مصاحبه ها

نفهمیدم چرا؛ ولی بعدها گفتند که بخاطر لباس پوشیدنم شکنجه شدم

 گروه طالبان پس از حاکمیت‌شان ده‌ها تن را به جرم اینکه پکول [کلاه که قهرمان ملی کشور شهید احمد شاه مسعود می‌پوشید]، دستمال چهارخانه‌ای و یا هم کت‌وشلوار می‌پوشیدند، بازداشت و به بی‌رحمانه‌ترین نوع ممکن شکنجه و گاهاً هم تیرباران کردند.
خبرگزاری صدای افغانستان در مصاحبه با نقیب الله ۲۸ ساله یکی از باشندگان شهر کابل که به جرم پوشیدن واسکت و دستمال چهارخانه‌ای توسط طالبان بازداشت و ۳ شب‌وروز شکنجه بی‌وقفه و ۲۰ روز را در زندان طالبان گذرانده است، چگونگی بازداشت و آنچه که بر او گذشت را اینگونه روایت می‌کند: ساعت 2 روز یک شنبه 13 سنبله، 1401 بود، در سرک  پایان ویصل آباد شهر کابل انتظار موتر لینی می‌کشیدم تا برادر کوچکم که چشمانش مشکل داشت به نزد داکتر ببرم.
دستمال چهارخانه‌ی سیاه وسفید را به گردنم حلقه زده بودم و واسکت ماشی رنگ “کام فیس” به تن‌ام بود که ناگهان یک رنجر طالبان پیدا شد، در حدود ۱۰ نفر سرنشین داشت، نزدیک من توقف کرد و من گمان کردم نیت همکاری دارند، ممکن من را تا جای که می‌روم برسانند. چونکه در دستم برادرم که حدود 6 سال سن داشت، طبعاً نیاز به همکاری و توقع هم داشتم.
با توقف رنجردر کنارم، فردیکه در سیت پیش‌روی ماشین نشسته بود، از من پرسید که از کجاستی؟ گفتم، از پنجشیر! بلافاصله، دو تن از نیروهای طالب بین سنین تقریبا 25 و 30 از عقب پایین شدند، با خشونت و بوکس و لگد دستانم را بستند، و زمانی‌که چشمانم را با تکه سیاه بسته می‌بستند، برادرم داشت از وحشت گریه می‌کرد و چیغ می‌زد، نفر سومی طالبان که از رنجر پیاده شده بود، اسلحه را به سمت‌ کودک بیچاره نشانه گرفت و از ترس، اشک در چشمان این طفل معصوم خشک و صدایش قطع شد، انگار که هیچ نفس نمی‌کشیده و برای مداوای دردی هم که می‌رفتیم، دگه یادش رفته… من با صدای بلند فریاد زدم که رحم کنید! به لحاظ خدا او تا هنوز طفل است! یکی از آن‌ها با قنداغ اسلحه به شانه کوبید و من را به رنجر انداختند و برادر ۶ ساله و آن طفل معصوم کنار جاده بی‌سرپناه ماند، تا بعدها همسایه‌ها به خانه‌ما برگردانده بودند.
پس از لت‌وکوب در مسیر راه و آوردنم به حوزه هفت پولیس کابل، زمان که داخل محوطه این حوزه شدیم، نیروهای که من را به آنجا برده بودند، به بالاترهای‌شان به زبان پشتو می‌گفتند که مقاومتی را بازداشت کردیم. در حالی‌که من از گذشته شغل آزاد داشتم و هیچ جریان و هیچ طرفی نه همفکر بودم و نه قصد همسویی داشتم.
مرا دست بسته به اتاقی بردند که در آن اسلحه و مهمات شان را می‌گذاشتند، آنجا یک شخصی لاغر و با قد بلند و چشمان تیز وسبز رنگ که سْرمه غلیظ نیز استفاده کرده بود و به آن قاری جان گل خطاب می‌کردند، نشسته بود. قاری جان گل از من پرسید: چند شب قبل کی‌‌ها بالای حوزه فیر کردند؟ گفتم: نمی دانم من خبرندارم. گفت: «چطور خبر نداری توهم درجمع‌شان بودی نام

تان را برای ما روان کردند». بازهم اسرار کردم که من خبر ندارم. این پرسش و پاسخ چند مرتبه تکرار شد که یکبار به پشتو صدا زد بیایید داخل! دو نفر با هیکل‌های بزرگ داخل اتاق شدند که چهرهای‌شان شان پوشیده با نقاب بود و صورت‌شان به درست تشخیص نمیشد، دست و پایم را به پایه‌های چپرکت محکم بستند. به دست هردویش شلاق‌های بود که از کبیل بافته شده بود.
قاری جان گل تحقیق را از من آغاز کرد: باز هم نخستین سوال‌اش این بود که چند شب قبل کی‌ها بالای حوزه فیر کردند؟ گفتم: نمی دانم و کسی را نمی شناسم. گفت چرا لباس‌های لندغرها ره پوشیده؟ گفتم: من همیشه این لباس ها را می‌پوشم. گفت حالا آدرس خانه و اسم دزدان، قاچاقبران پودر ( مواد مخدر) این ساحه را به ما بگو، بازهم با گردن فرو افتاده و عاجزانه گفتم من به این گروه‌ها ارتباط ندارم و در شهر کراچی میوه دارم.
به دو تن که بالای سر من حضور داشتند، دستور داد که وظیفه تان را انجام بدهید و خودش از اتاق بیرون شد. این دو نفر چون گرگ‌های درنده و گرسنه و تشنه‌ای خون به جانم افتادند، با کیبل و بوکس‌ولگد چنان لگدمال و کیبل‌کاری ام کردند داشتم از حال می‌رفتم و با وضعیتی روبرو شدم که حالت تهوع پیش آمد. پس از دو ساعت شکنجه و فهش و ناسزا گفتن، انگار خسته شدند و به حال در وضعیت مرگم مرا رها کردند و رفتند. این داستان ۳ روز پی‌هم غلطیدن و غوطه‌ور شدنم در خونی بود که ۲ و گاهاً ۳ تن از نیروهای درنده خوی طالبان با شکنجه جسمی و روحی من را به مسلخ شان گیرآورده بودند. پس از ۳ روز شکنجه طاقت فرسا و تحمل سخت‌ترین شرایط زندگیم، به یک اتاقی که در آن ۸ چپرکت(تخت خواب) بود و ۱۵ نفر در آن زندانی بودند، انتقالم دادند و در کنار هم‌سرنوشتانی قرار گرفتم که به جرم نکرده شان به اینجا آورده شده بودند و داشتیم نقش سرگرم کنندگان روزمره درنده خویان را بازی می‌کردیم. در حالی که ما در خون می‌تپیدیم، آن‌ها با لذت و خنده لت‌وکوب مان می‌کردند، با پرسش‌های تکراری…
از میان ۱۵ نفر هم‌سلولی من، ۲ نفر شان از استان کاپیسا بودند و متباقی همه اهل پنجشیر، من که ۲۱ روز در این اتاق ماندم و تعداد زندانی‌ها در حال کم‌وزیاد شدن بود. واقعیت این است، من تا هنوز هم نفهمیدم که چرا زندانی شدم و از بقیه هم که پرسیدم، هیچ‌کسی جرم و دلیل اورده شدنش را نمی‌دانست، تنها پرسش‌های را که شکنجه‌گران طالب می‌پرسیدند، به حال و روزگار هیچ‌کس سازگار نبود که پاسخ بدهد.
یک مساله به وضوح برایم آشکار شد و آن‌هم از برکت یک تن از افراد طالبان که مربوطین همین حوزه و از اقوام پشه‌ای استان کاپیسا بود و از نزدیکان یکی از همین زندانیان بود. یک روزی به دیدن یکی از زندانیان آمده بود، در حالی که خود نیز با ترس و دلهره صحبت می‌کرد، به گوشه چپرکت نشست و آهسته گفت، نمی‌شود که وطنداران پنجشیر این لباس را نپوشند!؟ گفتم چرا؟ گفت: ترا بخاطر همین لباس‌هایت اذیت کردند، ما از مجبوریت در صف این‌ها آمدیم، این مردم تنها با مردم ما و شما دشمنی ندارند، بلکه با لباس و فرهنگ ما هم مشکل دارند. من هر روز که جوانان پنجشیر، پروان و کاپیسا را در گوشه و کنار می‌بینم، برای‌شان می‌گویم متوجه باشید و صبر کنید؛ بیشتر مخالف میل این گروه کار نکنید، چون به هیچ چیز رحم ندارند.
نقیب الله پس از آنکه از زندان طالبان آزاد در صحبت به خبرگزاری صدای افغانستان، وضعیت وحشتناک داخل زندان طالبان حکایت‌های دلخراش و آزار دهنده‌ای را بازگو کرده است. آنچه که بر نقیب الله گذشته است، حکایت هزاران جوانی است که لباس متفاوت تر از پوشش طالبان و یا ظاهر دلخواه آن‌ها می‌پوشند. در سرزمین که حق بیان که هیچ، حتی حق نفس کشیدن را نداشته باشی؛ چه تصوری می‌توان از زندگی داشت؟

سالار آزادی- گزارشگر خبرگزاری صدای افغانستان

برگرفته از خبرگزاری صدای افغانستان

نمایش بیشتر

سیمرغ

سیمرغ یک نهاد فرهنگی و اجتماعی است که با اشتراک جمع کثیری از اندیشمندان، فرهنگیان و نویسنده‌گان در حوزه تمدنی و فرهنگی فارسی_ پارسی تشکیل گردیده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا