روزهای اول دانشجویی، تعدادی از دانشجویانِ شرعیات و تعلیمات اسلامی که قبلا در مدارسدینی آموزش دیده بودند، پیشنهاد کردند که انجمنی را برای اصلاح بیان و گفتارِ دانشجویان راه اندازی کنیم و مثلا در هر هفته، یک روز را دانشجویانی که مشتاق باشند، در حضور سایرین سخن بزنند تا زبان و گفتار و شجاعت شان در سخن گفتن، افزایش بیابد. همه از این پیشنهاد استقبال کردند. وقتی این انجمن شروع به فعالیت کرد، در واقع همین دانشجویانی که تعلیماتِ مدارس دینی را داشتند، کسانی بودند که حرف میزدند و گردانندگی میکردند. اغلبِ آنان سخنوران ورزیدهای بودند و به خوبی میتوانستند مجلس آرایی بکنند. بجز این دانشجویان، دیگران یا خطی را نوشته بودند، میخواندند و یا شعری و چیزی… ریشهی موفقیت این دانشجویان، در آموزشهای دینی آنان در مدارس دینی بود. آنان در آنجا می آموختند که چگونه سخنوران خوبی باشند، چگونه با مردم سخن بگویند و چگونه بر روح دیگران نفوذ بکنند. اما در مکاتب، چنین چیزی وجود نداشت. شاگردانی که در مکاتب درس میخواندند، برایشان آموزش داده نمیشد که مثلا چگونه با مردم حرف بزنند و حتی اینکه وقتی حرف می زنند، چطور بتوانند حق مطلبی را ادا کنند.
گاهی بدین فکر شدهام که این توفیقی را که ملاها در جامعهی افغانستان و کنترل و هدایت مردم دارند، چرا روشنفکران ندارند؟ در اینجا منظور من از روشنفکر – حالا چه دینی و چه غیر دینی- کسانی اند که تلاش میکنند، پای مردم افغانستان را از گل و لای سنت و مذهب – از جنس خرافی آن- بیرون بکشند و آنها را به دنیای مدرن و انسانیتر راهنما باشند. به این پرسش، یک پاسخ به ذهنم میرسد. و آن پاسخ این است که روشنفکران و مردم ما، زبان همدیگر را درک نمیکنند. یا به عبارت دیگر به زبان مشترک سخن نمیگویند. این نقص از جانب روشنفکران بیشتر است. چون آنان اند که باید زبان مردم را بفهمند و با آن، با مردم سخن بگویند؛ اما نمیفهمند و برخی آنان، حتی حرف زدن به زبان مردم را عار میدانند. یکی از دوستانی که دستی در قلم و نوشتن هم دارد و آدم ارزشمندیست، یکمرتبه برایم گفت که از من دعوت کردند که در طلوع گرداننگی یک برنامه را بهعهده بگیرم، من نپذیرفتم. گفتم چرا؟ گفت آدم را عوام زده میسازد. روزها بدین فکر بودم که اگر روشنفکران ما نخواهند با مردم حرف بزنند، پس برای کی میخواهند حرف بزنند؟
حالا این بزرگوار به زعم خودش میتوانسته با عوام ارتباط برقرار کند ولی از تامین ارتباط صرف نظر کرده بود. اما در مورد کسانی که میخواهند با مردم حرف بزنند و توفیقی ندارند چه؟ مشکل آنان چیست که حتی به اندازهی یک ملای سادهی روستایی که از منبر مردم را کنترل میکند، نمیتوانند با مردم تامین ارتباط کنند. آنچه در پاسخ به این پرسش به ذهنم میرسد این است که روشنفکرانی که میخواهند با مردم حرف بزنند اما ناکام اند. دو گروه اند:
یک: کسانی که روی درک و فهم مردم عادی، حساب بزرگی باز کرده اند. آنان بدین فکر اند که وقتی حرف میزنند و مینویسند، حرفشان فهمیده میشود اما مردم آنرا نپذیرفته اند. مشکل اینگروه، حرف زدن از راه دور است. آنها لای کتابها زندگی کرده اند و اندیشههای شان را از آنجا گرفته اند و کمتر با مردم بودند یا هرگز نبودند. مردم را واقعا زندگی نکرده اند. در جماعتها و آنچه مردم خیر و شر خود میگویند، هرگز منحیث یکی از آنان شرکت نورزیده اند. شبیه یک ملا، هرگز شریک درد و غم و خوب و خراب مردم نبوده اند. خودشان را بینیاز از مردم میدانند و تصور میکنند، وقتی حرفی از دهنشان بیرون پرید، مردم باید برای گرفتن و فهمیدن آن هجوم بیاورند. این جمع، از مردم خیلی بیگانه اند. در واقع، این گروه به زرتشت میمانند. شخصیتی که نیچه در «چنین گفت زرتشت» آنرا خلق کرده است. او که ده سال را در غار کوه زندگی کرده بود و از مردم به دور مانده بود، در هنگام بازگشت – باتوجه با آنهمه حرفی که داشت- بدین تصور بود که مردم به خوبی از او استقبال خواهند کرد و به آسانی او را خواهند فهمید. هرچند پیر جنگل، در مورد شعور مردم به او هشدار میدهد، اما زرتشت حرف او را جدی نمی گیرد. به این ترتیب، وقتی به اولین جماعت مردم مواجه میشود که منتظر یک نمایش بندبازی اند، نطق غرایی در مورد منجلابی که انسان/بشر در آن گیر افتاده و با تعالی به (ابر انسان) باید از آن نجات یابد و اینکه ابر انسان چیست و کیست، به آنان تقدیم میکند، و هنگامیکه نطقش تمام میشود، یکی از بین جماعت صدا میزند که: خیلی خوب، آنچه باید در مورد بندباز میدانستیم، دانستیم. حالا بگذار خودش را ببینیم…. اینجاست که تصور او در مورد شعور مردم و حتی خودش که روی این مردم اینقدر حساب باز کرده بود، فرو میریزد. حالا زرتشت، شجاعت رفتن در بین مردم را داشت تا بداند که مردم او را نمیفهمند. چیزی که روشنفکر جهان ما آنرا هرگز ندارد.
دو: آنانی که هم میخواهند با مردم حرف بزنند و هم میدانند که مردم حرف شان را درنیافته اند اما با اینهم از تامین ارتباط با مردم عاجز اند. اگر از آنان بخواهی که آنچه را در کتابها و مقالات شان مینویسند، در حضور عامهی مردم و در اجتماعات مردم و در حضور جوانان، به زبانی که برایشان قابل فهم باشد(شبیه یک ملا ) در میان بگذارند، حتی اگر خطری هم تهدید شان نکند، ممکن است دچار مشکل شوند. دلیل این مشکل میتواند دو چیز باشد. یک اینکه غالبا ریشههای فکری او به جهانی غیر از جهان بدوی ما باز میگردد و او غالبا این اندیشهها را از طریق ترجمه آموخته و از آن متاثر شده است. بنابراین پیدا کردن زبان بومی بر این اندیشهها برایش سخت است. و دوم که او برای اینکار تمرین ندیده است و پرورش نیافته است. دانشگاههای ما طوری نبوده که مثلا به دانشجویانی که مخاطبشان مردم است، چگونگی تامین ارتباط و حرف زدن با مردم را یاد بدهند. برخلاف مدارس دینی که داستان شاگردان مدارس را در ابتدای این یادداشت گفتم. آنان از روزی که الفبای مدرسه را یاد میگیرند، راههای حرف زدن با مردم و تامین ارتباط با مردم را نیز یاد میگیرند. این است که یک ملای سادهی روستایی نسبت یک روشنفکر درجه یک ( وطنی ) در تامین ارتباطش با مردم کامیاب تر است.