فریاد عشق در ازدحام شلیکها
آفتاب به افق میرسد. اواخر تابستان است و هوای گرم در ارتفاعات کوه، هنگام بالا رفتن عرق زیادی از بدنش در میآورد. احساس تشنگی میکند. مرتب و سه ساعت میشود که پشت سر هم از دره بالا میروند.وقتی تند تند از کوره راه دره بالا میرود، روی یکی از سنگها قطرات خونِ پاشیده شده را میبیند. احتمال میدهد که کسی در آنجا گلوله خورده باشد. کمی بالاتر روی کمر جای دستی را میبیند که با خون نقش بسته و خط باریک از جاری شدنِ خون به سمت پائین. با خودش میگوید: حتمی به پا و یا رانش خورده باشد، چون تا این قسمت را بالا آمده است. قطرات خون رو به سمت بالا نشانه میروند؛ خون است خون و خون.جایی میان دو تخته سنگ بزرگ که شبیه دیواری ایستادهاند توقف میکند و به این فکر فرو میرود که احتمال دارد فقط چند ساعت قبل درگیری شدیدی در این مسیر کوهی اتفاق افتاده باشد. بین دو تختهسنگ ایستاده است. به قطرات خون خیره نگاه میکند و با چشمهایش راه میرود. خونِ کیست؟ یکی از افراد جبهه؟ طالبان؟ یا شاید یک غیر نظامی؟ اما خون است. تکیه میدهد.همراهانش یکی از پس دیگری آرام آرام از کنارش رد میشوند. همه خسته و با حالت نزار راه میپیمایند. باد که به همراه گرمای هوا میوزد و شالی که دور گردنش غرق عرق شدهاست، گردنش را سرد و خنک میکند. عینکش را بر میدارد و دستهاش را داخل سوارخ جلیقه خشابهایش فرو میکند. در سمت راستش، آخرین دهی که اسمش را نمیدانست و از آن گذشته بودند را میبیند. صدای خش خش برخورد چکمههای همراهانش را میشنود که بیوقفه راه میروند. صدای بودن، صدای زندگی و جریان داشتن. همچنان صدای شلیکهای تکوتوک.لبهایش خشکیده و گلویش تشنگی و عطش شدیدی برای نوشیدن آب دارد. فرمانده گروه دوازده نفری و کوچکشان که آخرین نفر از همراهان در راه رفتن است و پشت سرهمه حرکت میکند به او میرسد. کنارش میایستد و سینهاش را پر از هوا میکند: خسته شدی مرد؟ دو ساعت دیگر راه داریم. باید سریع از این مسیر دور شویم، چون هر لحظه ممکن است به کمین برخورد کنیم. یا دنبال مان کرده باشند. بیا یک قورت آب بنوش تا حرکت کنیم.
پرندهای را دید که از ارتفاع بالای کوه، خودش را به پائین دره پر میکشید.باخودش میگفت هرچه هستی بلندپروازی و خوش بهحالت.فرمانده از قمقمهای آبی که کنار رانش آویزان است، یکی دو قورت آب از هوا به حلق و گلویش میریزد.او در این میان میگوید: “فرمانده ممکن است کشته شویم؟ همینطور نیست، از دیروز که خیلیها را از دست دادیم. دیشب میشنیدم که خط دربند هم زیر فشار شدیدی قرار دارد و ممکن است تا حالا شکسته باشد. حمله دیشب روحیه یاران ما را تضعیف کرده است. فهیم دشتی را خیلی دوست داشتم، آدمی بود با صراحت لهجه و بیباک، به هرچه میاندیشد، همان را به زبان میآورد. ولی فرمانده بهنظرتان آیا کسی که خونش بر صخره و سنگها پاشیده زنده برگشته باشد؟ خون ماهم روی زمین پخش و پلا خواهد شد؟”خستگی از سروصورتش میبارید. شب گذشته سه نفر از یاران خود را از دست دادهبودند.کسانی در طول چند روز گذشته بهشدت وابسته به هم و رفیق شدهبودند. فرمانده دست خودش را پس گردن او برد، تکانش داد و گفت: “ترسیدی مرد؟ چه خبر است؟ ما وسط یک جنگ نابرابر هستیم و جان خود را بهپای وقارمان وسط این میدان انداختهایم. مگر فراموش کردی روزی که آمدی و برای اولینبار دیدمت؛ گفتم برای چهکار آمدی و برادر نامزدت میگفت مواظبش باش که دامادی ماست، چه گفته بودی؟ مگر نگفتی: خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش، وقتی گفتم که جمع کن و با خانواده نامزدت از اینجا برو، خندیدی و گفتی، باور کن فرمانده اگر بروم خودم را بخشیده نمیتوانم”.
وقتی حرف از غزل بهمیان آمد موهای بدنش راست شد.لرزش عجیبی بهکل وجودش هجوم آورد، با لبخند ملیحی گفت:”نه فرمانده، اگر پای ترس وسط بود حالا اینجا نبودم، رو به آینده نگاه میکنم که در نهایت سرنوشت ما را به کجا خواهد کشاند؟ شک ندارم که وسط یک جنگ با این حالت ممکن است گلوله بخوریم، حتی ممکن است هرگز ندانیم گلوله از چه سمتی به ما برخورده و درجا از بین خواهیم رفت؟ ولی حرف من اینجاست که اگر زنده بمانیم چه در انتظار ماست؟ در حالی که خون همهی ما همین رنگ است، چه باک؟ ولی من با خودم درگیرم که واقعاً برای چه میجنگیم؟ چرا باید روی این سنگها خون پاشیده باشد؟ فرمانده نفس بلند دیگری میگیرد و تلنگری بهشانهاش میزند: “نفس گرفتی راه بیفت”.
در میان هرچه بود و نبود، برای لحظاتی خودش را فراموش میکرد، آرام شدهبود.به این فکر افتاد که غزل در حال حاضر کجاست و چهکار میکند؟ یکباره آخرین تصویر غزل در مقابل چشمانش نقش بست که غمگین بود. کنار دیوار حیاتشان نزدیک دروازه، از بس بیحال بود، به دیوار تکیهزده و میگفت: “پرویز آخر چرا آمدی؟ مگر بس نبود که از چند ماه جنگ در شمال به سلامت گذر کردی و من اینجا نیمجان شدم. حالا آمدهای که در جنگ دره کار مرا یکسره کنی؟ التماس میکنم تا راه باز است، یا با ما بیا کابل یا برگرد کندز، خالهام از همین حالا مرده، فقط متحرک است، نشنیدی که به مادرم چه گفت؟ چرا اینقدر لج کردی که حتمی باید به جنگ بروی؟ تو بروی وزن ترانه و ساز زندگیم میشکند”.وسط حرفهایش هقهق میزد و گریه صدایش را میبرید، و ادامه داد: “مگر تو جنگ بلدی مگر جنگ کار توست” دوباره صدایش بریده شد. نفسش گیر میکرد. پرویز کرخت و بیحرکت مقابلش ایستاده بود. غزل از آخرین حربهای که میتوانست کار گرفت: “پرویز به جان من که اگر از این تصمیم خودت دست برنداری، نرو نرو…!” حالت چهرهاش حرفها برای گفتن داشت. دو طرف گونهاش پر از اشک و تابش آفتاب خطوط اشکآلود را برق میانداخت. با هر دو دست صورتش را پنهان کرد. بغضش برای چندمینبار شکست و دیگر با صدای بلند به گریه افتاد. وسط گریههایش هنوز با التماسی که داشت میگفت:” خواهش میکنم که نرو و مرا به غم نبود خودت گرفتار نکن. این جنگ جنگ تو نیست. این دره دیگر خیلی خونی شده و نمیخواهم خون ترا هم روی سنگ و صخرهاش ببینم.پدرم بس نیست که یتیم شدیم و با درد بیپدری همیشه در رنج بودم، حمید برادرم بس نیست که شش ماه قبل جوانمرگ و شهید شد. چرا رحم نمیکنی، هنوز خون کفنش خشک نشده. مگر جنازههای نجیب و علی احمد را خودت از کندز نیاوردی و در بلندای تپه دفن نشدند. کاکایم زارهاش گرفت و سکته کرد. بس نیست، سالها شد که خون میریزد. اگر وطن حقی داشته ما با اینهمه خونی که ریختیم بهجا شد. مرا با رفتنت نشکن، این تفنگ لعنتی را از شانهات بردار خواهش میکنم به لحاظ خدا…!”بسی گریه کرد که روی پاهایش بند نمیشد و کنار دیوار روی زمین چمباتمه زد.ولی حالا دیگر دیر شدهبود او نمیتوانست برگردد. تفنگش را بهشانه گرفته و آمده بود تا خداحافظی کند و به جبهه برود. دستهایش میلرزید و دلش میخواست برای حالت غزل ساعتها اشک بریزد. همپای او نشست و دستانش را بهسوی او برد. با کف هردو دست از دو طرف صورت غزل گرفته و برایش گفت: “سرت بالا بگیر، گردنت را راست کن، مرا ببین، نگاهم کن، آیا فکر میکنی اینهمه سرباز که در حکومت سابق جنگیدند و جانشان را از دستدادند، عاشق نبودند؟ عاری از احساس و عطوفت میشدند با رفتن بهجنگ، یا عشقی نداشتند که انتظارشان را بکشد؟ فرزندی، همسری و همسفری؟ بسیاری از آنها اصلاً نفهمیدند که این آخرین دیدارشان خواهد بود.نمیدانستند که آخرینبار است که از خانه خارج میشوند و جان سپردند. حالا فکر میکنی همین جوانانی که حاضر شدهایم به جبهه برویم و تا پایجان برزمیم، هیچکدامشان عشقی ندارند؟ همسر و فرزندی ندارند؟ آیا نمیدانند که ممکن است دیگر برنگردند. آیا هیچیک از آنها را میتوان یافت که هنگام وداع اشکی پشتسرشان ریخته نشدهباشد؟ ببین؛ این واضح است که همهی شان عاشق دختری هستند، دلی برایشان بیقرار است، شوهر خانمی هستند، پدر دختر و پسری خوردی، یا برادر خواهری که دلش نمیخواهد آنها چنین کاری کنند، یا شاید فرزند مادر و پدری که در سنین پیری تنها امید و چشمانداز زندگیشان همان یک پسر باشد. همهی آنها باید برای بقای همین داشتههایشان بروند و بجنگند. همهی اینها عاشقاند، دلی درون سینههاشان میتپد، امیدوار و آرزومندند؛ درست مثل من و تو، این فقط ماییم که نمیدانیم”.
ولی آنروز غزل بیشتر گریسته و ادامه داد: “اما همهیشان برنگشتهاند..”.شلیکهای پیاپی و گلولهباری مسلسل در نزدیکیهایشان شروع شد، او را به حال برگشتداد و هر لحظه بیشتر میشد. همهچیز در پیش چشمانش ناپدید شدند. سریع سلاح خودش را رویدست گرفت و درجا نشست. صدای فریادهای فرمانده را میشنید که میگفت” پرویز بیا بالا، بیا که نمانی زودباش، چه مرگت است سریع باش”.برای یک لحظه متوجه شد که عرق از سر و صورتش میریزد، قطرهای عرق به چشم راستش رفت و با دستش که خاکآلود بود چشم خودش را فشرد.قلب تپندهاش میخواست از دهانش بیرون شود. بوی عرق خودش را حس میکرد، چیزی شبیه شیرینی گندیده، بوی باروت، بوی خون و بوی مرگ در چند قدمیاش.وقتی که فرمانده پائین دره را زیر رگبار گرفته بود گام برداشت که سریع بهسمت بالای دره در سنگرگاه آنها به دنبال همقطاران خودش برود. تندتر گام بر میداشت، گلولهباری یکباره و از پایین به هدف نابودی و تعقیب گروه کوچکشان که از جمع جدا افتاده بودند، شروع شدهبود. هر دو طرف شلیک میکردند. صدای صفیرِ گذر گلولهها از بالای سرش را میشنید. همزمان فرمانده و دوستانش را میدید که گلولهباری سنگینی را بهسمت پائین شروع کرده بودند تا پرویز بتواند خودش را در چند قدمی آنها به پشت قله برساند. قله و سنگرگاهی که خود دامنهای از کوه بسیار بلند و بالا به حساب میرفت.از برخورد چند گلوله در نزدیک خودش که سبب پاشاندن گرد و خاک شد وحشت کرد. سینهاش میسوخت. دو طرف امان نمیدادند. وقتی که قد راست شدهبود تا پشت سنگی کنار فرمانده سنگر بگیرد چیزی او را از جایش کند و به جلو پرتاب کرد. افتاد ولی سریع چرخید. رو بهپائین با کلاشینکف خودش شلیک میکرد که فرمانده از دوطرف بند جلیقهاش گرفت و او را میکشید. هنوز اما خشابش تمام نشده بود. عدسیههای عینکش هنگامی که زمین خورد شکستند. دیدش تا پائین و جایی که میتوانست ببیند از آنسو شلیک میکنند تار بود و دیگر جایی را دقیق نمیدید. فرمانده فریاد میزد: “لعنتی کمک کنید، خیلی سنگین است بکشیدش کنار، چه غلطی میکردی که رو به پایین خیره مانده بودی و هیچ حرکتی را ندیدی؟ به دنبال ما چقدر نزدیک آمدهاند و ماندهبود تا همه ما را زنده بگیرند”.صدای گلولهها بیشتر میشدند. وقتی از تیر رس دشمن پنهان شد. گلولههای خشابش تمام شدهبود. خودش را سپرد دست رفیقانش، صدای عبور گلولههایی که از پایین به سمت آنها شلیک میشد را میشنید. دو نفر دیگر آنطرف او را سریع کشیدند تا اینکه پشت چند صخره و رو به درهای دیگر از چشمها ناپدید شدند.پدرپرویز از قندز بود و مادرش از پنجشیر؛ غزل و پرویز دختر خاله و پسر خالهای هم بودند. او همیشه وقتی که مادرش برای تفریح و دیدن اقوام به پنجشیر میآمد او را همراهی میکرد. از سالها قبل وقتی که نوجوانی بیش نبودند، علایق مشترک خودشان را میشمردند و باهم سرگرم میشدند. مسلم شدهبود که هر بار وقتی پرویز پس از چندماهی نمیتوانست به پنجشیر بیاید، در اولین روزی که از راه میرسید؛ دوان دوان کنار دریا و در جایی که دیگر منصوب به آن دو بود، میرفتند. هیجانی میشدند تا از آرزوهای تازه بهمیان آمدهای خودشان بگویند. دونفر آنقدر بههم دلبسته و پیوسته شدند که پرویز مادرش را مجبور کرد تا به خواستگاریاش بیاید. پدر غزل در اواخر دوران مقاومت اول جانباخته بود. مادر پرویز در طول همان روز چراغ سبز و پاسخ مثبت گرفت.اما این آخرینبار تنها بود و برای دیدن او و تفریح نیامدهبود. وقتی از در وارد شد، غزل داشت تنور میکرد و با دیدن او دلش ریخت و دستش سوخت. آخ کرد و مادر بزرگش که پشت به در نشسته بود گفت: “دختر جان، باز فکرت کجا گیر کرده، سهنان سوخت بس نبود که حالا دستت را سوزاندی؟ غزل بیتوجه به مادر بزرگ جست زد و به سمت پرویز دوید. ترس از سرتاسر وجودش میریخت. دلش گواهی بد میداد. وقتی نزدیک او رسید هیچ نگفت و پشت دست چپش را که سوخته بود با دست دیگرش آرام محکم گرفت. حتی سلام نکرد و لال شدهبود. هیچ نمیگفتند و پرویز آرام بر پشت دستش بوسهزد و گفت: “چه کردی با خودت؟مادر بزرگش که متوجه حضور پرویز شده بود گفت: “میگفتم که غزل بیموجب امروز مدهوش نبوده، شاید پرویز بداند که علت این سوزها و سوختنها چیست؟”پرویز پیشتر رفت و به دست مادر بزرگ بوسهای زد و احوال پرسی کرد. سپس تکه نانی از کنار تنور برداشت که سوختهبود. به صورتش نزدیک کرد، بو کشید و بوسید. قسمتی را با دندان جدا کرد و خورد.غزل گفت: “چه حاجتیست که اینقدر نان سوختگی را دوستداری، میبوسی و میخوری؟”پرویز خندیده گفت: “جانِ جان، به وقت نیاز که قدرش به سرت بزند، دوستش خواهی داشت.میدانی وقتی که کندز چند ماه پیش در حال سقوط بود، یکقرص نان از ۵۰ تا ۱۰۰ افغانی قیمت پیدا کرد. بعدِ آنروز دلم نمیآید تا حتی سوختهاش را نبوسم و نخورم. وقتی که نتیجه زحمت دستان فرشتهام باشد.”غزل گفت: “شیرین زبانی را رها کن، میدانم که چه در سر داری، ببوجان خودت چیزی بگو، به گپ نمیفهمد، آغایم پیش چشمهایت نرفته بود که دیگر برنگشت و ما یتیم شدیم. مادر…!” او از قبل میدانست که در این ایام آمدن پرویز به پنجشیر یعنی رفتن به جنگ و تمام.
پرویز که او را به کناری نشاند و گفت: “انسان اگر برای آنچه دوست دارد نجنگد؛ پس فلسفهای وجودیاش را نقض کرده.دیگر چه سودی دارد زنده ماندن و زندگی؟ دیشب میگفتی که جنگ پنجشیر به تو ربطی ندارد و میدانم اینطور میگفتی تا مرا منصرف کنی. درست است که پنجشیر زادگاه من نیست و من اصالتاً به اینجا تعلق ندارم؛ ولی اینجا دیار عاشقیها و آرزوهایم است. پس چطور برای آزاد ماندنش کاری نکنم و در گوشهای خودم را ابلهانه پنهان کنم؟ باید بخاطر آنچه که برای ما ارزش دارد بجنگیم غزلم. من و تو دوباره در روزگاری میتوانیم کنار رود با آرامش خاطر برای ساختن و پرداختن به زندگی خود تصمیم بگیریم که اینجا آزاد و امن باشد. در غیر آن هرکجا باشیم جز حسرتی سخت و دردآلود ما را نصیبی نخواهد بود.”
بوی دود و باروت داشت خفهاش میکرد. آفتاب دیگر نمیدرخشید.فرمانده با صورت در کنار صخرهای که پشت آن سنگر داشت به زمین افتادهبود. یکی از رفقا در بغلش جان دادهبود. تصویر آخرین نفسهای این رفیق آزارش میداد. میگفت: “دو دخترم خیلی خورد هستند…! و در حالی که با هر سرفه خون از دهنش بیرون میزد به فکر آنها بود. گلوله ریه سمت راستش را پاره کرده بود. از ظهر که به سختی داشتند مقاومت میکردند تا زنده بمانند. ولی همهچیز رو بهپایان بود. دیگر توان حرفزدن نداشت تا کسی را صدا کند. گلولههایش نیز بهپایان میرسید. دیگر نمیتوانست دوام بیاورد. دیگر نمیدانست که چه کسی کجاست؟ هر لحظه با خودش تکرار میکرد که شاید یکی دو نفر موفق شده به بالا و سمت پایگاه بالا کوهی رسیدهباشند. ممکن هرلحظه نیروی کمکی از بالا برسد. ولی هرچه زمان میگذشت به نا امیدیاش افزوده میشد. دیگر کسی از سمت آنها توان شلیک کردن را نداشت. میگفت شاید گلوله تمام کرده و یاهم جان باختهاند. حالا نزدیک و نزدیکتر میشدند. گویی طالبان با کشتن دشتی دل گرفتهبودند. صدای انفجاری شنید و بهدنبالش جیغ یکی از مبارزان گروهشان به گوشش رسید. ادریس را که در آخرین لحظات عمرش حسرت دخترانش را بر دل داشت و جانسپردهبود، از بغلش آرام روی زمین گذاشت و خودش را به کمک دستانش عقب کشید و پشت سنگی رساند که بتواند بار دیگر پایین قله را ببیند. سنگ پس از غروب آفتاب هنوز گرم بود و هم او که از خستگی و بیحالی مجالی برای حرکت نداشت، صورتش را به گرمای سنگ سپرد. تفنگش را محکم بغل گرفت. وقتی چشم باز کرد دید که کسی از پایین پاورچین پاورچین نزدیک میشود. دلش از حال میرفت و اولین گلوله کارش را ساخت. پس از لحظاتی، دو نفر از بچهها در ناامیدی کامل هنوز در حالی که زخمی بودند او را صدا میزدند. یکی از آنها دوباره شلیک کرد و چند گلولهاش را با رگباری از مسلسل سنگین پاسخ دادند. فریاد میکشید و لعنت میفرستاد.”از آن لحظه که گلوله پایش را شکافت و او به زمین انداخت، همهشان مجبور شدند تا پشت همین صخرهها بمانند و ظاهراً هیچکسی موفق نشد که بالاتر برود. به او که نمیتوانست دیگر راه برود گفته شد پشت همان سنگ بماند و اگر میتواند شلیک کند.فرمانده به زمین افتاده بودو از دیگر جم نمیخورد. در تاریکی خودش را بهسمت او کشاند و به سینه خزید. وقتی رسید متوجه شد که هنوز نفس میکشد و زنده است، ولی هوشیاری ندارد. گویی چیزی راه گلویش را بسته باشد. متوجه شد که گلوله قسمتی از گوش، مو و سرش را با خود برده است. او را به پشت خواباند.صورتش با خاک و خون آلودهبود. شال فرمانده را از دور گردنش باز کرد و در محل اثابت گلوله پیچاند. احتمال داد که تکتیر اندازه او را نشانهرفته باشد. صدای پا را میشنید. بار دیگر کسی از پایین شلیک کرد. صدای عبور گلولهها از بالای سرشان را میشنید، بهیاد میآورد که شب گذشته از فرمانده پرسیدهبود: “وقتی آدمی در جنگ گلوله میخورد چه میشود. مرگ چطور حادث خواهد شد؟ فرمانده که مرد میانسال و از افسران ارتش بود، او را دوست میداشت و برایش گفته بود: “هی مرد، نگران چه هستی، اصلاً وقتی ضرب و محل برخورد گلوله به جسم در حدی کاری باشد که بتواند من و تو را بکشد، پس مطمئن باش که در آن لحظه نمیفهمیم چه اتفاقی میافتد، اگر ایستاده باشیم، حتی نمیدانیم که چطور به زمین خواهیم افتاد. وقتی مرگ برسد اصلاً جای نگرانی نیست، چون ما نیستیم که بدانیم چیست و چگونه است. ما نفی کننده هم هستیم. الف باشد ب نیست و ب باشد الفی در کار نخواهد بود.”در حالی که تفنگ خودش را محکم در دست گرفتهبود چهرهی غمگین غزل در پیش چشمانش نقش بست. کمتر از یک سال مانده بود تا دانشگاهاش را تمام کند.آخرین ترم دانشکدهای حقوق و علوم سیاسی بود که بعدش میخواست محفل ازدواجشان را برگزار کند. اوایل بهار که آمده بود، خوشحال بهنظر میرسید که یکسال دیگر مانده است و زمستان دانشگاه بهپایان میرسد. هربار که غزل میپرسید دیگر بین ما چقدر فاصله است؟ با لبخند برایش میگفت: “اینبار فقط یکسال، فقط نه ماه، هفت ماه…!”ولی دیگر مجالی پیدا نشد تا غزل چنین پرسشی را مطرح کند. هربار که پرویز پاسخ این سوال را میداد غزل میگفت: “دیگر دارد تمام میشود، همه چی مشخص است فقط این چند ماه بخیر بگذرد.”تشنگی دوباره اذیتش میکرد. خون زیادی از دست دادهبود؛ ولی هنوز میتوانست شلیک کند. خشابش را بررسی کرد و از وزن و فشار فنرش فهمید که سه چهار گلوله بیشتر ندارد.دیگر هیچ امیدی نداشت که عقبه و حمایتی از بالا برایشان برسد. فاصلهای زیادی از پایگاه دور شده بودند و تا پایگاه بعدی که به مقصدش میرفتند حداقل دو ساعت دیگر راه بود.دوباره صدایی آمد کسی حرف میزد و فهمید که دارند نزدیک میشوند. صدای شلیکهای تکی بهگوش میرسید، با خودش میگفت: “نامردها حتمی وقتی که بالای سر زخمیهای و شهیدان ما میرسند بازهم بهسرشان شلیک میکنند که دیگر مجالی برای زنده ماندن نداشته باشند. یکبار دیگر خودش را جابهجا کرد و پشتش را سنگی که فرمانده سنگر گرفته چسباند و دست بهماشه نشست. زبان درون کامش چسبیده بود. آن لحظه اما غزل دوباره در ذهنش جان گرفت و به یاد روزی افتاده که آخرین لحظه از در خارج میشد،پس حالا که میروی به آخرین سوالم پاسخ بده؛ بین ما دیگر چقدر فاصله است؟ یک سال جنگ؟ دو سال جنگ؟ بگو و جواب بده بین ما چقدر فاصله است؟”
آن روز نتوانستهبود پاسخی بدهد. اصلاً چهکسی میتوانست چیزی بگوید.مگر جنگ مسئلهای یک سال یا دو سال است؟ آنلحظه عمر جنگ را دو برابر بیشتر از سنوسال خودش یافت و مجبور شد سکوت کند.بهسوالهای غزل فگر میکرد. به آرزوهاشان، به غزل و به غزلها، به پرویزها.از ظهر که چندین پرویز را در خون غرق شده دیدهبود.غزل اما هنوز میگفت و دیگر بیشتر از هر زمانی صدایش را به وضاحت در گوشش میشنید، ولی همهیشان بر نمیگردند، بین ما چندسال جنگ فاصله است، همهشان برنگشتند، چندسال فاصله داریم، ولی همهیشان بر نمیگردند…!
خواست بلند شود ولی نمیشد و ممکن نبود.زانو و پایینتر از آن را حس نمیکرد. صدای مسلسل و پیاپی شلیک گلولههای رسام را میشنید که از فاصله چند متری او و فرمانده به هوا میرفت. طالبان هر منطقهای را که میگرفتند پس از کشتهشدن تمام نیروها اینکار را به علامت پیروزی انجام میدادند. حرکتِ نور چراغ قوهای در نزدیکی او تکان میخورد و به هر طرفی انداخته میشد. بازهم خودش را جابهجا کرد، میگفت: “فرمانده امیدوارم چیزی که گفته بودی درست باشد. رانش درد میکرد. گلولههایش را پیش خودش سه تا محاسبه کرد.پرویز به آسمان نگاه کرد. باد خنکی میوزید و آسمان صاف بود.پر از ستاره، تصویری از آسمان که همیشه دوست داشت با غزل به تماشای آن بنشینند و باهم ستارههای شکسته را تعقیب کنند.
همانطور که داشت خودش را تکیه میداد گفت: “بین من و این زندگی چقدر فاصله است؟ بین ما و انسانیت چند گلوله فاصله است؟ یک گلوله، دو گلوله سه گلوله؟”کسی از سمت چپش داشت نزدیک می شد، تفنگ را به شانهاش چسباند و نفسی از سینهای پر از آرزوهایش بیرون داد. به سمت سایهای که نزدیک میشد نشانه گرفت و گلولهی شلیک کرد و گلولهی دیگر…!
حماسه_ سعید
پنجشیر- افغانستان
بهار/ ۱۴۰۲/۰۱/۱۷6