- اینکه چه هستیم و تاریخ ما چیست یک پرسش فلسفی و پدیدارشناسانه است. با تحولات تاریخی نمیشود به این پرسش پاسخ داد. میان تاریخ و تفکر نسبت مهم و درهم تنیده ای برقرار است. اولین مشکل یا دقیقتر بحران ما این است که فاقد یک فلسفه تاریخ و فاقد یک خرد حکمی و معرفتشناسانه هستیم. فهم و بینش تاریخی ما در حد رخدادهای تاریخی ختم میشود و تاریخ به مثابه یک علم و معرفت در میان ما نا آشنا است. از این جهت بدون چارچوب هستیم. تاریخ یک رویداد بشری است و از دل این رویدادها روایتها و آگاهی شکل میگیرد. ما چون رویداد تاریخی به معنای فلسفی نداریم، آگاهی تاریخی نیز نداریم. تاریخ متعارف و رسمی ما در حد وقایع نگاری و آنهم به شکل ایدئولوژیک تقلیل یافته و ما فاقد یک فهم تاریخی شده ایم. این که گفته میشود از تاریخ درس بگیریم و تاریخ جای عبرت است در میان ما در حد یک کلیشه است و از همین جهت آگاهی بخش نیست، جان ندارد، پوسیده است و معرفت در آن وجود ندارد، از این رو است که حیات اجتماعی ما همواره با آزمون و خطا عجین شده است و دارد بازتولید میشود.
- ما با آنکه ویژگیهای تاریخی و اجتماعی خاص خود را داریم ولی اشتراكات زیادی هم با جهان داریم. اصلن در یک دنيای مشترک و به قول«مارشال مک لوهان»در یک دهکده جهانی زندگی میکنیم. آشنایی و ورود ابزارهای مدرن در جامعه ما، بعضی اشتراکات را نیز به خود ارمغان آورده است. اما این ابزارهای مدرن از هنگام ورود در زیست جهان ما در حد ابزار باقی مانده است و ما هیچ گاهی معرفت مدرن را وارد زیست جهان خود نکرده ایم. مواجهه و برخورد ما با مفاهیم علمی مدرن علم الاشیایی بوده است و تفکر مدرن را اصلن نشناخته ایم. ورود ابزارهای مدرن در فرهنگ سنتی و عقیم جامعه ما به جای تاثیر مثبت، به چالشها و بحرانهای ما تقویت کروه و مسائل مان را نیز افزون کرده است. یعنی نقطه اشتراک ما با جهان همین استفاده بی رویه از تکنولوژی مدرن است که آن هم نسل جدید را در خود غرق کرده است.
- اهالی علوم انسانی در جامعه ما از فهم آگاهانه رویدادهای تاریخی عاجز بوده اند و منطق مواجهه و تحولات تاریخی روزگار شان را شناسایی نکرده اند یا اساسأ خود تبدیل به بخشی از چالش شدند. این همه تضاد و شگاف که اکنون در کشور و زیست جهان ما وجود دارد، ناشی از ففدان همین درک درست تاریخی و زمینه مند مسایل و تحولات بوده است. مشکلی که امروزه جامعه و نسل جدید با آن درگیر هستیم، ریشه در همین سطحی نگریها و فقدان یک خرد تاریخی و فلسفی است که به قول «هگل» روح تاریخ را تشکیل میدهد. تاریخ ما روح ندارد، در غرب هگل آمد و روایت تاریخ جامعه اش را تاریخ آزادی تعریف کرد. هایدگر آمد تاریخ اش را آگاهی به وجود معنی کرد. اما؛ تاریخ ما از چه روایت میکند. نسل دانشگاهی چه روايتی از تاریخ دارند؟ ما در کجای از جهان ايستاده ایم؟ و آینده مان را چه روایت میکنید؟ من فکر میکنم ما نسبت مان را با معرفت و حقیقت گم کرده ایم و جامعه مان را تب فرا گرفته است. نمیدانیم با چه مشکل داریم و چه چیزی را روایت کنیم.
- سرآغاز فهم این بحرانهای ما مهم است. بدون منطق انحطاط و آشفتگیهای تاریخی ما نمیتوانیم مساله امروزی را معنی کنیم. درست است که بخش بزرگی از مشکل چالشهای سیاسی و قومی و زبانی و دهها چیز دیگر بوده است. اما مشکل تنها سیاسی و قدرت سیاسی نیست. اگر مشکل و ريشههای بحران تنها سیاسی و قومی بود، با تغییر حکومتها، بحرانها باید حل میشد، اما شاهدیم که نشد. یعنی فکر میکنم تقلیل دادن همه بحرانها به سیاست و قدرت برخورد علمی و منطقی نیست. بحرانهای ما فلسفی و معرفتشناختی اند. تاریخ ما چون این معرفت را نداشته است، تغییرات همیشه سیاسی و نظامی بوده است و از همین رو است که از تضادها عبور نکرده ایم و یا اصلن به امکان هایش نیز فکر نکرده ایم.
- نسل جدید جامعه ما در این وضعیت پریشان حالی و آشفته نسبت خودرا با هرچیزی از دست داده است، نسل امروزی هم با گذشته رو کرده و هم از آینده اطلاعی ندارد. روزگار ما بی رمق شده است. چشم انداز نداریم. افقی روشنی از آینده نمیبینیم. طرحی هم به آینده نداریم و آینده ما شبیه به گذشته ماست. راه گم شده ایم. رویاهای مان را از دست داده ایم. هدف مشخصی نداريم. اصلا نسلی بدون فردا شده ایم.روشنفکران و اهالی دانشگاه طرحی برای عبور از این دشواره را نشان نمیدهند. انگار همه بی افق ایم و تقدیر تاریخ مان را به دست تصادف و شانس سپرده ایم. یا به قول “زیمل”، با تاریخ قمارگونه بازی میکنیم.
- بحران دیگر اینکه زبان مشارکت میان هم نداریم. هیچ کسی از آینده چیزی نمیگوید. انگار تاریکیهای زیادی پیش رو داریم ولی نسل جدید ما آماده مواجهه و برخورد با تاریکیهارا ندارد. ایدهها همه سلبی شده اند. شبیه به یک تاریک خانه ای که هرکس به خود فکر میکند. ایدههای وحدت بخش و رهایی بخش از بحران نیست و اصلن در امتناع به سر میبریم. این است تصویری از آشفته حالیهای جامعه ما.
- سخن دیگر اینکه در چنين اوضاعی قدرت تفکر و اندیشیدن را از دست داده ایم. دانش و آگاهی ما با زندگی عینی و روزمره ما هیچ سنخیتی ندارد. تفکر، دانش و علم در کانون زندگی و سیاستگذاری ما نیست و کسی فکر هم نمیکند، جامعه شادابی ندارد، خلاقیت و نوآوری از میان رفته است. یا اصلن شرایط و امکان آن از ما گرفته شده است. جامعه گیچ و گنگ است. صدا ندارد. آدرس ندارد. از هویت و تاریخ برخوردار نیست و هرکسی ساز خودش را میزند. چشم انتظار به رسانههای خارجی است تا آزادي و برابری را آنها زمزمه کنند. مگر مسیر تحقق آزادي کجاست؟ ما بدون چارچوب هستیم و تاریخ با خطاهایش برای ما تکرار خواهد شد.
- نمیخواهم جامعه را امیدش را زیر پرسش ببرم. اما نباید در مورد خطاهای تاریخی بی توجه بود. مردم و تاریخ خودرا دوست دارم ولی به شرطی که زنده باشد. روح داشته باشد. تاریخ و فرهنگ لازمه حيات انسانی است. به سخن ديگر، نماد انسانيت است. اما؛ فراموش نکنیم، فرهنگ با روحش زنده است. فرهنگ شرط آدمیت ماست، به شرطی که زنده باشد و بتواند دلهارا گرم کند. فرهنگ و زبانما خیلی برایما عزیز و گرامی است. مگر تا زمانی که حیات داشته باشد. میراث تاریخی خیلی مهم است، اما وقتی این میراث میمیرد و روح ندارد، انزجار و نفرت تولید میکند، متعفن میشود و طالب و داعش و دهها نیروهای ضد انسانی ديگر تولید میکند، پس جسد مرده و بیجان است. ما هميشه نگران این میراث و فرهنگ بوده ایم ولی این فرهنگ و تاریخ در زیستما حضور ندارد، در تفکر ما حضور ندارد، در سیاست و سیاستگذاری ما حضور ندارد. نمیتواند معنی تولید کند و آگاهی در آن وجود ندارد. از این رو اسم این یاداشت را نقد همدلانه گذاشتم و اندکی از نگرانیهایم را با هم نسلانم شریک ساختم تا متوجه این بحران باشند و به آن فکر کنند.
با چشم پوشی از چالشهای ما به صورت خودمان خاک میزنیم و به چالشهای خود می افزاییم. در نتیجه فکر میکنم مساله جدی ما اندیشیدن به ریشه این خطاهاست و ریشه در تاریخ و نوع نگاه ما نسبت به تاریخ دارد و از اینرو تاریخ و نگاه انتقادی به آن ضرورت است تا بتوانیم آگاهی ایجاد کنیم. سخنم را با جمله «هولدرلین» ختم میکنم اینکه،” صاعقه زئوس به نسلهای جوان ما اصابت کند تا نور و روشنایی ظهور پیدا کند تا از این بحران عبور کنیم”.