داستان های هندوکش: چگونه از محاصره خارج شدم؟
نویسنده: طاها پنجشیری، فرمانده جبهه مقاومت ملی افغانستان،
درلابلای صدای لغزش سنگ، صدای خفیفی به گوشم رسید که میگفت: “الله مُردم… الله مُردم…”
خبر شدیم که دشمن برنامه دارد، ظرف سه روز، تمام نقاط بلند کوها را اشغال کند. ما هم که تعداد ما بشمول بچههای کوماندو تقریباً به بیست نفر میرسید یک روز پیش از حمله دشمن میخواستیم یک آشپزخانه سنگی بسازیم تا از بارانها در امان باشیم. کار ساختِ آشپزخانه نیمه تمام بود که افراد دشمن با بسترههای چریکی وتوشهراه که توسط قاطر واسپ انتقال میدادند به ما نزدیک شدند. ما پیشدستی کرده از دشمن بالاتر در نقاط مرتفع کوه بالا شدیم و حتا توشهراه برای یکروز خود هم نگرفتیم. چیزی نداشتیم که بگیریم. فقط بعضی از بچهها اندکی تلخان و یک بوتل آب با خود گرفتند.
شب اول و دوم و سوم به همینگونه درارتفاعات بلند کوه سپری شد. هرلحظه دشمن را ترصد میکردیم. فکر نمیکردیم دشمن تا منطقهای که ما هستیم بیاید. اما آنها آمادگی کامل گرفته بودند تا به بلندترین نقطه کوه بالا شوند. در نقطهای که ما در یک شب بالا شده بودیم، دشمن در سه روز بالا شد. آنها هرجا خسته میشدند توقف کرده و بعد از رفع خستگی دوباره از همان نقطه به حرکت به سمت ما ادامه میدادند.
ناگفته نماند که دشمن از چند استقامت بسوی نقطههای بلند در حرکت بود. از کوهای شابه شروع تا کوهای خارو واز آن طرف هم از طریق کوتلهای اندراب نیز در حرکت بودند. ما در وسط گیر مانده بودیم نه راه به بالا رفتن داشتیم ونه هم به پایین آمدن. این وضعیت پنج شب وپنج روز ادامه داشت. ما در نقطهای رسیدیم که دشمن از آن طرف از کوتل اندراب به کوتل هرزه نزدیک ما شد. هر لحظه که میگذشت دشمن نزدیکتر میشد.
ساعت ٩ پیش از چاشت بود که دشمن به قله ملانو در فاصله ١٠٠متری ما رسید. قله ملانو بر نقطهای که ما قرار داشتیم، حاکم بود. ما همگی، هرکه هرجا بود بدون حرکت سنگ شدیم. دشمن شلیکهای پراگنده را آغاز کرد. ما فکر میکردیم که شلیکهای دشمن بسوی همسنگران ما است و در هر شلیکی ما یک همسنگر خود را از دست میدهیم. چون ما امکان تحرک و باخبری از یکدیگر را نداشتیم. همه گوش شده بودیم که چه وقت صدای بچههایی که از چشم ما ناپدید هستند، بلند میشود.
خلاصه تا ساعت هشت شب همینگونه مات مبهوت هرکس به جای خود بودیم. دشمن را خداوند کورساخته بود که مارا هرگز ندید. تعدادی طرف راست تپه وتعدادی طرف چپ تپه گیرمانده بودیم. تا اینکه تاریکی شب فرارسید. ما پنج نفر که در طرف راست تپه موقعیت داشتیم، با استفاده از تاریکی شب بسوی یگانه راهی که منتهی به چقری حوض در قسمت پایین تپه«بام تناو» میشد، حرکت کردیم و به سمت پایین رفتیم. مسیری که ما در آن شب تاریک پیمودیم، چنان صعبالعبور بود که در روز روشن نمیشد از آن به سلامت عبور کرد. دشواری لحظههای پایین شدن را نمیتوان با کلمات بیان کرد. وقتی آنجا رسیدیم که فکر میکردیم مشکلات تمام شده و به نقطه امن و راه هموار رسیدهایم، تازه متوجه شدیم که هنوز راه دراز و سخت دیگری را پیشرو داریم و به اصطلاح هنوز اول راه است. اما باید میرفتیم. تا اینجا غیر از اسلحه هرچیز دیگری که با خود داشتیم، در افت و خیز آن صخرههای سرشکن، افتاده بود.
دوباره راه افتادیم. من پیش شدم و به بچهها گفتم که دنبال من بیایید و متوجه باشید که دشمن در اطراف ما قرار دارد صدای بلند نکشید وقدمهای تانرا با احتیاط بگذارید که لغزش سنگریزهها از زیر پایتان دشمن را خبر نسازد. رسیدیم به نقطهای که خیلی تاریک بود. چنان تاریکی بود که هرچه تلاش کردیم، قادر به تشخیص راه و چاه نشدیم. ناگهان پایم لغزید ونتوانستم خود را اداره کنم و سقوط کردم به طرف پایین و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، چند دقیقه گذشته بود و دیدم که تنها هستم و بچهها همرایم نیستند. یادم آمد که به آنان گفته بودم که منتظر باشند ابتدا من پایین میروم و بعد شما بیایید.
میخواستم که بچهها را صدا بزنم که صدای لغزش سنگ بزرگی در فاصله بیست متری بگوشم رسید. درلابلای صدای لغزش سنگ، صدای خفیفی به گوشم رسید که میگفت الله مُردم الله مُردم. صدا لغزش سنگ آرام شد، صدای خفیفی بلند شد که مرا صدا میزد. صدا میزد که نذیر کجاستی بیا مُردم نذیر زود بیا. متوجه شدم که قومندان دستگیر معاون قرارگاه پشغور است. خود را به طرف صدا کشاندم و گفتم که صدایت را بلند نکن که دشمن میشنود.
خود را به او رساندم دیدم که قومندان دستگیر سخت ضربه دیده است. با آنکه خودم نیز حالم خوب نبود اما قومندان دستگیر را کمک کردم که حرکت کند. چند قدم به او شانه دادم و سپس خودش توانست سرپا شود و راه بیافتد.
ساعت ٢ شب بود. دوباره به کوتل رسیدیم. من از فرط گرسنگی وتشنگی از پای افتیدم و دیگر توان راه رفتن نداشتم. به قومنان دستگیر و دیگر همراهانم گفتم شما بروید مرا همینجا بگذارید اگر آمدم فردا شب که تاریک شد میایم واگر نیامدم بدانید که همینجا مردهام و شما بخاطر من خود را ضایع نسازید. بروید خدا حافظ تان! آنان هر چه اصرار کردند، من نتوانستم و نخواستم که با آنان حرکت کنم. بالاخره آنان مجبور شدند بروند.
همراهانم رفتند و من ماندم. ماندم تا که باز شب شد. با استفاده از تاریکی شب حرکت کردم بهطرف خشکهنو. در مسیر راه یکی دیگر از همراهان ما بنام ملا واجد با من همراه شد که نیز مثل من نتوانسته بود شب قبل خود را از ساحه بیرون کند. داخل قولچهها که به بالای سر منجهدار خاتمه میابد پایین شدیم. در آن تاریکی شب پایم به یک بته نرم تصادم کرد، با خود گفتم که همین بته «رواش» است. بعد از پنج شبانهروز گرسنگی رواش برای ما لذیذتر از مرغ بریان بود. آن را خوردیم و دوباره راه افتادیم.
قرار بود که همگی در«کر»با هم یکجا شویم. شب سوم من آنجا رسیدم اما دیدم که هیچ کس آنجا نیست. ملا واجد نیز خانه اقارب خود رفت. حالا از هیچکس احوال ندارم. خدا کند که همگی زنده باشند و اسیر دشمن نشده باشند. من تا ساعت ۱۲ شب در کر منتظر ماندم تا مگر همراهان ما بیایند اما خبری از آنان نشد. بالاخره من هم تصمیم گرفتم که باید خود را بجایی برسانم که بتوانم غذایی برای خوردن پیدا کنم.
من این داستان را قصه میکنم تا همه بدانند: مقاومت ادامه دارد. هقامت هندوکُش خم نشده است. من با جاهلترین، وحشیترین و سیاهترین لشکر زمان ما، دشمنان تمدن – تروریست ها – در جنگ هستم. من نمی دانم کجا بروم و کجا متوقف شوم، اما می دانم و معتقدم که به سمت یک هدف روشن حرکت می کنم – آزادی میهنم. من این همه عذاب را تحمل می کنم تا فرزندانم در آرامش زندگی کنند و مهمتر از همه در یک کشور آزاد.
زنده باد مقاومت!
برگرفته از سایت سنگر