قهرمانم!
تو همان سرو بلند آرایی
تو همان قلهی پامیر و همان ماوایی
تو شکوه غزلی، آیه عشقی
شرف نسل و تباری،
تو همان رویایی،
صدفی در دل خاک،
رمقی در رگ تاک،
نفسی در دل چاک،
تو همان رستم و آرش،
تو همان شهنامه،
همهجا مردمک دیده مایی،
تو غروری،
تو عزیزی،
تو سپاهی،
تو تپشهای آمو،
تو غرور هندوکش،
تو عقابی، تو عقابی،
تو جهانی و جهان در قدمت،
تو اهورای زمانی و جهان شد وطنت،
تو امیدی تو صفایی،
تو غریوی به تپشهای خروشان،
تو سپیدی به شبستانِ شبستان،
تو تمنای وصالی،
تو یکایک چه جمالی،
همهگان از تو بگویند،
همهجا از تو بجویند،
همه دلبستهی موی اند،
همه ویرانهی خوی اند،
کمکی پرده نمایی،
تو تجلی خدایی،
چه بگویم؟ چه بگویم؟
تو عزیزی
به دل و دیدهی مایی
تو نجیبی تو حبیبی تو وفایی
اگر او طعنه نمود و
اگر او کینه به دل داشت،
اگر او زخم زبان زد،
اگر او بغض عیان کرد،
تو همان بحر صفایی
تو همان ماه خدایی
چه بگویم که تو خور شیدی و
و خورشیدتر از هر خورشید؛
اگر اینها به سبک نام تو بردند،
و به هجوت بشمردند،
و اهانت به مقام تو نمودند،
تو بدانی که غلام اند و
سگان را چو سگان اند
و به هرلقمه تکان اند
و شبیهاند و شبان اند؛
کسی نیست چو مقصود و
سری نیست، چو مسعود و
تنی نیست، چو مشهود و
فری نیست، چو محمود و
همو جام جهان است و
همو سر و عیانست و
همو آب روان است و
همو چشم زمان است و
ز وصف تو چگویم که تویی شیر به پنجشیر؛
تویی قامت شبگیر و
تویی حلقهی زنجیر و
تویی صاحب تدبیر؛
نه یاران وفادار و نه هم دشمن عیار؛
نه در قوم، خریدار و
نه کس ماه شب تار و
نه در قصهی بیمار و
همه کُشتهی ابزار و
از این جمع فراری و
از این تیرهی کاری
و از این دستهی زاری؛
کسی نیست به میدان
و کسی نیست، تو را نام
و کسی نیست، به فرمان و
به جز نام و نشانت،
به جز نبض زبانت،
به جز سرو خرامت،
همان ایده و نامت،
تجلی شده در قامت احمد
بدو نام تو بینیم و
از او خط تو چینیم،
همو وارث مردانگی و صاحب جاه است
همو صاحب آن خط و نشانی و کلاه است