دل در کارگاه شعر و اندیشه اقبال همان بار معنایی را داراست که پیش از وی در جهانبینی عرفانی با تعبیرات گوناگون و با اتکاء به آیات و روایات شرح و تعریف شده است.
دل یا قلب در لغت به معنی عضو درونی بدن که باعث دوران خون در بدن است.
دل، قلب به اساس آیات و روایات نه همین عضو داخلی بدن است که در قفسهی سینه قرار دارد. قلب یا دل از جمع مجردات و در معنی نفس است که عشق و عاطفه، غم و شادی، نفرت و درک معانی و الهامات به آن رابطه دارد.
در اصطلاح قرآن قلب موجودی است که قابلیت بیحد دارد. میاندیشد، درک میکند، نقطه عواطف است، اراده دارد دوستی و دشمنی میورزد و شوق و تمایل دارد.
برای شناخت معنای دل یا قلب در قرآن راهی جز این نیست که بدانیم دل چه صفات و قابلیتهایی دارد و برایش نسبت داده شده است.
نجم الدین رازی دل را جایگاه خداوند و نقطه اشراق نور الهی میداند. به تعبیر وی دل عرش الهی است که سالکان صاحبدل بدان راه یابند.
از نظر غزالی نفس، حقیقت انسان و ذات اوست. چنانکه این معنی را برای روح، قلب و عقل نیز بکار برده است. غزالی نفس را بگونهی ارسطو سه گونه میداند. نباتی، حیوانی، انسانی. ولی مانند ارسطو نفس را صورت جسم نمیداند و درین مقام با او مخالف است.
عارف شاعر مولانا عبدالرحمن جامی قلب یا دل را چنین تعبیر نموده است:
دل یکی منظریست نورانی
خانه دیو را چه دل خوانی
آنکه دل نام کرده ای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
جامی جز قلب یا دل عارفان را سزاوار این مقام نمیداند و دل نمیشمارد.
شیخ محمود شبستری نیز دل را به نفس ناطقه و معدن الاسرار تعبیر نموده است.
محی الدین ابن عربی شیخ اشراق، دل را رحمت حق میداند و وسیعتر از رحمت خدا. از آنرو که قلب انسان کامل گنجایش حق را دارد در آن حال که حق در هیچ چیزی نگنجد.
مولانا جلال الدین محمد بلخی از اکابر عرفان و اندیشه تعبیرات بلند و عمیقی در پیوند با دل و صفات آن دارد که در پرتو تجارب عرفانی به یافت و شناخت شهودی رسیده است:
ز عقل خود سفر کردم سوی دل
ندیدم هیچ خالی زو مکانی
میان عارف و معروف این دل
همی گردد بسان ترجمانی
خداوندان دل دانند دل چیست
چه داند قدر دل هر بی روانی
اکنون میپردازیم به واکاوی معنی دل در اندیشه و بینش اقبال. آنگونه که دل در غزلهای اقبال کاربرد فراوان داشته من نیز با اکتفا به ابیاتی از غزلهای وی که بیان صمیمانهی افکار و حالاتش را درآن میتوان خوبتر به مشاهده رسید، به این معنی پرداخته ام.
اقبال در حوزه اندیشهی شرق، با آگاهی عمیق از الهیات، فلسفه، حکمت و عرفان به مفاهیمی چون عشق و اشراق و شهود پرداخته است و گرایش درونی اش به افکار ابرمرد دنیای عشق و عرفان مولانا جلال الدین محمد بلخی آشکار است. تا آنجا که از آشنایی با مولانا و باورهای عارفانه و حکیمانه مولانا در پیریزی کاخ اندیشه اش سود فراوان برده است. بقول استاد حیدری وجودی: «میتوان اقبال را یکی از فرزندان به بلوغ رسیده ی مکتب و اندبشه مولانای بزرگ شمرد».
آنگونه که روشن است، اقبال با تاثیر پذیری از جهانبینی مولانا و بزرگان دیگر و با آگاهی از مباحث فلسفی و کلامی در پیوند با روح و حقیقت انسان، جایگاه ارزشمندی برای دل قائل بوده است که در مناسبتهایی جلوههای آنرا در اشعارش میتوان دریافت و به مشاهده رسید.
اقبال با توجه به رکود فکری و عملی مسلمانان و انحطاط فکری آنان در حوزه دینداری و معنویت و تصوف، به مفاهیمی میپردازد که موجب انگیزش و جنبش و حرکت در زندگی مادی و معنوی آنان گردد. لهذا میتوان گفت که اقبال محض به جنبههای درونی و فردی عرفان و مفهوم دل نمیپردازد، آنگونه که دل بی قرار را مایه جنبش و حرکت در هستی انسان و جامعه میداند و جوهر زندگی و جاودانگی.
تپش است زندگانی تپش است جاودانی
همه ذرههای خاکم دل بیقرار بادا !
او در جاده و مقامی متوقف نمیشود و برای رسیدن به منزلی اکتفا نمیکند. دل او مسافریست که در سیر استکمالی از خاک تا افلاک ره میپیماید و همینگونه پله پله تا ملاقات خدا به بالا میرود.
حذر از خرد که بندد همه نقش نامرادی
دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا
اقبال با شناخت دگرگونه و باور به کشف و شهود قلبی خرد را نقش بند نامرادی و مایوسی میشمارد که سازش دلبری دارد، اما آدمی را به منزل حقیقت راهبر نمیگردد و در وادی سرگشتگی تنها میگذارد.
اقبال سعی خرد را گرهگشای عقدههای هستی نمیداند و به سیرت مرشد خویش مولانا به رهگشایی دل باورمند است.
مرا از حکمت آید بوی خامی
دلیل او دلیل ناتمامی
برویم بسته درها را گشاید
دو بیت از پیر رومی یا ز جامی
قصه دل نگفتنیست درد جگر نهفتنیست
خلوتیان کجا برم لذتهایهای را
قصه سوز و گداز و ذوق و حال را نمیتوان به نا محرمان گفت !
محرمی باید که داند حال دل!
درد جگر را همان به که پنهان بدارم
نسبت داشتن در عرفان یکی از شرایط محرم شدن است. از دید عارفان تجربه درونی را نمیتوان بوسیله زبان و عبارات بدیگری منتقل کرد آنگونه که مولانا فرموده است:
اینقدر گفتم به قدر فهم توست
مردم اندر حسرت فهم درست
جان شو و از راه جان جان را شناس
یار بینش شو نه فرزند قیاس
یا به تعبیر بیدل:
درک معانی امر وجدانیست نه تکرار بیانی و ورق گردانی.
لذتهایهای در بیت اقبال همانا اشاره به ذوق و حال درونی است که نا محرمان آن لذت و حال را نمیتوانند دریابند و بچشند.
رابطه عشق با دل نیز مبرهن است. اقبال عشق را نیروی ساری و جاری در هستی میداند که مبدا آن دل است. تا آنجا که فلسفه خودی را نیز با عشق و محبت بنا نهاده است.
نقطه نوری که نام او خودیست
زیر خاک ما شرار زندگیست
از محبت میشود پایندهتر
زنده تر سوزندهتر تابندهتر
از محبت چون خودی محکم شود
قوتش فرمانده عالم شود
اقبال با آنکه عمری را صرف آموختن و اندوختن علوم فلسفه و کلام نموده بود، در نهایت، کمال معرفت و شناخت را در تجربه عرفانی و شهود میدانست. چنانکه در مرحلهای از شدن جانش به این حقیقت آشنا میگردد و پردهی پندار از چشم دلش برداشته میشود. اقبال این تحول ژرف را در نظمی بگونهی استادانه به تصویر کشیده است:
میگشودم شبی به ناخن فکر
عقدههای حکیم آلمانی
آنکه اندیشه اش برهنه نمود
ابدی را ز کسوت آنی
پیش عرض خیال او گیتی
خجل آمد ز تنگ دامانی
چون بدریای او فرو رفتم
کشتی عقل گشت توفانی
خواب بر من دمید افسونی
چشم بستم ز باقی و فانی
نگه شوق تیزتر گردید
چهره بنمود پیر یزدانی
آفتابی که از تجلی او
افق روم و شام نورانی
شعلهای در جهان تیره نهاد
به بیابان چراغ رهبانی
معنی از حرف او همی روید
صفت لالههای نعمانی
گفت با من چه خفتهای برخیز
به سرابی سفینه میرانی
به خرد راه عشق میپویی
به چراغ آفتاب میجویی؟
نا گفته نماند که پیر یزدانی درین نظم اشاره به مولاناست.
اقبال به رمز و راز و طریق عرفان عشق آشنایی تمام داشت. چنانکه این نکته را در آیینهی غزلها و مثنویها و دوبیتیهایش با شور و حال میتوان دریافت.
او میدانست که چگونه آه جگرسوز را در سینه بشکند و لب را به گفتنش آلوده نسازد.
زیرا بقول رند شیراز:
مصلحت نیست که از پرده بیرون افتد راز!
نکته قابل تامل آن است که اقبال با وجود انس و عادت به فلسفه و علوم معقول، در بند آن نمیماند و حد و مرز آنرا میشناسد و میپیماید.
به پیچ و تاب خرد گرچه لذت دگر است
یقین ساده دلان به ز نکتههای دقیق
کلام و فلسفه از لوح دل فروشستم
ضمیر خویش گشودم به نشتر تحقیق
به تعبیر وی کلام و فلسفه آدمی را به سر منزل تحقیق نمیرساند، بلکه تا مرحلهای از معقولات کارآیی دارد. از آنرو دل آگاه به عشق و دردمندی میطلبد تا باعث جنبش و دگرگونی در هستی اش گردد.
او که باده ناب معرفت حقیقی را از خمستان دل و معنی چشیده است پس از سیر و سفر در دنیای عقل و اندیشه ضمیر خویشرا با نشتر تحقیق میگشاید.
چه کنم چه چاره سازم که ز شاخ علم و دانش
ندمیده است خاری که به دل نشانم او را
به تعبیر او خاری از شاخ علم و دانش نرویده است تا به دل خلد و مایه درد و بیداری انسان گردد.
جهان کور است از آیینه دل غافل افتاده ست
ولی چشمی که بینا شد نگاهش با دل افتاده ست
بینایی رسیدن به مرتبه دید و گذشتن از مرحله معلومات و معقولات یعنی شهود عین الیقین است. چشم بینا اشارتیست به بصیرت درونی که در روشنایی آن دلرا میتوان یافت و در اقلیم معنا میتوان سیر کرد.
درین بیت نیز بینایی و بصیرت دل را بر آگاهیهای عقلی و نقلی ترجیح میدهد.
اگر در دل جهان تازهای داری بیرون آور
که مغرب از جراحتهای پنهان بسمل افتاده ست
اقبال دل را مصدر و منبع هر آفرینش و اندیشهی تازه و خلاقیت را در اصل به نیروی دل وابسته میداند.
از نگاه وی دانش و بینش مغرب بیگانه از معناست و قوت دید آن جراحتهای پنهان را ندارد
اقبال پهنه تجربههای عرفانی را فراخ و لا محدود می یابد و با آگاهی حضوری یافتههای عقل و دانش را محدود میشمارد. این ابیات در خور تامل و دقت اند:
این دل که مرا دادی لبریز یقین بادا
این جام جهان بینی روشنتر ازین بادا
این تیره خاکدان که جهان نام کرده اند
فرسوده پیکری ز صنمخانه دل است
اندر رصد نشسته حکیم ستاره بین
در جستجوی سرحد ویرانه دل است
غافلتری ز مرد مسلمان ندیده ام
دل در میان سینه و بیگانه دل است
دل بیدار ندادند به دانای فرنگ
اینقدر هست که چشم نگرانی دارد
تکیه بر عقل جهان بین فلاطون نکنم
در کنارم دلکی شوخ و نظر بازی هست
در فرجام آنگونه که درین جستار بهطور فشرده بیان شد اقبال دل را محور وجود و حقیقت هستی انسان میشمارد. به تعبیری قوت عقل و دانش را در برابر ادراک قلبی و درونی به مثابه چراغی میداند در برابر آفتاب. پس به این نکته میرسیم که اقبال با عبور از مرحله دانش به بینش رسیده بود و ما را به قابلیتهای علمی و اشراقی انسان آشنا مینماید تا انسان اسیر شکل و صورت نماند و به پهنای دنیای معنی راه یاب گردد.