنوع و رنگارنگی زندگی را نشان داده ایم و در نتیجه زندگی به یکسری قطعات مرده تقلیل پیدا میکند. اتوبیوگرافی در صنعت ماندگار کردن لحظات، درست همین مشکلات را دارد. خود زندگینامه نویس با موضوع که باری وجود داشته، ارتباط دارد و مشکل این جاست که آن چیزی که باری بوده است، توسط کسی ضبط میشود که در زمان حال قرار دارد.
شما این مساله را که چرا این تجارب را در قالب داستان نوشته اید بجای خاطره نویسی و زندگینامه، قبلا توضیح داده اید. با وجود این، تقریبا نصفی از کتابهایی که به زبان انگلیسی چاپ کرده اید، مجموعه مقالات هستند و حتی رمانهای تان لحن و استراتژی مقاله نویسی را به عاریت گرفته اند. چه چیزی شما را مجذوب این سبکی از نوشتن میکند؟ آیا در فرهنگ مقالهنویسی خاصی غرق بودید، مثلا، فرهنگ اروپای مرکزی؟ - اوگرسیچ: انتخاب مقالهنویسی در مرحلهای از زندگی به گونهی طبیعی دامنم را گرفت. مثل یک کفش راحت قدیمی وارد آن شدم. همینطور، استراتژی «داستانی ساختن» یک مقاله و «مقاله سازی» داستان نیز بطور طبیعی پدید آمد. گفته باشم که این انگیزه از همان اول در وجود من بود. خارج شدن از یک «حوزه» یک عمل آزادی هنری است: به همین دلیل برخی از نویسندگان بزرگ (که در اول بعنوان نویسنده و شاعر شناخته میشدند) نیز مقاله نویسانی درجه یکی شدند. «جوزف برادسکی»،«دانیلوکیش» و «میلان کوندرا» به ذهنم میآیند.
موضوع نوشتن مقالات به تغییر اساسی در زندگی ام همراه بود: طغیان ناسیونالیسم (بعنوان مثال، فاشیسم در این مقطع زمانی و مکانی خاص)، در یوگسلاوی سابق، با سقوط SFRY، جنگ و تبعید پس از آن. مقاله حد اقل برای من، مناسب ترین ابزار اعتراض علیه سازگاری انسانی، دروغ، قتل، همگونسازی ملی و قومی جامعه(مثلا، فاشیستی سازی جامعه) به همین ترتیب، ایستادگی علیه بی اهمیت جلوه دادن و استاندارد سازی فرهنگ و … بود. در برههی حیاتی، در زمانی که اوضاع (حد اقل از نقطه نظر من!) به شدت نیازمند تجزیه و تحلیل بود؛ هنگامی که مخاطب آشنا و محیط فرهنگی آشنایم را از دست دادم، به مقاله روی آوردم. - مدین: آیا ما داریم در مورد سال 1991 صحبت میکنیم؟
- اوگرسیچ: بلی، در سال 1991 (با وجودی که کار های من رسما پیش تر از آن شروع شد) حوزهی فرهنگی من به شش حوزهی جدید منقسم شد( با همان الگوی رفتار فرهنگی مبتنی بر نفرت قومی و طرد و انکار گذشتهی فرهنگی مشترک یوگسلاوی ) این سالی بود که مقامات پاسپورت یوگسلاویایی مرا گرفتند و بجای آن پاسپورت کروات به من دادند. پس از آن همه مردم انتظار داشتند که من مانند یک «نویسنده کروات»رفتار کنم. این تنها به معنی یک تغییر اداری ساده نبود بلکه یک وحشت بود، در خواستی برای تغییر تفکر و رفتار همه شهروندان کرواسی. تمام کشور به دیوانه خانهای میماند که در آن دروغها به راست و حقایق به دروغ تقلیل یافته و مردم را مجبور کردند یا با اوضاع پیش آمده سازش کنند و یا سرزمین شان را ترک کنند. بسیاری از مردم با قوانین جدید سازش کردند ،حتی بسیار از افراد از اوضاع پیش آمده سود بردند. من سازگاری نتوانستم. بعنوان یک نویسنده، نه تنها این که آدرسم را تغییر دادم بلکه همچنان مخاطبانم را هم از دست دادم. بگذارید جزئیات مهمی را هم به آن علاوه کنم، من از لندن به نیویورک نقل مکان نکردم: من از کشوری آمدم که برای بسیاری از همسایههای جدیدم، عملا وجود خارجی نداشت. و ممکن به نظر شان من از شهر خیالی «آتلانتیس» بودم. نیاز داشتم تا به شرح وضعیت ام بپردازم. ثابت شد که مقاله بهترین راه برای این کار است. پس از بیش تر از بیست سال زندگی در تبعید وضعیت من هنوز«غیر نرمال»است. من هنوز «بی جا» هستم. ( زندگی در هالند و نوشتن به زبانهای بوسنیایی-کرواسی- صربی) اما به آن عادت کرده ام. آموختم که چطور با کم و کاستیهای موقعیتم کنار بیایم. علاوه بر آن، شرایط در کرواسی، صربستان و مناطق دیگر بهتر از اینجا نیست: حکم فرمایی ناسیونالیسم ادامه دارد، تفکر قرن نزدهمی در آن حاکمیت میکند، به همین ترتیب، ماموریت فرهنگ به ساختن عزت نفس تقلیل یافته است و … به این دلیل است که من مشتاقانه به گسترش مفهوم ادبیات فراملی پرداخته ام تا پلتفرم فرهنگی و حوزهی ادبی بوجود بیاید تا آن دسته از نویسندگانی که از تعلق خاطر به ادبیات ملی خود و یا صرفا از متعلق بودن به ادبیات ملی خویش امتناع میورزند، در آن گرد هم بیایند. به نظرم تاسیس یک زمینهی نظری برای ادبیات فراملی و گشودن گزینههای دیگر غیر از فرهنگ و ادبیات ملی، یک کار فرهنگی فوق العاده مهم است.
- مدین: این مقاله همچنان به کار نقد فرهنگی که شما پس از خروج تان از زاگرب تمرین کرده اید، مناسب به نظر میرسد.
- اوگرسیچ: بهترین تعریف را برای این مقاله، تئودور آدورنو ارائه کرد. او گفت: بدعت در نفس و هستهی آن جا دارد. امروز باید مراقب همهی این مفاهم که بیان شد، باشیم: از جمله مفهوم بدعت. در جامعهی معاصر ما که در بازار جهانی بسیار همگونه شده است – بدعت فکری و هنری مانند اکسیجن است. فرهنگ جهانی شده این اکسیجن را از چشم انداز ذهنی ما میمکد. بازار جهانی وانمود میکند که انواعی از محصولات را تقدیم ما میکند اما در واقع جایگزین «یک» مقدس را به ما میفروشد. امروز یک فیلسوف «برانداز» یک هنرمند«برانداز» و یک «نویسنده» خرابکار داریم: بازار جهانی بیشتر از یکی را تحمل نمیتواند! به عبارت دیگر، یک نوشیدنی کوکاکولا بر میداریم و با نوشیدن آن احساس میکنیم که همه دنیا را مینوشیم. سلیبریتیها، پیامبران مدرن ما هستند. خواه عکسهای عقب خود را بفروشند مانند «کیم کارداشیان» یا نظریههای اغواگرانهی خود را به بازار عرضه کنند مانند «اسلاوی ژیژک» و یا هم میلیونها کتاب شان را، مانند«هاروکی موراکامی» اما این پالیسی «یک مقدس» (که نهایتا توسط خود مصرف کنندگان خلق شده است) نشانهی بسیار روشن جامعهای است که نیازها و ذائقههای خود را همگون میکند. به این سبب است که بسیار از «گونه»های فرهنگی (فرمها، الگوها، ژانرها، رسم و رواجها، ایدهها و محیطهای فرهنگی) در معرض ناپدید شدن هستند. بازار جهانی سلیقهها و نیازهای فکری و فرهنگی ما را «استاندارد سازی»میکند. در نتیجه ما همه، یک کتاب، یک انجیل و یک قرآن میخوانیم، ما همه از یک «پیامبر» پیروی میکنیم، همه در یک صف طولانی ایستاد میشویم تا یک کتاب جدید از یک نویسنده را بخریم یا در صف هستیم تا نمایش اثر هنری یک هنرمند را تماشاکنیم. فشار بازار برای دوست داشتن او، خریدن او وجود دارد، چنانچه در یک جهان مذهبی زندگی میکنیم، دوست داریم پیامبران معاصر خود را خلق کنیم: (در هنر بصری، صنعت سرگرمی، ادبیات، فلم و ..) و سپس آنها را دوست بداریم و احترام بگذاریم چون که بقیه همه آنها را دوست دارند و احترام میکنند.
- مدین: جوزف برادسکی، مقالهنویس برجسته ی بود. «کمتر از یک» و «در اندوه و دلیل» به نوعی دانشگاهی بودند برای من. شما چه زمانی با کار های او آشنا شدید؟ تصور میکنم شما همدیگر را ملاقات کرده اید.
- اوگرسیچ: موافقم: «کمتر از یک» و «در اندوه و دلیل» او مجموعهی قدرتمندی هستند. من مقالات برادسکی را دوست دارم حتی اگر خود او از آنها عصبانی باشد، زمانی که آشکارا بطور هوس بازی قضاوت کننده یا بیش از حد احساساتی است. چرا؟ چون متن همواره خود اوست. او تا سرحد خود آزاری خود را در متن نشان میدهد و هنوز فاصلهی خود را حفظ میکند. این یک ویژگی کمیاب متن مقاله است. در اوایل خواننده ضعیف اشعار او بودم. در جریان یک سمستر تدریسم در دانشگاه و سلیان در سال 1989 توسط دوستان مشترک مان با او دیداری داشتم. بعدا در مناسبتهای مختلف همدیگر را دیدیم، بگونهی مثال، یک بار در کنفرانس بزرگی که به مناسبت سقوط «دیوار» که از سوی دانشگاه راتگرز در سال 1991 برگزار شد، دیدیم. به نظر من او شخص فروتن و ناامنی به نظر میرسید، اگرچه دیگران گاهی اوقات ناامنی او را به غرور تعبیر میکردند. جزئیاتی را به یاد دارم . در هنگام تدریس در دانشگاه وسلیان در سال 1989 در «مدل تاون» زندگی میکردم. خانهی کوچک من، محل متواضعانهی بود. از امکانات زیاد تهی بود. برایم مهم نبود. قرار بود چند ماهی در آن جا سکونت داشته باشم. روزی تحفهی کوچکی از برادسکی دریافت کردم، یک دستگاه پخش کننده سی دی: یک دیسکمن! حدس میزنم، برادسکی فهمید که موسیقی بهترین موهبت است و درست درک کرده بود؛ چند سال بعد وقتی تبعید شدم، به این مهم پی بردم.
- مدین: با چه سبک موسیقی، خانههای تان را مزین کرده اید؟
- اوگرسیچ: موسیقی کلاسیک. و یوالدی و یوالدی و ویوالدی. همیشه سبز کورنی. موسیقی قومی: مقدونی، بلوز بالکان. گاهی اوقات اپرا برای تقویت خلق و خو.
- مدین: من به تازگی مشغول خواندن آخرین قسمت از زندگی نامه «کافکا دنیر استاچ» هستم. نویسنده توجه زیادی به شوکهای اجتماعی تکنالوژی تحول آفرین دارد، که در آغاز قرن خود را محسوس کردند و از آن زمان تا کنون با ما هستند، چگونه توانسته اید با این روند همگام شوید؟ (ما اولین گفتگوی مان را چندین سال پیش از طریق اسکایپ داشتیم، بنابر این، شما هم آشکارا در یک مغاره غوطه ور نیستید.) شما بگونهی تکان دهندهای در مورد تاثیرات مخرب این پیش رفتها بالای خواندن نوشته اید. اما من دوست دارم رویکرد دیگری نسبت به این مساله داشته باشم، این موضوع: در میان تحولات اخیر، بعنوان یک رمان نویس و مقاله نویس، بیش از همه، چه چیزی مورد توجه شماست؟
- اوگرسیچ: وقتی شانزده ساله بودم، تایپ کردن را بگونهی حرفهای یاد گرفتم که در زمان ما کاملا غیر معمول بود. به زودی یک ماشین تایپ گرفتم. و همچنان خیلی زود یک کمپیوتر خریدم. درست است که تلاش نکردم بیش از آن چه که برای کارم نیاز بود، بیاموزم اما به یک مصرف کنندهی سخت کوش کمپیوتر بدل شدم. زندگی نامه من (مثل زندگی نامه هرکسی امروز!) تنها با تمام اسباب و وسایل تخنیکی که همه ما با آن احاطه شده ایم، تعریف میشود. (و بعد از ماشین تایپ دستی به ماشین تایپ الکترونیکی رسیدم، از کمپیوتر دیسکتاپ به نوت بوک مک) از (نوت بوک مک) به این یا آن نوعی از تکنولوژی رسیدم) یک انبار پر از اسباب و دستگاههای تخنیکی دارم و حتی بعضی وسایل استفاده هم نشده اند، در طول این بیست و پنج سال اخیر. اولین نوت بوکم آن جاست. هنوز هم کار میکند، فقط دیگر طرز استفاده اش را نمیدانم. من مجموعهی از پرینترها دارم، پرینترهای کوچک مخصوص سفر و پرینترهای بزرگ که همه هنوز هم کار میکنند، تلویزیون، ماشین فکس، منشی تلیفون، دستگاه موسیقی، دستگاه ضبط صوت و … را به آن اضافه کنید.
تکنالوژی که ما استفاده میکنیم، زبان ما را تغییر میدهد نه از حیث اصطلاحات عامیانه جدید بلکه همچنان از نظر طول آن: زبان را فشرده میکند. بعنوان مثال، زبانهای اسلاوی که همیشه در مقایسه با زبان انگلیسی، آهسته بوده اند، تاثیر نمایشهای تلویزیونی، ویدئوها، یوتیوب، انترنت، پستها، متنها، پیامهای فوری و توییتها، در این زبان زیاد بوده است. نسل جوان شاید روزانه در معرض محتوای متنی زیادی قرار گیرند اما کیفیت مطالعه متفاوت است. و تناقض اینجاست: برخی از نویسندگان بسیار محبوب که کتابهای شان امروزه به اصطلاح ادبیات جدی رده بندی میشوند، رمانهایی شبیه به رمانهای قرن هژدهمی تولید میکنند. محتوای شان مربوط به عصر مدرن است اما فن نوشتاری شان به طرز وحشتناکی تاریخ تیر شده است. عجیب است، این طور نیست؟ در مجموع، ما در عصر دیجیتال زندگی میکنیم، تغییرات جدی، تکتانیکی و چشمگیر هستند. اخیرا نامههایی پیدا کردم که دوستانم در طول سالهای 1991 تا 1994 نوشته اند، این نامههای طولانی بسیار عاطفی، عمیق و پر محتوا هستند. هنوز با برخی از آن افراد در ارتباط هستم اما با وجود این که حالا ما همه ابزار های فنی داریم، به سختی در سال چند کلمه با همدیگر درد دل میکنیم. این یک سکوت وحشتناک است که قبلا دامن نسل مرا گرفته است. امروز فرستادن نامه مشکل شده است. نمیخواهم موعظه کنم، فقط میخواهم این را بگویم که وقتی آن نامهها را خواندم، گریستم. من مطمئنا احساس میکنم که کلیت فرهنگ ارتباطات نابود شده است و از تطبیق سایر اشکال ارتباطات سرباز میزنیم. ادبیات هم شکلی از ارتباط است.
رابطهی میان مترجم و نویسنده بسیار جالب است، بخصوص وقتی سخن از ترجمه زبانهای کوچک به میان میآید، اگر به یک ادبیات بزرگتر تعلق داشتم، بعنوان مثال، اگر یک نویسندهی امریکایی یا انگلیسی بودم، احتمالا از این که کارهایم در زبانهای کمتری ترجمه میشود، ناراضی نبودم. اما کسی که در یک زبان کوچک مینویسد و از یک محیط فرهنگی آلوده به ناسیونالیسم و دیگر انواع محرومیت (مثلا، حذف جنسیتی) آمده است، ترجمه آثارش به یک زبان خارجی و سبک و سنگین شدن آن از سوی خوانندگان خارج از کشور، مسالهی مرگ و زندگی است . ترجمه کار اکسیجن را میکند: به نویسنده توان تنفس میدهد! - مدین: رابطهی ایده آل میان نویسنده و مترجمش چیست؟
- اوگرسیچ: به رابطه «کاملا رسمی» میان نویسنده و مترجمش باور ندارم. در حالت ایده آل، تعامل آنها باید شبیه یک رابطهی عاشقانهی خاص و افلاطونی باشد: باید مهر آمیز، لطیف و با شفقت باشد. وقتی یک مترجم خوب باشد، نویسنده اش را بیشتر از هرکس دیگری میشناسد. این مطمئنا در مورد مترجمهای من صدق میکند که میدانند من چگونه فکر میکنم و چگونه نفس میکشم. این آشنایی عمیق، هر دو طرف را به همدیگر وابسته می کند؛ شاید با رابطه میان مریض و روان درمانش قابل مقایسه باشد. ممکن داکتر از مریض پول بگیرد و مریض در مقابل برای او در برابر خدماتش پول بپردازد. اما این حرفه ای بودن استتار شده که عشق، وابستگی، ترس از رها شدن، حسادت و شفقت عمیق را حذف نمیکند. هردو طرف به یک اندازه روی یک موضوع، کار سخت میکنند؛ مترجمها کمک نویسنده هستند. مخاطرات بسیار زیاد است؛ من خودم چندین بار در آن نقش بوده ام؛ من زیاد کار ترجمه نکرده ام، فقط موضوعات کمی را از روسی به زبان کروات ترجمه کرده ام اما میدانم که کار ترجمه تا چه اندازه طاقت فرساست. چون من این تجربه را دارم به مترجمهایم بیشتر از نویسندگانی که تجربه ای ترجمه ندارند، احترام می گذارم؛ دوست شان دارم و برای شان عشق می ورزم. بنابر این، به مترجم هایم وامدارم، این احساس بسیار عمیق است، مثل این که زندگی ام را مدیون شان هستم.
- مدین: به نظر می رسد شناخت کافکا، برای بسیاری از نویسندگان معاصر شما در اروپای مرکزی، کشف مهمی بوده است؛ برای اولین بار کجا و چه زمانی با کار های او سر خوردید؟
- اوگرسیچ: در محلهی کوچکی که من بزرگ شدم، کتابخانهای بود که تنها یک کارمند، بنام مارگیتا داشت. فکر نکنم مارگیتا کتابخانه دار آموزش دیدهای بود، چون برخورد بسیار عجیبی داشت. کتاب«مسخ» کافکا را وقتی دختر خردسالی بودم، برایم داد و ادعا کرد: «باید این را بخوانی، این کتاب در مورد پسری است که به حشره تبدیل میشود!» در دوران لیسه کافکا خواندم و دوباره در دوران دانشجویی سال اول ادبیات تطبیقی. مارگیتا را دیر وقت باز، به یاد آوردم، هنگامی که خواستم بدانم «مورفها» چه هستند. یک برنامهی تلویزیونی امریکایی مخصوص نوجوانان را دیدم و در آن جا ، در برخی از مکتبها، در صنف ادبیات، کتاب «مسخ» کافکا ظاهر شد تا یک مضمون شکلگیری محبوب را معرفی کند. با خود گفتم، وقت آن است که کافکا را یکبار دیگر بخوانم. از دیر زمانی او نویسندهی فرقه بوده است: فرقه مدرنیستی، فرقه پست مدرنیستی، فرقه ی نظریهی ادبی، حتی یک فرقهی فرهنگ عامه. او هزاران بار خوانده و بازخوانی شده است.
- مدین: معذرت میخواهم مصاحبه را با این لحن به پایان میرسانم، اما شما بومی بالکان هستید، و در تعجبم: متملقانه ترین خوش آمد گویی را که تا حالا شاهد بوده اید، چه بوده؟
- اوگرسیچ: خیلی وقت پیش از تفلیس گرجستان دیدن کردم. گرجیها در خوش آمد گویی غلیظ، سرآمد هستند. خوش آمدگویانی بنام «تاماد» هستند. یک تامادا مسوول حفظ روحیه بالا در هنگام صرف غذا است. پس از آن که به سلامتی وطن ما، والدین و فرزندان ما، گذشته، حال و آیندهی ما نوشیدیم. تامادا، خوش آمدی را نثار منکرد و گفت: «این پیاله را، به سلامت مرگ تو مینوشتم!» نمی دانم تا چه حد چاپلوسانه بود، اما قطعا غیر معمولترین مورد بود! همهی مهمانان دور میز به سکوت فرو رفتند؛ پس از مکس کوتاه با صدای بلند گفت: «ان شاالله که در سن 135 سالگی، به دست معشوق حسودت بمیری!» چنانچه میبینید، ما باز هم در قلمرو ادبیات هستیم. یک تامادای خوب، نویسندهی خوبی است و گاهی اوقات یک نویسندهی خوب یک تامادای خوب است؛ مانند«بوهومیل هرابال» کسی که تا آخرین لحظات زندگی اش راجع به لذت های زندگی نوشت، نثر او را میتوان بعنوان خوش آمدی از شکوه زندگی خواند.