مقالات

«روشنفکرانِ» واماندهٔ امروزی و شارلاتانیسم فرهنگی

نویسنده: همایون مبلغ

“قبل از همه، به خودِتان دروغ نگویید. هرکس که به خودش دروغ بگوید و دروغ‌اش را گوش کند، دیگر هیچ حقیقتی را تشخیص نمی‌دهد، نه در وجودِ خودش و نه در وجودِ اطرافیان‌اش. به این دلیل هم در حقِ خودش و هم به دیگران بی‌احترامی می‌کند.”۱
داستایوفسکی – برادران کارامازوف
کندکاو در بابِ عمل‌کردِ روشنفکرانِ بی‌برگ‌وتوشهٔ درونی و بیرونی جامعهٔ مُفلسِ‌ما – اگر معیارِ روشنفکری آزادی عمل و اندیشه باشد و نقدِ مداومِ قدرت – بی‌دردسر به زحمتش نمی‌ارزد. چه کارنامهٔ این طایفهٔ متلون‌ِالمزاج و بدعمل و وراج، با اندک استثنا‌هایی در غیبتِ دستاوردهای ملموسِ عینی و ذهنی، نه قریب و ضریبِ صفر که زیرِ صفر است.
آن‌چه اما در چنین وضعیتی، خالی از صرفه و فارغ از بهره نخواهد بود، سیری به گذشته‌ها و تفحصِ گذارا در کارزارِ جامعهٔ روشنفکری قبل از فاحعهٔ ۷ ثور ۱۳۵۷ است که امروز با ظهورِ رسانه‌های دیجیتال و باوجودِ دسترسی ساده و آسان به اطلاعات و داده‌های انبوهِ علمی در حوزه‌های متنوع علوم تجربی و علومِ اجتماعی‌از یک‌طرف، و دستبرد و سرقت و قیچی‌کاری و تصاحبِ ناروای اندیشه‌های دیگران و برداشت‌هایی ناقص و ناصواب از این مخزنِ بی‌کرانِ علم و دانش توأم با اطوار و نمایشِ گروتسکِ گروهی از نوباوگانِ بی‌شعورِ “فرهنگیِ” ازخودراضی ، به روالِ معمول مثلِ پدیده‌ها و رویدادهای تاریخی مخدوش و تحریف شده است. آن‌چه اما در این کنش‌های خام و مضحک وضع را تهوع‌آور و غیرقابلِ تحمل کرده است، همانا عام‌شدن این ناهنجاری‌ها است که بخواهی‌نه‌خواهی ذهنِ پوک و فاسد و فرسودهٔ این خواجگانِ کاهل و چشم‌سفید را در شتابِ لحظه‌ها مثل خوره، بیشتر از آن‌چه هست، می‌خورد، ولی ضربه‌های جانبی این نافرهیختگی‌های مذبوحانه، به مراتب بدتر از واماندگی‌های خودِ این اربابانِ خودجوش و خودشیفته، به نسلِ جوان طوری آسیب می‌رساند که به مرور زمان و در فقدان اعتراض در برابر این هرزه‌نگاری‌ها، گزافه‌گویی و لودگی و دلقک‌بازی به مثابهٔ دست‌آوردهای “فرهنگی” بیشتر از بیش پذیرفته شده سرمشق و الگو می‌شود که متأسفانه چنین هم شده است. عصرِ “طلایی” “روشنفکر”ی که روحِ مردهٔ “افغانی” در قرن بیست‌ویکم به «زنده‌جانِ» بی‌‌عار و بی‌وقار استحاله کرده‌اش، دوران کلاهبرداری و دغل‌بازی و فساد و جعل‌کاری است. کسی که در درون و بیرون افغانستانِ پساهفتِ ثورِ ۱۳۵۷، چهل‌وسه‌سالِ آزگار از راهِ بطالت و حیله و نیرنگ به مقامِ “علمی” و “اکادمیک” و از گذرگاهِ رذالت و خیانت به ریاستِ دولت و پُستِ وزارت و مسئولیت‌های سیاسی نایل آمده است و نه از طریقِ تلاش و تکاپو و دودِچراغ‌‌خوردن و دانش و فضیلت و آگاهی و وجدانِ بیدار. روحِ فرسوده و مریض “افغانیِ” این دوران، چاهِ عمیق و خشکِ ارزش‌ها است و کویرِ بی‌آبِ عاطفه و احساس و دیوارِ بلندِ پستی‌ها. روزگارِ غم‌انگیزی که سنتِ ضیق و ارتجاعی و منحطِ خان‌خانیِ روستایی در ساختارِ مافیایی، تاروپودش را در لایه‌های متفاوتِ حکومت‌داری و اقتصادی و فرهنگی و آموزش و پرورش، سفت و محکم تنیده است. آن‌چه اما در این سیر قهقرایی دامنهٔ فاجعه را وسعت می‌بخشد، نفوذِ رگه‌هایی فرومایگی فرهنگی درون‌مرزی است بر جدارِ نم‌گرفته و ترک‌برداشتهٔ ذهنِ پوسیدهٔ شمارِ قابل‌ِملاحظه‌ای از شبه‌فرهنگیان و شبه‌روشنفکرانِ تنبل و کندذهنِ دوملیتی در غرب. متاسفانه این جبههٔ ریاکاری و ظاهرنمایی و جهالتِ درون-برون‌مرزی به مثابهٔ بلوکِ زمخت و واحدی “فرهنگی” و “روشنفکری” طوری نضج می‌گیرد که هرگونه تلاش و جدیت ذهنی را به‌ مرورِ زمان از نسلِ جوان سلب نموده و روزمرگی و کلاهبرداری فرهنگی را بیشتر از آن‌چه هست، به عنوانِ دستاوردهای “فکری” در قالبِ کتاب و رساله و چتل‌نویسی‌های مبتذلِ فیسبوکی‌ به خورد آن‌ها می‌دهد و آن‌هم فقط به این دلیلِ موجه که نسلِ جوان در وجودِ این همه شارلاتان‌ و چاخان‌ِ فرهنگی، “نویسنده” و “شاعر” و “فیلسوف” و “روشنفکر”ی را رؤیت می‌کنند که فلان مجموعهٔ شعری به انتخابش چاپ شده است و فلان کتابِ بی‌سروته از فلان “نویسنده” در حضور فلان کلاهبردارِ سیاسی و فرهنگی “رونمایی” شده است.
در غیبتِ وقایع‌نگاری و تاریخ‌نگاری و پایانِ غیرمترقبهٔ جنبش‌های سیاسی و روشنفکری – با تمامِ کم‌وکاستی‌هایش- در فردای شومِ ۷ ثورِ ۱۳۵۷ که به رویارویی میان دو بلوکِ متخاصمِ شرق و غرب انجامید و از بطنِ این نزاعِ شومِ دیالکتیکی، فرزندانِ نامشروعی در هیکل‌ زشتِ هیولاهایی وطنی، یعنی حزبِ منحطِ دمکراتیک خلق و گروه‌های متحجرِ مافیایی جهادی آمیخته با دگمِ افراطی اخوان‌المسلمین و افکار ارتجاعی‌ وهابیت و اسلامِ “مکتبی” شیعی و با آمیزشِ با سنت‌های قبیلوی و روستایی، قرائتِ تاریخی نیز در جامعهٔ ما به شیوهٔ سنت‌های شومِ شاهان و زمام‌دارانِ پشینِ افغانستان‌، سازگار با برداشت‌هایی خطایی این دو جناحِ خائن و اجیر و به منظور تبرئه جنایت‌های شان، بی‌شرمانه تحریف شد. این‌که شماری از باشندگانِ این سرزمین خون و جنایت در وجود قصابانِ معاصرِ این ناکجا‌آباد – امین و نجیب – “شهید” می‌جویند و کوچهٔ که خانهٔ حفیظ الله امین در آن موقعیت دارد، به نامِ ننگین‌اش مسمی شده است و شهروندانی که یا خودِشان از این دو گروهِ خائن مستقیماً ضربه نخورده‌اند و یا در زیر بار سنگین خون‌ریزی و فساد و جنایتِ دولتمردان مافیایی امروزی، استبدادِ دیروزِ رژیم ترورِ حزب دموکراتیک خلق را فراموش کرده‌ و معلول را به جای علت قرار می‌دهند و به نعشِ نجیب خائن حسرت می‌خورند… و جنایتکارانِ مافیایی جهاد، به روی خرابه‌های جنگ‌های ویران‌گرِ شان در کابل، بلندمنزل‌های بدنمود و سازگار با سلیقهٔ روستایی – از غارت‌ها و ثروت‌های بادآورده – بناکرده‌اند، همه حکایت از تحریف تاریخ و فراموشی خافظه‌ٔجمعی می‌کند. فاجعهٔ اخیر در بهسود، نیز وجهِ دیگری از این ناهنجاری‌های اجتماعی است که توأم با بی‌تفاوتی و بدون پی‌گیری و ایجادِ هیاهوی در رسانه‌های تصویری فاسدِ قومی برای جعلِ اخبار و وارونه‌سازی جایگاهِ قربانی-جنایت‌کار به قربانیان این جنایت می‌تازند و از مسببان آن به نیکی یادمی‌کنند و بیشتر از همه از ناحیهٔ سکوتِ وقاحت‌آمیز و غفلتِ شخصیت‌های بزدلِ سیاسی هزارهٔ شریک در قدرتِ مافیایی اشرف غنی، به فراموشی سپرده می‌شود.
از آن‌جا که نسلِ جوان و چه بسا نسلی که خود به عنوانِ شاهدان عینی رخدادهای خونینِ تاریخی چهل‌وسه‌سالهٔ اخیر را در مقطع‌های متفاوتی تجربه کرده‌اند، ولی به علتِ ضعف‌های متعددِ درونی در اقلیم‌های متفاوتِ سیاسی و اجتماعی «هم‌رنگِ جماعت» شده‌اند و مبتلا به الزایمرِ تاریخی و با وجودِ گذران در محیطِ نیمه‌شهری، ولی در اثرِ هم‌نشینی‌های مصلحتی با نوباوگانِ شبه‌فرهنگی روستایی‌مشرب، «لودگی»، یگانه دستاوردِ “فرهنگی”شان شده است و «روستاگرایی» منشِ فکری‌شان و چون در فضای شهری رشد کرده‌اند، بازهم به دلیلِ همان درماندگی‌های درونی‌ و تربیتی‌، ادبیاتِ کوچه‌بازاری که خاصهٔ لُمپن‌های شهری است، قشرِ زمختِ دیگری به روی لایه‌های درشتِ دهاتی‌شان افزوده است، تا این کتلهٔ نامتجانس را بیشتر از آن‌چه هست، زشت‌تر بنمایاند. دور نرویم، وقتی اربابِ “عینولا/عین‌الله”‌نویس و خواجهٔ “شاش‌دان”نویس‌ِ شهر که ذکرِ “خیرِ”شان در نوشته‌ٔ جداگانه‌ای رفت، جمعیتی از این سفلگانِ “شهری” و دوملیتی را مثلِ کودکانِ خردسال به‌ وجد آورد و در فاصله‌های زمانی دیگر، همین جمعِ دهان‌لق در پُست‌های مبتذل به “نقدِ” دین بپردازند و در لودگی‌های شان از داستایوفسکی و شیلر و هاینه و کانت و نیچه به‌ شیوهٔ دانش‌آموزان دورهٔ ابتدایی سخن راست کنند، به بسیار وضاحت، تعلقِ‌شان را به همان کتلهٔ ناهمگونِ اجتماعی-سیاسی-فرهنگی تلفیق‌گرا، به رخِ عالم و آدم می‌کشند. این‌که ما همیشه به افکارِ منحوسِ التقاطی – که محرک و بُن‌مایهٔ فاشیسم است – تأکید می‌کنیم، درست نضج‌گرفتن و همگانی‌شدن تدریجی آن در درون و بیرون جامعهٔ ما است که نسلِ جوان و نسل‌های آینده را بی‌رحمانه تهدید می‌کند و این در حالی است که بنیادِ آموزش و پرورش جامعهٔ‌ما به شدت مافیایی و طالبانی شده است. بمبِ ساعت‌شماری که عمرِ این نظامِ فاسدِ خان‌حانی را قوام می‌بخشد و اشرافیتِ خانوادگی نوپای مافیایی تکنوکرات-جهادی را سال‌ها بر گرده‌های مردم سوار می‌کند. این‌که شخصیت‌های در هیأتِ آقای یعقوب یسنا بیاید، کتابی بنویسد و از آن‌جا که ما مثل صدها آثارِ چاپی وطنی دیگر بدان‌ دسترسی نداریم، ولی آن‌گونه که از فحوای کامنت‌های فیسبوکی‌ کاربری که این کتاب را “بازخوانی” کرده است – و به روالِ معمول جامعهٔ روستایی‌مشربِ‌ما، بیشتر همان لابی‌گری و چپن‌اندازی است – برمی‌آید، دستورالعمل‌های است برای روشنفکران و این‌که نباید آن‌ها در ارزیابی پدیده‌ها، دچار ساده‌انگاری شوند…
برای وضاحتِ بحثِ پیش‌رو، بهتر است، در اینجا گفتگوی بسیار “خودمانی” فیسبوکی‌ آقای یسنا و “مفسرِ” کتاب «روشنگری افسون» را عیناً نقل کنیم:
جمشید مهر پور: “عبور شما را از نگاه افلاتونی و ذات باوری در روشنگری افسون آنجا که روشنفکری را یک کردار گفتید و هویت روشنفکر را بر مبنای کردار روشنفکرانه تعریف کردید، نه اینکه او ذات روشنفکر داشته باشد، به خوبی متوجه شدم. برای همین است که من همیشه به دنبال رگه های فعالیت روشنفکرانه و روشنگرانه در نوشته های شما هستم تا شما را بر مبنای آن نوشته ها که به تعریف سرل میتوان آن را کردار های کلامی-نوشتاری خواند، روشنفکر تعریف کنم و نتیجه آن بود که شما را همیشه در خط روشنفکری یافته ام. درود بر شما.”۲
برای چنین متنی در جامعهٔ سرمایه‌داری «شعارِ تبلیغاتی» می‌گویند که در حراج‌های وقفه‌ای اکثراً در مغازه‌های بزرگ موادخوراکی هرازگاهی، امر پیش‌پاافتاده‌ای است که واژهٔ آلمانی (Sonderangebot) بسیار بهتر از معادلِ فرانسوی و انگلیسی آن که (promotion) باشد، حق مطلب را ادا می‌کند و در زبان فارسی ترجمهٔ تقریبی آن «ترویج برای فروش» است و ترجمهٔ کلمه‌به‌کلمهٔ آن «عرضهٔ فوق‌العاده» می‌شود. آن‌چه اما در کنهِ این محتوای سطحی تکان‌دهنده است، بی‌معنایی این هرزه‌نگاری است که در ابتدا و انتهای این چتل‌نویسی خاک به چشمانِ افلاطون می‌پاشد و قفل به دهان جان سرل می‌بندد و رابطهٔ احتمالی میان پدیدهٔ روشنفکری و ذات‌گرایی برقرار می‌کند و این درحالی است که هیچ کودنی در تاریخ بشر و حتا نازی‌ها و گروهی از ذات‌‌گرایانِ غربی قرن ۱۸ و ۱۹ که به‌ برتری خون و نژاد و “تیزهوشی” نژادِ سفید باور داشتند، ولی مستقیماً اذعان نکرده‌اند که مثلاً نژادِ واهی «آریایایی» ذاتاً “متفکر” است، چه آن‌ها به این اصل هم باور داشتند که اکثریت متفکرانِ بزرگِ غربیِ تیزهوش، با هرگونه افکارِ ذات‌‌گرایانه، مخالف بودند و کتاب‌ها و آثارِ شان از سوی نازی‌ها طعمهٔ شعله‌هایی آتش شده دود و خاکستر شد. از جمله‌های قلمبه و بدریختِ دیگر – که بیشتر لفاظی است – اگر بگذریم، تکیه بر واژه‌های «روشنفکرانه» و «روشن‌گرانه» و «خطِ روشنفکر» که این‌گونه سب‌کسرانه، از کیسهٔ خلیفه، حاتم‌بخشی می‌شود، عمقِ فاجعه و وسعتِ فقرِ فرهنگی را در جامعهٔ مریض و روستایی‌ما برملا می‌کند.
برگردیم به بقیهٔ این «دیالوگِ» “روشنفکرانه و پاسخِ آقای یسنا: “مهر پور گرامی از سرل آموخته‌ام و تاثیرپذیر استم.”۳
و پاسخِ جمشید مهر پور به یعقوب یسنا که مرزِ حب و حیا و عزت و متانت انسانی را در افادهٔ “بلند‌بالا”یش این‌گونه وقیحانه درهم‌می‌شکند: “من نیز در فلسفه ذهن هم رای و هم باور با او هستم.”۴
لطفاً اندکی بالای این جملهٔ جمشید مهر پور که گرفتار به عارضهٔ مهلکِ زبان‌پریشی، به‌جز لفاظی – و آن‌هم همیشه در قالبِ جمله‌های مبهم و انشاء کودکانه – تأمل کنید، به عمقِ گستاخی و رذالتِ ذهنی فرهنگی عصرِ مافیایی جهادی-تکنوکرات در جامعهٔ مریضِ‌ما واقف می‌شوید که جمشید مهر پور به‌مثابهٔ محصولِ “فکری” دانشگاه‌های مافیایی و بی‌معیارش، با این شیوهٔ بیان به خواننده طوری تفهیم می‌کند که گویا او با “دانشِ” فلسفی وسیع‌تر، از جایگاهِ برتری نسبت به جان سرل، با او فقط “در فلسفهٔ ذهن هم‌رأی و هم‌باور” است.
توقفِ بالای پاسخ یعقوب یسنا به دوست‌اش جمشید مهر پور، باز هم در کمالِ جسارت، بعدِ دیگری از فاجعهٔ فرهنگی را در میانِ نسلِ آقای یسنا، نمایان می‌کند. نسلی که شاعرش خو را “ماردونایی” لقب می‌دهد و کچل و کلاغ فرهنگی‌اش ادا و اطوار کبکِ زرین را درمی‌آورد و ترانه‌سازِ کوتوله‌اش در قامتِ سمیع حامد به شاعرِ بزرگ احمد شاملو طعنه می‌زند. جمله‌های از این سنخ که «من از فلان نویسنده و فیلسوف تأثیرپذیر شده‌ام» در تمام فرهنگ‌ها، چه غربی و چه شرقی، خاصهٔ اندیشمندان و فیلسوفانِ بزرگ است و چه بسا که کمتر اندیشمندِ متاخر و معاصری به راحتی بدان اذعان می‌کند. نیچه وقتی اولین رمانِ داستایوفسکی را از قفسهٔ کتابفروشی در شهر نیس در جنوب فرانسه در کنار میدیترانه می‌خرد و از مطالعهٔ آن شادمانه منقلب می‌شود، بسیار ساده از استعداد و ذهنِ ظریفِ داستایوفسکی تعریف می‌کند و نظرِ مثبت او در کتاب «غروب بت‌ها» – آن‌جا که از ارسطو و افلاطون تا لایبنیتس و امیل زولا و… همه را نکوهش می‌کند – از داستایوفسکی چنین یاد می‌کند “داستایوفسکی آن تنها روان‌شناسی که، باری از او من چیزی آموخته‌ام: آشنایی‌ با او نیک‌بختی بزرگِ زندگی من بود، بزرگتر از کشف استاندال نیز. این مردِ ژرف که آلمانی‌های بی‌مایه را چیزی به حساب نمی‌آورد و هزار بار هم حق با او بود…”. وقتی یعقوب یسنا می‌نویسد “از سرل آموخته‌ام و تاثیرپذیر استم”، تلویحاً و در ناخودآگاه‌اش، طوری وانمود می‌کند که انگار از “جایگاهِ یک اندیشمندِ بزرگ”۵ سخن می‌گوید. تا آن‌جا که ما آگاهی داریم، اگر فرانسه را نمونه قرار بدهیم، هیچ فیلسوف و اندیشمندی در قامتِ سارتر و کامو و دریدا و برگسون و بارت و دولوز و بوردیو و ادگار مورن … با وجودِ دانشِ وسیع و آثارِ متعدد و متنوعِ‌شان این‌طور ارباب‌گونه باد در غبغب نیانداخته‌اند. رنهِ شار شاعر پیشکسوت فرانسوی که سهم او به مثابهٔ روشنفکرِ آگاه و شاعرِ بزرگ در مقاومت مسلحانه در برابر اشغالگران نازی تا پایان جنگِ دوم می‌تواند در سطح جهانی، نمادِ آرمانِ روشنفکری متعهد باشد، تحصیلات دانشگاهی نداشت و بعد از دورهٔ لیسه (دبیرستان) بیشتر با پدرش به کارهای ساختمانی و گچ‌کاری پرداخت، شعرِ عمیق‌اش هایدگر را با آن گذشته‌ٔ سوال‌برانگیزِ سیاسی و عضویتش در حزب ناسیونال سوسیالیست و تفاوت سنی برآن داشت که در جنوب فرانسه به ملاقاتش برود. چنین نمونه‌های را نیز در موقعیت‌های دیگری در ایران و افغانستان نیز می‌توان سراغ کرد.
این‌که بیایی و در این بازارِ مکاره که چاپِ کتاب و رساله و مقاله و “جستار” در افغانستان و حتا در سطح جهانی به همت پول و کمپیوتر، حتا برای دانش‌آموزی نیز مقدور است، این‌همه غوغا راه بیاندازی و در آخرِ کار معلوم شود که این کتاب مثلِ سایر “دستاورد”های ذهنی – چه در قالب مقاله و رساله و کتاب – و با وجود نقل‌قول در هر پاراگرافی از فلان نویسنده و فیلسوف، به منبع ارجاع ندهی و باز هم با جسارت و از برای لجاجت دوپای را در یک موزه کنی و فریاد بزنی که “مقاله‌های علمی و دانشگاهی با جستار تفاوت می‌کند. داریوش آشوری جستار دارد. جستار دارای ساختار مقاله‌ی علمی نیست، منبع و مآخذ ندارد. بسیاری جستار دارند. روشنگری افسون جستارها است.”۶
واژهٔ جستار ترجمهٔ کلمهٔ اروپایی « essai / essay» است. لغت‌نامه دهخدا «جستار» را این گونه تعریف و معنا می‌کند:
جستار. [ ج ُ ] (اِمص ) بحث. (فرهنگ فارسی معین ). فحص. پژوهش. بحث. طلب. (یادداشت مؤلف ). || (اِ) مبحث. مطلب. (یادداشت مؤلف ) : مقالت اول، در توحید. جستار اول، در دور کردن چیزی از آفریدگار. (کشف المحجوب سجستانی چ کُربن ص 4).
صرف‌نظر از این‌که مقولهٔ «جستار» در زبان فارسی به‌شیوهٔ بسیاری از مفاهیم و واژه‌های دیگر به‌گونهٔ ناروا و بی‌نهایت خودسرانه و مبهم و لنگ‌درهوا، از زبان‌های فرنگی برگردان شده‌ است، به‌ هر صورت، اگر منظور نهایی از آن در زبان فارسی «مقاله» و «رساله» و «پژوهش» باشد، در جهان، رسمِ معمول برآن است که نوشته هرچه باشد، باید به منابع بیرونی ارجاع داده شود.
“نویسندهٔ” دغل و آماتوری که در حوزهٔ فرهنگی روحِ خبیثِ”افغانی” در فیسبوک به چتل‌نویسی‌ می‌پردازد و چون نه به خود و نه به خوانندگانش ذره‌ای احترام قایل نمی‌شود و از روی نادانی تصور می‌کند که با سنگ و چوب طرف است، پابند به هیچ تعهد اخلاقی (éthique) نبوده ملزم نیست که حتا نقل‌قول‌های لنگ‌درهوایش به آن‌چه او از نویسنده‌ای نقل‌قول می‌کند، به منبع بیرونی ارجاع دهد. در بهترین حالت، نقل‌قول را، بدون ارجاع به منبع آن، این‌طور در بین گیومه قرار می‌دهد “برای مردمان عصر تان چیز هایی بنویسید که به آن نیاز دارند، نه چیز هایی که آن‌ها را می‌پسندند!”۷ و یا با جمله‌ای که بیشتر در میانِ چاخان‌های کند ذهن حوزه فرهنگی “افغانی” به کلیشه‌ای استحاله شده است «جای خواندم که گوته می‌گوید…» و یا “شیلر یکی از تاثیرگذار‌ترین نویسنده هایی است که روح عدالت خواهی و آزادی در اثار اش موج می‌زند و بزرگی چون داستایفسکی را تحت تاثیر قرار داده است. داستایفسکی در رمان “برادران کارامازوف” اش دو سه بار از رمان “دزدان” Die Räuber شیلر یاد می‌کند و شاید هم همین رمان شیلر انگیزه‌یی برای نوشتن “برادران کارامازوف” بوده باشد”.۸ صرف‌نظر از اینکه نویسندهٔ ما با داستایفسکی میانهٔ خوبی ندارد و «راسکلنیکفِ» جنایت‌کارش را به «راسکالِ» نیکوکارِ خودش مسمی کرده است، در پاراگراف بالا، در خصوص این‌که داستایفسکی شاید رمان «برادران کارامازوف» را با تاثیرپذیری از شیلر نوشته است، به خود زحمت نمی‌دهد با افشایی این خبر که در کنه‌اش در عرصهٔ ادبیات جهانی، مسئله‌ای به‌ غایت مهمی است، به منبعی که او در لابه‌لایش این خبرِ ادبی مهم را کشف کرده است، ارجاع بدهد. وقیحانه‌تر از آن اما کار ناروایی “نویسندهٔ” خس‌دزدِ دیگری است که مثل همیشه با کتاب سلفی می‌گیرد و ادعا می‌کند که در یک ماه تمام آثار ویتگنشتاین را خوانده است و این‌بار گویا اثرِ «من و تو» مارتین بوبر را مطالعه کرده است، و این در حالی است که نه‌تنها محتوای “نقل‌قول‌”ها، که خود متن در کل به‌طور مثال، این‌‌گونه مبهم و مجهول است: “در باور بوبر اما دست یافتن به تمامیت هستی و رشد معنوی، پاداش نهایی رابطه من-تو نبوده که بلکه رابطه من-تو آدمی را به توی سرمدی(خدا) متصل میسازد.”۹ و یا نوشتهٔ مبهمش را با جمله‌ای از “مارتین بوبر” بدین سان به پایان می‌رساند: “سخنم را با سخنی از بوبر به پایان میرسانم که گفته است: هنگامی که شخص “تو” میگوید منِ تمامیت یافته انسانی خود را نیز خلق میکند و هنگام که شخص “آن” میگوید، خود را نیز از هستی انسانی خود دور میکند.”۱۰
نمونهٔ دوم را بدان منظور نقل کردیم که کاتبش، “مفسرِ” جستارِ بی‌منبعِ آقای یعقوب یسنا است و آقای یسنا گویا‌ در این “جستار” در باب “ساده‌انگاری” بحث و فحص کرده و در خصوص «روشنفکر» و «روشن‌گری» “گهرافشانی” می‌کند. آقای احمد جمشید مهر پور “استاد” و عضو هیئت “علمی” “دانشگاهِ” خصوصی غالب این “جستار” را “بازخوانی” می‌کند و بعد از آن‌که دربارهٔ آن “تعلیقی” – که بیشتر شعارِ تبلیغاتی است – در یک محتوای مبتذلِ فیسبوکی‌ نوشت، می‌آید و در موردِ یکی از مهم‌ترین و پیچیده‌ترین آثارِ مارتین بوبر که رسالهٔ فلسفی «من و تو» است و برای فهمِ موثق و درکِ درست آن نه‌تنها بینشِ فلسفی که حیطه و تسلط بر زبان و کلام پیش‌شرط اساسی است، این کتاب فلسفی را در چهار جملهٔ بی‌سروته و انشاء سطحی و در کمال ساده‌انگاری، اشتباه و خطا، “تعبیر” و “تفسیر” می‌کند و این‌طور به دستانِ مبارک خود از شاخه‌های خشکِ درختِ پوسیدهٔ “جهالت”‌اش، دسته به تیشه‌ٔ بلاهت‌اش می‌دهد و وقیحانه پای چوبین خود و نویسندهٔ «روشنگری افسون» را – که گویا در مذمتِ ساده‌انگاری، “کتاب” نوشته است – راحت و ساده قلم می‌کند تا به خوانندگان و نسلِ جوان ثابت کند که دستاوردهای نامیمونِ اربابانِ “فرهنگی” جامعهٔ بیمارِ و «افسون‌زدهٔ» ما مستقیماً متناسب به خاموشی شمع و چراغِ دانایی و ویرانی‌های ذهنی و فقر و افلاس فرهنگی این ملکِ بی‌صاحب است.
متاسفانه روندِ ناهنجاری‌های فرهنگی در جامعه‌ای که تمام شالوده‌های اخلاقی (éthique) و اجتماعی‌ فروریخته است و دیگر کم‌تر کسی در قبال گفتار و نوشته‌هایش احساس مسئولیت می‌کند و پدیدهٔ «نمایش» محیطِ فرهنگی را اربابی و کارناوالی و مافیایی کرده است و آن‌ کسی که در حوزهٔ ادبیات و زبان، روزمرگی‌ها و سرقت‌های ادبی بی‌کیفیتِ‌اش را در هر قالبی روانهٔ بازارِ کسادِ فرهنگی می‌کند، کافی است یا در جمهوری اسلامی ایران چند صباحی سبق خوانده باشد و یا بعد از ختمِ دانشگاه‌های بی‌ظرفیت و بی‌خاصیت در افغانستان عضو هیئت “علمی” فلان دانشگاه مافیایی شده و به زور واسطه و لابی‌گری و به پشتوانهٔ مافیایی قدرت برای به‌دست‌آوردن مدرک دکتری رهسپار جمهوری اسلامی ایران شده و در فلان “خانهٔ ادبیات” به خوشگذرانی و وقت‌گذرانی بپردازد و بیاید باز هم از روی سفاهت، بی‌‌عار و راحت، “نقدی” در بابِ فلان “رُمانی” نوشته و به فرمودهٔ احمد شاملو از از جایگاهِ “دکترِ” ادبیات زبان فارسی، از روی حماقت و لجاجت و خودنمایی با این متنِ مبتذل، این‌طور تیشه به پایش بزند: “واهمه‌های زمینی، اثر نبی عظیمی بدون شک یکی از شاهکارهای رمان‌نویسی افغانستان در دهه‌ی هشتاد است… این داستان هرچند از نظر تحلیل گفتمان ادبی، هنوز در ساحت گفتمان کنشی قرار دارد و ماده‌ی تشکیل گفتمانی را در آن کنش تشکیل می‌دهد و هنوز از ورود به حوزه‌ی تعامل حسی-ادراکی خبری در آن نیست، اما از نظر روایی زمان‌پریشی و برخی شگردهای دیگر روایت مدرن را می‌توان در آن مشاهده کرد… در آغاز دهه‌ی هشتاد که از نظر من ادبیات داستانی افغانستان دچار دگردیسی گفتمانی و روایی شده است، رمان‌هایی از نوع «واهمه‌های زمینی» به دلیل نخستین تکانه‌های عبور از روایت کلاسیک به روایت مدرن از ارزش خاصی برخورداراند. این رمان بر اساس صورت‌بندی‌ای که من از ادبیات داستانی افغانستان انجام داده‌ام، از نوع «روایت دیجیتال و گفتمان آنالوگ» است. یعنی روایت مدرن، تولید و زایش معناها و گفتمان‌های کنشی را بر عهده دارد. بیان زیبا و پیکره‌بندی جذاب رخدادها، یکی از مهم‌ترین خصیصه‌های این روایت فراموش‌شده است که ضعف آنالوگ بودن گفتمان را به کلی در آن جبران کرده است.”
صرف‌نظر از “شاهکار” خواندن این رمان، بیشتر کاربرد واژه‌ها و اصطلاحاتِ نامأنوسِ چون «تحلیلِ گفتمانِ ادبی» و «حوزهٔ تعاملِ حسی-ادراکی» و «گفتمانِ کنشی» که هیچ‌چیزی ملموسی را در زبان فارسی تداعی نمی‌کند و بیشتر شیک‌گویی و لفاظی از نوعِ «لفظِ‌قلم‌گویی»‌های بقالِ سرکوچه است و مغالطه‌پردازی. اوجِ «گُنده‌گویی» آقای دکتر نصیر آرین عضو هیئت “علمی” “دانشگاه” البیرونی، اما در این جملهٔ “استثنایی” نهفته است، آن‌جا که از “تکانه‌های عبور از روایت کلاسیک به روایت مدرن” و “«روایت دیجیتال و گفتمان آنالوگ»” سخن راست می‌کند و خواننده با مرور آن‌ها در نوسان میان حالتِ خنده و ناخشنودیِ عمیق از عمق بلاهت نویسنده، بلاخره ناگزیر می‌شود، از وضعیتِ این همه بیمارانِ فرهنگی، در سکوت به ستوه آمده و به یگانه علتِ این همه معلول‌ها و بیماری‌ها و ناهنجاری‌ها به روزِ شوم ۷ ثورِ ۱۳۵۷ نفرین بفرستد. روزی که بادهای طوفان‌زایی فاجعه، در سرزمین‌ما وزیدن گرفت و شمع و چراغ خرد و متانت و دانایی و آرمان‌گرایی را – هر چند ضعیف – خفه و خاموش کرد.
کلمهٔ «تکانه» در هیچ فرهنگِ لغاتِ کلاسیک زبان فارسی و هم‌چنان فرهنگ‌های دهخدا و معین و عمید نیامده است و فقط در فرهنگِ فارسی معاصرِ زبان فارسی، چنین معنا شده است:
ـ [impulse, impulsion] [روان شناسی] ۱. در نظریۀ روان‌کاوی، جنبش کارمایۀ روانی مربوط به سائق های جنسی و پرخاشگری ۲. در روان‌شناسی، میل و رغبت ناگهانی و ضروری به فعالیت فوری.
ـ [momentum] [فیزیک] کمیتی بُرداری که در مکانیک کلاسیک عبارت است از حاصل ضرب جِرم جسم در سرعت آن.
آن‌چه را اما می‌توان در افاضاتِ آقای “دکتر” نصیر آرین، در قاموسِ گزافه‌گویی پهلوان‌پنبه‌های “فرهنگی” به مثابهٔ “شاهکار” ثبت کرد، این جملهٔ “منحصربفردِ” اوست: “«روایت دیجیتال و گفتمان آنالوگ»”.
چیزی را که در حوزهٔ ادبیات جمهوری اسلامی ایران به «روایتِ دیجیتال» تعبیر می‌کنند در حقیقت ترجمهٔ مقولهٔ «Storytelling» است که در تمام زبان‌های اروپایی به شمولِ زبانِ فرانسوی، عین واژهٔ انگلیسی آن را به‌کار می‌برند و این در حالی است که فرانسوی‌ها نسبت به زبانِ‌شان در برابر واژه‌های انگلیسی، بسیار متعصب بوده، سعی می‌کنند معادلِ فرانسوی آن‌ها را از مخزنِ غنی زبانِ‌شان استخراج کنند.
بهرحال واژهٔ «Storytelling» بیشتر در حوزه‌های سینما و سریال‌های تلویزیونی هالیوودی و سخنرانی‌های سیاسی و تبلیغات تجاری کاربرد دارد و مراد از آن «جالب‌سازی» و عوام‌پسندی پیام و روایت در حوزه‌های بالایی است. «گفتمانِ آنالوگ» تا آن‌جا که ما می‌دانیم، محصولِ “خالص” ذهنِ “ادبی” در حوزهٔ بیمارفرهنگی روحِ خبیثِ “افغانی” است. نه واژهٔ «گفتمان» و نه کلمهٔ «آنالوگ» در زبانِ ادبیِ فارسی صاف و لطیف و همه‌فهم، بارِ معنایی ندارند. عنوان کتابی که از خامهٔ «دیجیتالی- آنالوگ» “دکتر” نصیر آرین، در خراب‌خانهٔ دروروزن‌بستهٔ فرهنگی کشور ما راهی چاپ‌خانه شده است، مثل عنوانِ جستارِ “دکتر” یعقوب یسنا «روشنگری افسون» – که هرچه باشد و با تعریفی که از مقولهٔ جستار، داریم، در فقدانِ ارجاع به منابعِ نقل‌قول‌ها نه جستار است و نه رساله و نه کتاب – بیان‌گرِ روان‌پریشی زبانی نشأت‌گرفته از ریزه‌هایی جویده‌شده و غیرقابلِ‌هضمِ دسترخوانِ فرهنگی هم‌زبانان ایرانی است که در حوزهٔ فرهنگی ایران با تفاوت‌ها و استثناها و با وجود کاستی‌هایی به شیوهٔ بسیار آبرومندانه‌تری در خصوص‌ِشان بحث می‌شود. وقتی “دکتر” نصیر آرین کتابی می‌نویسد و این کتاب را «روایت در حکایت» می‌نامد و سپس «خانهٔ ادبیاتِ افغانستان‌» در ایران برای معرفی آن واژه‌ها را بی‌مصرف، این‌گونه قطار می‌کند “روایــت در حکایت: روایت‌شناسی و نمود آن در ادبیات داستانی معاصر افغانستان «مشق‌های نخستین روایتشناسی در افغانستان است که به گونه‌ای مدون به چاپ رسیده است. نویسنده در قسمت نخست این اثر مبحث نظری به مبانی و مقدمات علم روایت‌شناسی که شامل روایت، روایت‌شناسی، روایتگری و انواع آن، زاویه‌ٔ دید، کانونی‌سازی و چشمانداز تاریخی به علم روایت، بازشناسی روایت داستانی از ســایر روایت‌ها، پیشینه‌ٔ تاریخی علم روایت‌شناسی و توضیح مهمترین مسئله‌ها و اصطالحات علم روایت‌شناسی می‌شود، پرداخته است… قسـمت دوم که مبحث کاربردی کتاب اســت و بدنه‌ٔ اصلی این پژوهـش را تشـکیل میدهد به معرفی، توضیح و تبیـن مهمترین مدل‌ها و الگوهای روایت‌شناسی پرداخته است.”
برای اینکه نشان داده باشیم که چگونه بازی‌های ناشیانه با واژه‌ها و لفاظی در نوشته و گفتار خانهٔ زبان و ادبیات فارسی افغانستان را به خرابه‌ای از هرزه‌نگاری استحاله کرده است و “راویانِ” «خانهٔ ادبیاتِ افغانستان‌» در جمهوری اسلامی ایران برای معرفی کتاب “دکتر” نصیر آرین عضو هیئت “علمی” دانشگاه خصوصی البیرونی، این متنِ به‌ظاهر “شُسته” و “شفاف” را که در اولین قرائت، خوانندهٔ جدی را به تعجب وامی‌دارد و در این متنِ کوتاه – که بیشتر به تبلیغات تجاری شبیه است تا معرفی یک متنِ ادبی – به نقیض‌گویی‌هایی از علمِ روایت‌شناسی مواجه می‌شود و خوانندهٔ معمولی از کاربر واژه‌های شیکِ «کانونی‌سازی» و «بازشناسی روایت داستانی از سایر روایت‌ها» و «زاویهٔ‌دید» و «به‌گونه‌ای مدون» و «مُدل» و «الگو»… بدون این‌که از علمِ روایت‌شناسی، چیز ملموسی را درک کند مثلِ جمشید مهرپور و مولف این اثرِ “پژوهشی” که مقوله‌های «دیجیتال» و «آنالوگ» را در ادبیاتِ داستانی‌ای خراب‌آبادِ فرهنگ و زبانِ روحِ خبیثِ “افغانی” وارد کرده است، حتماً به وجد می‌آورد. ما در وهله اول، کتابِ «حقیقت و افسانه، مبانی نظریهٔ کلی علمِ روایت‌شناسی» را ورق زدیم. نویسندهٔ این کتاب آلبرشت كوشوركه استاد ادبیاتِ آلمان و مطالعات ادبی عمومی در دانشگاه کُنستانتس و استاد مهمان در دانشگاه شیكاگو است. فصل اول کتابِ «مبانی نظریهٔ کلی علمِ روایت‌شناسی» با عنوانِ «جهان‌شمولی روایت‌» به اثرِ رولان بارت، «سرگذشتِ نشانه‌شناسی» و به مدخلِ «مقدمه‌ای بر تحلیل ساختاری روایت‌ها» ارجاع می‌دهد. قبل از این‌که افاضاتِ شفاف و ساده و همه‌فهمِ فیلسوف و منتقدِ ادبی فرانسوی را – که نظریه‌های او در بابِ پژوهشِ ادبی و نشنانه‌شناسی و نقدِ ادبی و فرهنگی، جهان‌شمول شده است – در خصوصِ روایت و علمِ روایت‌شناسی، نقل کنیم، تذکر این نکته را از یاد‌نبریم که عدهٔ قابل‌توجهی از “نویسندگان” آماتور، حوزه فرهنگی روحِ خبیثِ “افغانی” در غیبتِ فهمِ دقیق از مفاهیم علوم اجتماعی، همیشه تلاش می‌کنند، برای “فهیم” و “عالم” و “شیک” جلوه‌کردن، به پشتوانهٔ اصطلاحاتِ نامأنوسِ “فارسی‌سره” و یا در کمالِ تناقض‌گویی با کاربرد کلمه‌های تازی، به “مولفه”بازی‌ها بپردازند با و بلغورکردن ترجمهٔ ناروایی این مقوله‌ها که از میانِ شان زشت‌ترین آن‌ها واژهٔ «گفتمان» است، به شیوهٔ آن مولوی‌مشربِ سارق، آقای رفیع نعیمی – از “نویسندگانِ” سایتِ «گفتمان» – به لفاظی و مغالطه‌‌گویی بپردازند.
با آن‌چه گفته آمد، با مرور فرموده‌های رولان بارت در بابِ «روایت» و «روایت‌گری» و اظهاراتِ شفاف او در خصوصِ مقوله‌ها، خواننده بیشتر و بهتر به عمق زبان‌بازی‌هایی از نوع «روشنگری افسون» و «روایت دیجیتال و گفتمان آنالوگ» و «کانونی‌سازی»… پی‌می‌برد: “روایت‌های جهان در عدد بی‌شمار هستند. اول از همه انواع شگفت‌انگیزی از ژانرها است که به نوبهٔ خودشان دوباره به عناصر متنوعی تقسیم می‌شوند، گویی هر عنصری مناسب حالِ انسان باشد تا روایت‌هایش را در بستر آن‌ها رها کند: حامل روایت می‌تواند زبان ساختاری و شفاهی یا مکتوب باشد و یا به‌وسیلهٔ تصویرِ ثابت یا متحرک و با ژست و یا تعاملِ منظم همهٔ این عناصر باهم نضج‌بگیرد. روایت را می‌توان در اسطوره و افسانه و قصه و حکایت و نول و حماسه‌ و نَقل و تراژدی و درام و کمدی و پانتومیم و عکسِ نقاشی‌شده […] و نقاشی به روی شیشه و فیلم و کمیک‌ها و در بخش خبرهای جنایی روزنامه‌ها و در مکالمه سراغ کرد. روایت را در این شکل و شمایل‌های کم‌وبیش بی‌نهایت، در همه زمان‌ها و در تمام مکان‌ها و در میان همه جوامع می‌یابیم. روایت چه‌بسا با تاریخ بشر آغاز می‌شود. در هیچ‌‌کجا و هرگز هیچ‌کسی بدون روایت نبوده است. همهٔ طبقات و همه گروه‌های انسانی روایت‌هایی منحصر به خودِشان را دارند و اغلب این روایت‌ها توسط مردمان مختلف و حتی فرهنگ‌های متضاد موردِ ارزیابی قرار می‌گیرند: روایت به ادبیات خوب یا بد ارزشی قایل نمی‌شود. بین‌المللی و فراتاریخی و فرافرهنگی است. آن‌جا که زندگی حضور دارد، روایت حی‌وحاضر است.”
این‌که روحِ خبیثِ “افغانی” هم‌زمان با فروپاشی نظمِ اجتماعی و ضابطه‌های اخلاقی (éthique) مرده است، در حقیقت غیبتِ «کتابت» و «روایت» و بیشتر از همه «روایت‌گری» تاریخی در میانِ این امتِ فراموشکار و درلاک‌ِخودفرورفته است که نخبهٔ سیاسی و شبه‌فرهنگی‌اش، بزدل و ناتوان و «گُشنه‌پُرزور»، حسابِ «زمان» و تشخیصِ «مکان»، دیگر آن ذهنِ پوسیده‌اش را برنمی‌تابد. انسانی که در «زمان» و «مکان» حضورِ محسوس نداشته باشد، زنده‌جانی است مبتلا به آلزایمرِ پیش‌رفته که در نبود کافور، بوی کفن می‌دهد و قرارش، همانا فرارِ دایمی است به سوی افق‌های پست و پایین و زیرزمینی‌های تاریک و نمناک و خوردن از ته‌مانده‌های رهگذران و آسودن در کرانه‌های متعفنِ مرداب‌ها، آن‌جا که به جای پروانه‌ها، مگس‌ها در وز‌وزِ کسالت‌آورشان بال می‌زنند و از سیمای چرک و پلید و کاسه‌هایی خونینِ چشمان و لبانِ جذامی‌ این روحِ خبیث، در لذت و عشرت کام می‌گیرند. هر اندازه هجوم مگس‌ها فزاینده‌تر می‌شود، این روحِ مرده به خود می‌بالد و به وجد می‌آید و در عالم مستی، سخن بریده، بریده و بی‌موجب و به گزاف می‌گوید. نامفهوم و ناسازگار با عقل سلیم و ذهنِ بیدار و همیشه منتظر است تا «بیگانگان» با تبانی حرام‌زادگانِ «خودی» موافق به ذوق و سلیقه و منفعتِ‌شان، برایش «تاریخ‌سازی» کرده و سرگذشت‌هایی واهی‌ای را در قالبِ افسانه برایش “لالایی” و «روایت‌» کنند. در چنین حالت است که این روحِ تباه‌شده در اوجِ زبان‌پریشی و در کمالِ فسادِ حافظه قادر نیست حتا گذشته‌هایی چهل‌وسه‌سالهٔ اخیرش را با متانت و صادقانه و توأم با امانتداری روایت کند. این روحِ نامیمون و بیمار که قوت و شربت‌‌اش، تعفن و کثافتِ مرداب و لجنزار است و تعاملاتِ اجتماعی‌اش در گروه خشونت و سازگار با استبدادِ قهرآمیزِ قدرت و کنش‌های درونی و عاطفی‌اش در تلونِ مزاج، باید از شاعرِ جنایت‌کار به‌مثابهٔ روشنفکرِ “آرمان‌گرا” و “تأثیرگذار” قدردانی کند و جلاد و شکنجه‌گر را تا مقامِ “شهید” ارتقاء بدهد و در فراخی و وسعتِ وقاحت‌اش گورهای دسته‌جمعی قربانیانِ جنایت را «هیچ» بپندارد و به ملا عمر در مقام امیرالمومنین بیعت کند و در زیر عبای آیت الله خمینی، امامِ زمان را رؤیت کند و روشنفکرِ “چپ”اش دستانِ مجددی را ببوسد و از این‌که شهرداری پاریس برای احمد شاه مسعود فقید، در ناحیه‌ای از شهر پاریس لوح یادبود نصب می‌کند از فرط شادی در لباسِ چسب و تنگ‌اش نگنجد. ولی جنایت‌های افشار و یورش‌های خونینِ طالبان در شمالی و تاکستان‌های خاکسترشده‌‌ای به خاک یک‌سان‌اش و مزارِ شریف و یکاولنگ… را افزون بر جنایت‌ها و خرابی‌های کابل فراموش کند که در سایه‌های تاریک و دود و خاکسترِ به‌جامانده از این تبهکاری‌ها، زنان افشاری را بعد از تجاوزهای گروهی سینه بریدند و شمارِ زیادی از بانوانِ شمالی را به عنوان “برده”‌های جنسی طالبان در پاکستان بفروختند.
همان‌طوری که به کرات اشاره کرده‌ایم، نسلِ جوان و به‌ویژه آنانی که خانواده‌های‌شان قبل از ۷ ثور ۱۳۵۷‌ در کابل روزگار به سرنبرده‌اند و در عدمِ شناخت – از دور و یا نزدیک – با فضای فرهنگی نیمه‌شهری و سیاسی پایتخت بیگانه هستند و آشنایی شان با محیطِ فرهنگی پایتخت در غیبتِ سنتِ مکتوب، استوار بر روایت‌هایی کلیشه‌ای و موافق با سلیقه‌های شخصی و قومی و به‌نحوی برای چاق و فربه‌ کردن جایگاهِ اجتماعی‌ خودِ راوی، توأم با سواستفاده و مغرضانه است و این‌که به‌طور مثال سید رضا محمدی، از کابل به‌مثابهٔ عروس شهرها و با معماری آلمانی‌ یاد می‌کند و در وجودِ سلیمانِ لایق “روشنفکرِ” تأثیرگذارِ جریانِ “چپ” و شاعرِ “آرمان‌گرایی”که گویا شعر را از دربار راهی کوچه و بازار و “مردمی”کرده است و یا این‌که شماری از جوانان به زوالِ رژیمِ ترور و خفقانِ حزب دموکراتیک خلق به عنوان یک نظامِ “پیشتاز” و “سوسیالیستی” حسرت می‌خورند، و دولت‌های مافیایی پساطالبانی را مذمت می‌کنند، همه محصولِ روایت‌های شفاهی ناروا است.
ما در این‌جا فاجعهٔ انسانی هفته‌های پیش در حصهٔ اولِ بهسود در ولایت وردک و نصبِ لوحِ یادبود از مسعود فقید در پاریس را ملاک قرار داده، سعی می‌کنیم حتی‌المقدور با موشکافی گوشه‌ای از تاریخ معاصرِ افغانستان‌، جریان‌های فرهنگی و سیاسی و جایگاهِ روشنفکر و نویسنده و شاعر و فیلسوف و اندیشمندِ پیش از ۷ ثور ۱۳۵۷ را با موقفِ گروهی از نوباوگانِ فرهنگی امروز که با اندک استثناهایی، همه تصور می‌کنند که چون شب سورهٔ یاسین خوانده‌اند و در روشنایی شفق با پلک‌های نیمه‌بسته و دیدگانِ خمارآلود متوهم ولی سفت و سخت متیقن هستند که دکتر و فرهنگی و شاعر و فیلسوف و نویسنده و روشنفکر شده‌اند، قیاس و محاسبه کنیم.
در فاجعهٔ بهسود، شماری از روشنفکران و فرهنگیانِ هزاره از سکوتِ گروه‌های اتنیکی غیرهزاره، توأم با مویه و شکایت و شکوه، گلایه کردند. و این درحالی است که در مقطع‌های متفاوتی همین فرهنگیانِ هزاره با گروه‌ها و شخصیت‌های سیاسی‌ هزاره که مستقیم و غیرمستقیم در بدنهٔ حکومتِ مافیایی اشرف غنی و شرکاء سهیم هستند، مراوده و مکاتبه و پیوندهای نزدیک عاطفی داشتند و دارند. این روشنفکران به‌جای این‌که مثل همیشه در هر فاجعه‌‌ای بزدلانه به مویه و ندبه بپردازند و نوحه‌سرایی کنند، در گامِ اول از آقای دانش و رسولِ طالب و محقق و خلیلی که روزگاری سنگِ اسلام “انقلابی” و “مکتبی” را به سروسینه‌ می‌زدند و روشنفکرانِ متعهد و مومنِ هزاره را که مخالفِ نظام ولایت فقیه جمهوری اسلامی ایران بودند با اتیکتِ لیبرال و غرب‌زده، تکفیر می‌کردند، ولی امروز بزدلانه و در ذلت، خاکِ پایی غنی و کرزی – نوکرانِ “شیطانِ بزرگ” امریکایی جهان‌خوار – را می‌بوسند که هردو به‌مثابهٔ مسببانِ فاجعه‌های دامنه‌دار بهسود، کوچی‌های طالبانی را بعد از سقوط امارتِ سیاه طالبان، بلایی جان مردمِ صلح‌طلب بهسود کرده‌اند.
همان‌گونه که در یکی از نوشته‌های گذشتهٔ‌ مان، اذعان کردیم، پرداختن – هرچند بی‌طرفانه – به کارنامه‌های سیاسی مسعود و مزاری فقید، قلم‌زدن به روی صفحه در میدان مین‌گذاری شده است. چه هردو شخصیت سیاسی، با خصلت‌های مثبت و یا منفی شان، روابطِ به شدت عمیقِ عاطفی با دو گروهِ اتنیکی دارند که در کنار دلایل بی‌شمارِشان، یگانه علتِ این وابستگی عاطفی، روایت‌هایی شفاهی اتنیکی توأم با اسطوره‌سازی است در فقدانِ تاریخ‌ِ مکتوب. آن‌چه را اما می‌توان در خصوص این دو شخصیتِ سیاسی بی‌طرفانه اذعان کرد این است که احمد شاه مسعود، به مثابهٔ استراتژیست، فرماندهِ بی‌نهایت بااستعداد بود که اگر در محیط فرهنگی و سیاسی غیر از افغانستان‌ می‌زیست، حتماً به مقامِ ارجمندی نایل می‌آمد و مزاری که در فرماندهی نظامی، نبوغ و استعداد مسعود را نداشت، زندگی فقیرانه و آبرومندانه را به هر زرق و برقی انباشته از فساد معاوضه نکرد. آن‌چه به جایگاه اخلاقی (éthique) مسعود و مزاری ضربه زد، اعتماد بیش از حدِ‌شان به شخصیت‌های ضعیف و فاسدِ سیاسی دوروبرشان بود که هم در میدانِ جنگ‌های خونین کابل و جنایت‌های که صورت گرفت و هم امروز در درونِ حکومت مافیایی پساطالبانی، ما شاهد آن هستیم و این درحالی است که حتا برادران احمد شاه مسعود، با سوءاستفاده از نام و مقام او، حیثیتِ خانوادهٔ این فرماندهِ مستعد را با فساد آلوده کردند.
این‌که گروهی از شبه‌روشنفکرانِ افغانستان‌ را خبرِ نصبِ لوحِ یادبود از احمد شاه مسعود، در شهر پاریس به وجد آورد، ما را ملزم کرد – که با شناختِ کم‌وبیش عمیق ما از فضای سیاسی فرانسه – با هموطنانی که «صدای دُهل را از دور» شنیده‌اند، اندکی در خصوص محبوبیتِ احمد شاه مسعود که اکثراً در میانِ احزابِ راست و محافظه‌کار فرانسه به شخصیت اسطوره‌ای بدل شده بود و اینک شهردارِ سوسیالیستِ پاریس برای بزرگداشت از مسعود فقید لوحِ تقدیر نصب می‌کند و آن‌هم در دوران کرونایی که فرانسوی‌ها با بحران‌های کلانِ اقتصادی ناشی از پاندمی این ویروس کلنجار می‌روند و اکثریتِ شهروندان‌اش در همه‌پرسی‌ها از حضور مهاجران بی‌سرپناهی که درست در خیابان‌های پاریس در فقدان مسکن و بهداشت و آزارِ شماری از نیروهای پولیس، سرگردان هستند، به ستوه آمده‌اند و این درحالی است که راسیسم و اسلام‌ستیزی به‌مثابهٔ خوراکهٔ سیاسی از خوانِ پلید احزاب راست افراطی فراتر رفته است و برای شکارِ آرا، غذای سیاسی تهوع‌آور ِ حزبِ راستِ “معتدل” و حزبِ -نه‌چپ‌ونه‌راستِ حاکم نیز شده است و از قضا در میان این مهاجرانِ خانه‌به‌دوش، اکثریت با افغان‌ها است.
پرداختن به این‌که چرا سازمان‌های متحجرِ جهادی افراطی در آغاز هجومِ نظامی ارتش سرخ در افغانستان از طرف رونالد ریگان و در حضورِ زلمی خلیلزاد به عنوان «مجاهدانِ آزادی» در کاخِ سفید استقبال شدند و دو حزبِ محافظه‌کار آلمانِ فدرال به‌شیوهٔ ریگان، قالینِ سرخ را در جلو نیروهای مافیایی جهادی افغانستان فرش کردند و در تمام شهرهای بزرگ آلمانِ غربی با حمایت‌های کلان مالی به‌نامِ‌شان دفتر و دیوان گشودند و حزب سوسیال دموکرات آلمان که نمی‌خواست در رقابت با احزاب محافظه‌کار از کاروانِ جبههٔ ضد شوروی سابق عقب بماند، حمایت از حزب ناسیونالیستی پشتون‌خواهِ «افغان ملت» را در دستورکار قرار داد. در انگلستان، حزب محافظه کار به رهبری خانم تاچر، موازی با سیاست‌های ریگان دست‌به‌کار شد و برای برآورد دامنهٔ شورش‌های مردمی برضد ارتشِ اشغالگر شوروی و با سابقهٔ شناختِ انگلیسی‌ها از افغانستان‌، پای استخبارات دولت انگلیس را تا دره‌های پنجشیر باز کرد. چنان‌چه از خلالِ فیلم‌های مستندی که سال گذشته کانال تلویزیونی فرهنگی آلمانی-فرانسوی، آرتی، در سه قسمت پخش کرد، این انگلیسی‌ها بودند که مسعود را به «شیر پنجشیر» مسمی کردند. امریکایی‌ها به مشورهٔ انگلیسی‌ها و با تجاربی که آن‌ها از افغانستان‌ داشتند، تمامِ قوت و حمایت‌های مالی و نظامی‌شان را بالای احزاب اسلامی افراطی به رهبری پشتون‌ها، متمرکز کردند و این‌جا بود که اولین تیمی از ژورنالیست‌های فرانسوی از کانال دوم، تلویزیون ملی فرانسه به پنجشیر رفتند و از آن‌جا که اکثرِ‌ خبرنگارانِ فرانسوی‌ با پدیده‌های بزرگِ و شخصیت‌های نظامی، نگاهِ “رمانتیک” دارند، احمد شاه مسعود را در کنار «شیر پنجشیر» اول به «باب دیلنِ» افغانستان‌ موصوف کردند و پسان‌ترها كريستوف دُ پونفيلى، ژورنالیستِ فقید فرانسوی هشت بار به درهٔ پنجشیر سفر کرد و بعلاوه ٔ گزارش‌های متعددی چندین کتاب نیز در خصوص احمد شاه مسعود نوشت. او چنان از نگاهِ عاطفی شیفتهٔ مسعود شد که در کارها و گزارش‌هایش به‌مثابهٔ خبرنگارِ غربی، نتوانست توازن میان اخلاق ژورنالیستی که لازمه‌ای آن حفظ بی‌طرفی و امانتداری در گزارشِ خبر است، را حفظ کند. حتا در یکی از گزارش‌های آخرش که در بحبوحهٔ جنگ‌های خونین احزاب جهادی و بعد از فاجعهٔ افشار بود، صحنه‌های اول این گزارش، تانکی را نشان می‌دهد که با نیرو‌های شورای نظار از کوهِ تلویزیون کارتهٔ سخی و غرب کابل را نشانه می‌گیرد. در موردِ فاجعهٔ افشار، بدون این‌که از افشار نام ببرد، تلویحاً سعی می‌کند که خون این جنایت را از دامنِ کثیفِ شورای نظار پاک کند و مسولیت این فاحعهٔ هولناک را به‌پای آغوشته به‌خونِ نیروهای سیاف و شیخ آصف محسنی حساب کند. در آخرین گزارش که بعد از تهیهْ فیلم سینمایی در بارهٔ یک افسر اسیر نیروهای شوروی در درهٔ پنجشیر و بعد از ترورِ احمد شاه مسعود است، وقتی به مقبرهٔ مسعود نزدیک می‌شود، صدایش مثل کودکِ یتیمی می‌لرزد و بغض گلویش را تنگ می‌گیرد و اشک از دیدگان‌اش جاری می‌شود. تماشای این صحنه از عمقِ تعلقِ عاطفی او به مسعود حکایت می‌کند، چه انسانِ غربی و آن‌هم در هیأت یک خبرنگارِ با تجربه، در همه حالت‌ها به هر قیمتی سعی می‌کند، احساسِ درونی‌اش را برزو ندهد.
كريستوف دُ پونفيلى در کنار «قومندان» و «شیر پنجشیر» و «باب دیلن»، عنوان «چه گوارا» را نیز در فرانسه به سوانحِ مسعود اضافه کرد و به همت دوستی او بود که با وجود خبرِ گزارش قتل‌عام‌ افشار در دو روزنامه‌ٔ معتبرِ فرانسوی «لوموند» و «لیبراسیون» و مسئولیت او به عنوان وزیر دفاع جمهوری اسلامی افغانستان به رهبری برهان‌الدین ربانی در این جنایت، سیاستمدارانِ فرانسوی از مسعود استقبال کنند.
همان‌طوری که تأکید کردیم، ذکر دو شخصیتِ برجستهٔ سیاسی معاصر و دو رخدادِ اخیر، در حقیقت تلاشی است تا به شخصیت‌های دم‌دمی‌مزاج که داعیهٔ روشنفکری دارند و در اوجِ نقیض‌گویی‌ها در غیبتِ تأمل به هر قیمتی سعی می‌کنند، اظهارِ وجود کنند که در جهانِ سرمایه‌داری حتا با شخصیت‌های سیاسی، با چشم‌انداز کالایی و بر اساس منفعت‌طلبی معامله می‌شود. غرب به‌طور مثال برای خنثی کردن سیاست‌های زمام‌دارانِ جمهوری اسلامی ایران و صدورِ انقلاب، صدام حسین را تشویق کردند که در مقابل همسایهٔ ایرانی‌اش بجنگد. در این جنگِ طولانی میلیون‌ها جوانِ ایرانی و عراقی کشته شدند و حتا کاربرد سلاح شیمیایی در برابر افسران ایرانی و اقلیت کرد‌ها از سوی دولت‌های غربی و از بیم اعتراض افکار عمومی در این کشورها وقیحانه تبرئه شد و فرانسه به مثابهٔ فروشندهٔ عمدهٔ سلاح برای دولت صدام حسین در رسانه‌های این کشور، از صدام حسین به‌عنوان شخصیت مترقی و سکولار یاد می‌کردند که در برابر دولتِ افراطی شیعه جمهوری اسلامی ایران می‌جنگد. سال‌ها بعد و در وضعیت متفاوتی شاهد بودیم که غرب با صدام حسین خودکامه چه‌گونه معامله کرد.
گیریم که سیاستمدرانِ فرانسوی تندیسِ احمد شاه مسعود را در کنار طاقِ ظفر در جادهٔ شیکِ شانزه‌ لیزه بناکنند، ولی جای چنین تندیسی در کابل و قندهار و پکتیا و بامیان و تخار و حتا دهکده‌‌ای متروکی در افغانستان در نبودِ وحدت ملی و هم‌پذیری و احترامِ به اصلِ تفاوت در افکار و وجود دولتِ مردم‌سالار خالی است و خالی خواهد ماند، چه این تاریخ است که با مسعود هم در قبال پیروزی‌هایش در جنگ‌های ضدِ اشغالگران شوروی و همین‌طور در برابر فاجعه‌های انسانی بعد از زوالِ رژیم ترورِ حزبِ دموکراتیک خلق و در ویرانی‌های پایتخت که به‌عنوانِ وزیر دفاع مستقیم و غیرمستقیم دخیل است، صادقانه و منصفانه و دور از هرگونه هیاهوی و تقدس‌سازی و اسطوره‌آفرینی تباری داوری می‌کند. باید به‌خاطر داشت که در دوره‌های متفاوتِ چهال‌وسه‌ساله، بعد از هر دگرگونی‌ سیاسی‌ای در افغانستان همسایگان این کشور و جهانِ غرب هماهنگ با منافع شان، مهره‌های گردوخاک‌گرفتهٔ افغان‌تبارِ یک‌ملیتی‌ و چندین‌ملیتی را به‌ روی تختهٔ نردِ سیاست‌های‌شان به‌بازی گرفته‌اند. مگر کرزی چاخان را قبل از یورشِ نظامی امریکا کسی می‌شناخت؟ او حتا در کنفرانس بُن حضور نداشت. ولی، آن‌چه بعد از دورهٔ طالبانی در خصوصِ این خائنِ ملی در رسانه‌های غربی افشا شد، عضویتِ او هم‌زمان با تجاوز ارتش سرخ در کشور ما، در سازمان جاسوسی سیا است. اسپنتا و برنا کریمی و جوادِ طیب… جز در حلقه‌های مشخص و محدوی، کسی دیگری برای شان تره‌ای هم خرد نمی‌کرد. در اکثر کشورهای غربی‌ نیز کسانی به عنوان محقق در فلان مرکز تحقیقاتی استراتژیک و فلان بنیاد سیاسی برای مقاصد مشخصی داخلِ ماجرای سیاسی افغانستان شدند که با وجود عنوان‌های قُلمبهٔ اکادمیک نه به زبان مادری‌شان تسلط دارند و نه زبانِ کشور دومِ شان را به‌گونه شایسته فراگرفته‌اند و در غیبتِ کتاب و رساله و مقاله و هر اثرِ تحقیقی دیگر، از نامِ افغانستان‌ و برای منافع بیگانگان به نوا رسیده‌اند. اگر فرانسوی‌ها و امریکایی‌ها و انگلیسی‌ها و آلمانی‌ها و قبل از آن‌ها روس‌ها واقعاً بی‌طرفانه و در فقدان منفعت‌طلبی برای افغانستان‌ و مردم‌‌اش دل می‌سوختاندند، طالبان و مافیایی تکنوکرات-جهادی-خلقی-پرچمی را برگرده مردم سوار نمی‌کردند.
وقتی یعقوب یسنا از یک‌طرف کتابی را که منبع و مرجع ندارد «روشنگری افسون» عنوان می‌کند – این‌که عنوانِ «روشنگری افسون» چیزی ملموسی را تداعی نمی‌کند، به‌جایش،‌- ولی در پست‌های مکرر فیسبوکی‌، هم خودش و هم «چپن‌اندازان»‌اش در محتواهای بریده از متن و نامفهوم مرادِ اصلی «روشنگری افسون» را “روشنگری” و ارزیابی در بابِ “روشنفکری” جار می‌زنند، این سوال پیش می‌آید که: نویسنده‌ای که “اثرش” در بطنِ دستگاهِ قدرتِ مافیایی و ضدِفرهنگ و در حضورِ وزیر و معاون وزیر و چپن‌اندازانِ شارلاتانِ شبه‌فرهنگی‌اش، “رونمایی” شود، اگر منظور از الفبای کارِ روشنفکری، در نخستین گام، نقدِ قدرت و عدمِ سازشِ دایمی با قدرت در تمام گونه‌هایش و دوری از آن در هر وضعیتی باشد، فقطِ “روشنفکرِ” روستایی‌مشرب – که روشنفکر نیست – این عملِ گروتسک را دغدغهٔ روشنفکری می‌داند و این شگردِ ناشیانه را «روشنگری» و در چنین وضعیتی، “اثرش” به یک‌بار خواندن به‌جایش، که حتا برای میوه‌فروشِ دوره‌گرد هم صرفه ندارد تا از صفحاتِ کم‌مساحتِ کتابِ «روشن‌گری افسون» پاکت بسازد. در زمانه‌ای که نظامِ سیاسی و آموزشی و بنیادِ فرهنگی مافیایی و خان‌حانی شده باشد و هر «کس‌وناکسی» با مدرکِ دکترا و کارشناسی ارشد صادرشده از دانشگاه‌های بی‌کیفیتی داخلی با چنین ساختارهای عشیره‌ای-مافیایی و چه بسا مدعی اخذ مدارکی از دانشگاه‌های غربی، با چشمان گشنه و زل‌زده به دسترخوانِ چرب و کثیفِ قدرت، هم “طبیب” باشد و هم “ادیب” و “زبان‌شناس” و “فیلسوف” و “محقق” و “کارشناس” سیاسی و در کنش‌های گاه‌گاهی‌اش با نرخ روز، روزی بخورد و گاهی در رسای آزادی و حقوقِ زن و عدالت، هرزه‌نگاری کند و با نشر البوم‌های عکسِ یادگاری در کنارِ هر چاخانِ بومی و بیگانه و در استودیوی فلان رسانهٔ مبتذل باد در آستین اندازد و زمانی در عزای ربانی و گاهی برای مزاری روضه و مرثیه بخواند و از خبر نصبِ لوحِ تقدیر در شهرِ “افسانوی” پاریس برای احمد شاه مسعود، از فرط شادی به‌خود نگنجد، طوری‌که جدارهای خشک و نازکِ ذهنِ کوتاه‌بین‌اش ترک بردارند و جامهٔ بدنمود و تنگ عقل‌ و هوش‌اش در کش‌وقوس قیافه و هیکل‌اش درز بردارد، روشنفکر نیست و به‌ قولِ ژان-پُل سارتر بزدل و حقه‌باز و رذل است.
طاهر بن جلون، دانش‌آموختهٔ فلسفه و ادبیات، رمان‌نویس و نویسندهٔ پرکارِ مراکشی‌الاصل فرانسوی و عضو انجمنِ ادبی گنکور، در مقاله‌ای که در سالِ ۲۰۱۰ در روزنامهٔ لوموند با عنوان «حرامزدگان (رذیل‌ها، سفلگان، اوباشان) در بسترِ خوابِ‌شان می‌میرند»۱۶ نشر شده است، ضمن این‌که اشاره‌هایی در خصوصِ رهبرانِ سیاسی پوپلیستِ جهان دارد، می‌نویسد “به اطراف خود نگاه کنید: برلوسکونی با زیر پا گذاشتن ارزش‌های دموکراسی قدرت را حفظ کرده است. او حتی از کتمان آن ابا نمی‌کند و در سرزمین مافیا به عنوان نمونه و تصویری که باید بازتولید شود، درمی‌آید.” و سپس با نویسندگانِ سارق و دزد و تلویحاً شبه‌روشنفکرانِ ابن‌الوقت، به شمولِ سیاست‌مداران حقه‌باز، به‌گونهٔ دقیق و روشن و توأم با واقع‌بینی تسویهٔ حساب کرده ادامه می‌دهد “زمان، زمانهٔ کلاهبرداران و متقلبان و مفسدان و فاسد‌کنندگان وغاصبان و جعل‌کنندگان است. کسانی که از راه پولِ آسان به قدرت دست یافته‌اند و نه از طریق فضیلت بشردوستانه… سرقت‌کنندگان ادبی و فکری که حتا [در دادگاها] محکوم شده‌اند، مثل همیشه در برنامه‌های قابلِ‌احترام به‌ روی پرده‌های تلویزیون‌ ظاهر می‌شوند و برای ما وضعیتِ جهان را توضیح می‌دهند. دزدانی سرگردنه‌‌ای بلندپروازی‌که هیچ‌کس نتوانسته است شرارت و شیطنتِ‌شان را ثابت کند، تمجید و تحسین شده در این برنامه‌هایی تلویزیونی دعوت می‌شوند و با ادای تبسم‌های‌شان به ما طعنه می‌زنند. افرادی که کتابِ‌شان را خودِ‌شان نمی‌نویسند، مثل همیشه ما را گول می‌زنند و کسانی که برای این نویسندگانِ قلابی کتاب می‌نویسند با سکوت‌ِشان از آن‌ها محافظت می‌کنند… انسان‌ها [این شخصیت‌ها] خودشان را می فروشند و ما می‌توانیم [با پول] آن‌ها را بخریم، رای‌شان و وجدان‌شان را بخریم و ارزش‌های اخلاقی‌شان را نیز که آن‌ها [در برابرِ پول] داوطلبانه از آن دست‌می‌شویند، متاسفانه وضعیت چنین است: خوبی و صداقت و قانون و عدالت دیگر متاع‌های سودآور نیستند. در جهانی که وحشیانه هرروز به فقرا و ضعفا ضربه می‌زنند، جای برای صداقت و قانون عدالت، باقی نمی‌ماند.”۱۸
از آن‌جا که روحِ خبیثِ “افغانی” مانند سنگ و صخره‌های نمناکِ کرانه‌های دریای آلوده با کثافت و چربی، سال‌هاست در تنبلی و سکون و کهولت از اقیانوسِ بی‌کرانِ سرخوردگی‌های مداوم‌اش، ضربه‌های پرقوتِ سیلی موج‌های بلندِ بی‌مایگی را در این چهل‌وسه‌سالِ خون و خیانت و فاجعه خورده است و در غیبتِ هوای تازه، منگ و پخمه قرارش را در دخمه‌ها و زیرزمینی‌های نمور و تاریک می‌جوید و چون حواس‌اش مثل زبان‌اش پرت‌وپلا است، ناگزیر است یاوه‌گویی کند و یک‌دنده و «گشنه‌پُرزور» برای هر مقوله و مسئله‌ٔ ذهنی، از سقفِ پایین و فرسودهٔ ذهن‌اش، تعریف و تأویل بنویسد. یکی از این مقوله‌ها تعریف «روشنفکر» و پدیدهٔ «روشنفکری» است که هر خواجهٔ بی‌طهارتی در متن‌های مبتذلِ فیسبوکی‌، هرازگاهی بدان مبادرت می‌ورزد. چه‌بسا که همین اربابان پوک و بی‌سواد، مقالهٔ کانت، «در پاسخ به پرسش: روشنگری چیست؟» را شاهد می‌آورند و این درحالی است که همینِ دزدانِ سرگردنه، چون از فیلسوف بزرگ آلمانی ابتدایی‌ترین شناخت را ندارند، مبانی اخلاق کانتی را که اجرای آن را در زیر هر شرایطی باید وظیفه دانست، نیز درک نکرده‌اند، و اگر غیرآن می‌بود با این همه رذالت و این‌گونه وقیحانه، دروغ نمی‌گفتند و کار و اندیشه‌های دیگران را سرقت نمی‌کردند تا آن‌ها را در سایت‌هایی «گفتمان» و «زندگی» و یا کتاب‌های بدونِ مرجع نشر کنند.
تصور کلی از مفهوم «روشنفکر» را در شکلِ امروزی آن، سارتر با «تعهد» گره زد، چیزی که هنوز هم لااقل در تمام حوزه‌های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی فرانسه بیشتر از جوامع دیگر غربی، بدان ارجاع داده می‌شود. کاربردِ واژهٔ فرانسوی «engagement» در زبان روزمرهٔ مردم در فرانسه، امر بدیهی است که به «الزام و التزام و تعهد در اجرای عملی» ارجاع می‌دهد. این‌که شبه‌روشنفکرِ آراسته با روحِ خبیثِ “افغانی” در فقدان هرگونه تعهدِ اخلاقی و نبودِ استعداد ذهنی، سعی می‌کند، در بابِ مفهوم «روشنفکری» و مقوله‌های دیگر از «شکمِ‌گشنه»اش جعلیات ببافد و آبِ جاری و لطیف و صاف را گل‌آلود کند و به «مولفه»بازی و «گفتمان»سرایی… ردپای نادانی و دیده‌درایی‌اش را گم کند، جز لفاظی و مغالطه در بحث و استدلال، چیز دیگری نیست.
همان‌طوری که طاهر بن جلون در مقالهٔ موجز ولی عمیق‌اش تأکید می‌کند “ژان پل سارتر صفحاتِ تابناکی را به انسانِ [روشنفکرِ] که او را “salaud / حرامزاده، رذیل، پست، اوباش” مخاطب می‌کند اختصاص داده است.” ما در یکی از نوشته‌های ما، درست در خصوص دو واژه‌ای – salaud و lâche – که سارتر آن‌ها در رسالهٔ «اگزیستانسیالیسم اومانیسم است»۱۹ تلویحاً در خصوص دو تیپ از روشنفکران به‌کار می‌برد، به‌گونهٔ اجمالی، توضیح دادیم و اینک، در پایانِ این نوشته بازهم با تکیه به افاضاتِ سارتر، سعی می‌کنیم، واضح بسازیم که این اربابانِ “روشنفکر” از دو جهت، به‌ هیچ وجه، در جایگاهِ «روشنفکری»، جایی‌شان نیست:
الف- از آگاهی و دانشِ لازم بی‌بهره هستند.
ب- آن‌طوری که بن جلون تاکید می‌کند، چون با قدرت مافیایی از دور و یا نزدیک رابطه داشته و به جنایتکاران گذشته به عنوان شاعر و سیاستمدار عنایت دارند و این‌گونه وجدان و تعهد شان را به پای خوکان ریخته‌اند.
سارتر روشنفکری را که تصور می‌کند، «وجودش» در جامعه ضروری است، ولی در عمل از کوچکترین تعهدی شانه خالی می‌کند و دروغ می‌گوید و باد در آستین می‌اندازد، رذیل و حرامزاده می‌نامد و روشنفکری را که عملاً دروغ نمی‌گوید و خیانت نمی‌کند ولی در انتخاب‌اش متزلزل است و بی‌طرفی اختیار می‌کند، بزدل مسمی می‌کند.
ما سعی می‌کنیم حتی‌المقدور در نوشته‌های بعدی با مقایسهٔ شماری از روشنفکران و اندیشمندانی دورانِ قبل از ۷ ثور ۱۳۵۷ با نوباوگانی که بعد از این تاریخ در محیطِ آشوب‌زده‌ای ویرانی و مهاجرت در داخل و بیرون از مرزهای افغانستان‌، با سوادِ نسبی در قامتِ شاعر و نویسنده و فیلسوف و محقق اطوارِ “فاضلانه” و اداهای “روشن‌فکرانه” می‌کنند و در بازارِ مکارهٔ دانشگاه‌های بی‌معیارِ مافیایی و چه‌ بسا در جمهوری اسلامی ایران و در غرب چند صباحی درس و سبق خوانده‌اند، باز هم برای نسلِ جوان روشن کنیم که نباید در تله‌های تظاهر و تلاش‌های مذبوحانه و شیطانیِ روشنفکرمابانهٔ این گروهِ بی‌خاصیت، دست و قلم و ذهن و اندیشهٔ شان را گرفتار کنند.
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا