داستان

فرشتگان و مگس‌ها

همایون مُبلغ

نعمت فضلی در یک شب بسیار گرم و ملتهبِ تابستانی وقتی از دست‌شویی دوباره به اتاق خواب برگشت، به‌روی تخت‌خواب درکنار نادیه زنش گربه‌ای را دید که در وسط ران‌های سفید و گشادهٔ زنش آرام و باوقار چمباتمه زده است و با دم نازکش که در هوا می‌رقصید، در پیچ‌وتاب‌های عشوه‌گرانهٔ مارمانندش، انحنا و برامدگی‌های بالای ران‌های او را پایین‌تر از کمر با کرشمه لمس و با طنازی نوازش می‌کند. نادیه که دمرو خوابیده بود و ملافه‌ای سفید و بسیار نازکی فقط قسمتی‌های از اندامِ نسبتاً درشتش را می‌پوشاند، به ران‌هایش لرزش خفیفی می‌داد و با سر انگشتان هردو پایش بسیار آرام روی تُشک را به‌گونهٔ متناوب لمس می‌کرد، انگار از چیزی مبهمی در خواب لذت می‌برد.
در پرتو نور ملایم و خفیفی که از یکی از چراغ‌های بالای میز کنارِ تخت‌خواب در اتاق بی‌تزیین و معمولی ساطع می‌شد، شعاع ضعیفِ نور به‌روی قابِ عکسی که بالای تخت‌خواب آویخته شده بود به‌مشکل پخش می‌گردید و بر سطح آینهٔ‌قدیِ بیضی که در مقابل تخت‌خواب ایستاده بود، به‌گونهٔ مبهم منعکس می‌شد و دامنهٔ پرده‌های آبی‌رنگ را که از بالای پنجرهٔ بزرگِ روبه بالکن آویخته شده بود، روشن می‌کرد.
نعمت تخت‌خواب را دور زد و آن چراغ دیگر را که کنار همسرش به‌روی میز کوچک قرار داشت، روشن کرد و بدون اینکه چیزی بگوید در روشنایی چراغِ‌خواب، به گربه زُل زد.
گربهٔ بازی‌گوش به آرامی و ظرافتِ خاصی به گردن باریکش تابِ خفیفی داد. گوش‌های گرد و کوچکش را تیز کرد و همان‌طوری که به‌روی تخت‌خواب لم داده بود، با پوزهٔ کوتاه و پیشانی گردش ماهیچه‌های ساق پای نادیه را پی‌درپی نوازش کرد.
ناگهان صدای رعد شنیده شد. غرش مهیب آن در چهاردیواری اتاق‌خواب طنین افکند و شیشهٔ پنجرهٔ بزرگ آن را مرتعش کرد. در پرتو رعد و برق، نور تیزی که انگار از آینه‌ای شفافی ساطع شده باشد، فضای اتاق را برای لحظه‌ای کوتاهی روشن کرد و در بارقهٔ خیره‌کنندهٔ آن بود که نگاه‌های خواب‌آلودِ نعمت با چشمان درشتِ گربه تلاقی کرد.
در این رویارویی زودگذر، گویی گربه از روی غریزه به نعمت ظنین شده باشد، در یک آن به‌روی پاهای جلوی‌اش گردن راست کرد و سپس با قدم‌های بلند و انعطاف‌پذیرش آرام و محتاطانه از روی ساق چپِ نادیه گذشت و موقرانه به بالینش جاخوش کرد. با سبیل‌هایش شیار موهای سیاهِ نادیه را که از ملافهٔ سفید بیرون زده بود، لمس کرد. پاها را با غمزه و ناز به‌جلو و به‌عقب کشید و با کشیدگی و انحنای اندامش در کنار نادیه آرام گرفت.
نعمت که نشئهٔ خواب و خستگیِ رخوت هنوز از حواس و سرش کاملاً نپریده بود، از اضطراب در خود مچاله شده و حالا به‌کمک چراغ‌ِ روی میز کنارِ تخت‌خواب، می‌توانست اندام و رنگِ موی گربهٔ پررو را از نزدیک ورانداز کند. موی سیاه و براق و مخملی گربه در انعکاس نور ملایم چراغ‌خواب مثل نقطه‌های نقره‌ای برق می‌زد و چشمانِ اسرارآمیز و بزرگ سبزچمنی‌اش مثل ستاره‌های شب می‌درخشید و چیزی مبهمی میان شگفتی و شیفتگی و هراس و بدفطرتی را در ذهنش القا می‌کرد. به ذهنِ مستأصلش فشار آورد، ولی چیزی ملموسی در افکار پریشانش پروبال نگرفت. وقتی از نو به قدوقواره و چشمان بزرگ و درشت گربهٔ سیاه زل زد، همان‌طوری که در خود مچاله شده بود، از درد و ترس پشتش تیرکشید، انگار ستون‌ مهره‌های پشتش را شکسته باشند.
لحظه‌ای در ازای یک آن، در اندام کشیده و چشمانِ درشت و قیافهٔ گرد و متعرفن گربهٔ سیاه، زمانی را به‌یادآورد که چهارده‌سال بیش نداشت و با حفیظ دوست هم‌سن‌وسالش گربه‌ای با عین رنگ و جثه را با قصاوت یک جلاد – در یک روز فرح‌بخش بهاری – زجرکش کرده بودند. گربه‌ای که فقط رنگِ چشمانش با گربهٔ روی تخت‌خواب متفاوت بود. سبزِ بسیار کم‌رنگ، میانِ زرد و طلایی، مثل گندم‌زار. و یکی از پاهای عقبی‌اش طوری جراحت برداشته بود که به‌روی زخمِ ریم‌گرفته و چرکینِ آن چند مگس مزاحم با سماجتِ تمام می‌پلکیدند.
نعمت بدون اینکه بتواند از جایش بجنبد، انگار بر سطح ماده‌ای چسبناکی غافلگیرانه زمین‌گیر شده باشد، سعی کرد بر ذهن مغشوشش فشار بیاورد. ولی در پس‌زمینه تیره‌وتار آن، جز ابهام و تاریکی چیزی ملموسی دست‌گیرش نشد.
صدای رعد از نو شنیده شد و در فروغ روشنایی خیره‌کنندهٔ ناشی از آن چشمان گربهٔ سیاه که به‌بالین نادیه آرام و مغرور لم داده بود، برق زد. برق نگاهِ آن چشمانِ درشت و مرموز، جرقه‌ای بود بر ذهن تار نعمت که در روشنایی آن توانست، خاطره‌ای را بیاد بیاورد که در آن بعد از ظهر یک روزِ فرح‌بخشِ آفتابی و گرم بهاری – در پرتو درخشان آسمانِ نیلی – با رفیق هم‌پالکی‌اش حفیظ آن گربهٔ سیاهِ زخمی را با صبعیتِ وصف‌ناپذیری تا سرحد مرگ شکنجه کرده بودند.
بیاد آورد آن گودال تنگ را که عمق آن شاید در حدود ۷۰ سانتی متر بود و قطرش چیزی‌کم به ۴۰ سانتی متر می‌رسید و بر سطح پایینی‌اش اندکِ آبی کدر و گل‌آلود جمع شده بود و با چه شوروهلهله‌ای شیطانی گربهٔ زخمی را به‌زور و با ضربه‌های سنگ و چماق به‌درون آن هل داده بودند. حال آن صحنهٔ تکان‌دهنده با تمام باریکی‌های جگرسوز و درشتی‌های نفرت‌انگیزش مثل فیلمِ مستندی در پردهٔ تاریکِ ذهنش به‌وضوح نمایش داده می‌شد. حیوان بی‌زبان که قبل از آن شخصی دیگری شاید در حالت مشابه، یکی از پاهای عقبی‌اش را با همان شدت و فتنه‌انگیزی، بی‌رحمانه زخمی کرده بود، در میان آب تیره و گل‌آلود دست‌وپا می‌زد و نومیدانه با پنجه‌های پاهای جلوی‌اش به جدار آن چالهٔ کم‌عمق و کثیف چنگ می‌زد. کلهٔ گرد و سیاه و پیشانی پهنی پر از گِل و سبیل‌اش مثل سیخ و دندان‌های غضبناک. در میان ناله‌های زار و بی‌رمق، از روی غریزه مثل پلنگ می‌غرید و در تلاش‌های بی‌وقفه و ناکامش چنگ و دندان نشان می‌داد و پنجه‌هایش را پیوسته به دیوارهٔ مرطوب گودال می‌کشید. نعمت به‌روشنی به‌یادمی‌آورد که او و حفیظ چه‌گونه دست‌خوش هیجان شده بودند. چهره‌ها ملتهب، با چوبدستی بزرگ‌تر از دستهٔ یک تیشه که با مشاجره میان‌شان ردوبدل می‌شد، به فرق و سر و سینهٔ حیوان زبان‌بسته سیخ می‌زدند و آن قیافهٔ زجرکشیده و درمانده با دهان و دندان‌های خون‌آلود پیوسته آن‌ها را به قساوت فجیح‌، بیشتر از بیش تحریص‌ می‌کرد.
وقتی گربهٔ زخمی و بی‌رمق را از چاله بیرون کشیدند، در یک تقلای شکست‌خورده نتوانست سرپایش بی‌ایستد. اندام خمیده‌اش بسیار آهسته به‌دور خود چرخید و سپس تعادلش را از دست داد و در ناله‌های خفیفش، در زاویهٔ تاریک دو دیوار، نقش زمین شد. پیکر خونین و نیمه‌جانش در وزوز مگس‌ها به‌دوروبرش، با چشمان باز و بی‌تحرک به‌ چهره‌های آفت‌انگیز و گلگون دو جنایتکار زل می‌زد.
غرش تندر فرونشسته بود و نعمت سعی می‌کرد به‌هرترتیبی تصویر شکنجهٔ گربه را از ذهنِ آشفته‌اش پاک کند. با خود اندیشید که: “ویسکی‌ دوای فراموشی است.” ولی در گوش‌هایش نجوای صدای شبیه وزوز مگس‌ها بی‌وقفه تکرار می‌شد. این وزوزها صحنهٔ هجوم مگس‌ها به پیکر زخمی گربه را با دهان خون‌آلود، در ذهنش طوری مجسم می‌کرد، انگار آن صحنهٔ هولناک مثل تصویر ثابتی به‌روی چوبی کنده‌کاری و بر فلزی حکاکی شده باشد.
هول و سرگشتگی نفسش را بریده بود. حس می‌کرد ضربان کند قلبش به‌مشکل اکسیژن را به ریه‌هایش می‌رساند. به‌نوعی احساس درماندگی و کرختی می‌کرد. فکر کرد مشاعرش را از دست داده است و ناگهان تصور کرد به مگسی کرختی تبدیل شده است و سپس در ذهنش مگسی تجسم یافت که در روزهای آخر پاییز – و در یک روز آفتابی – که هوای بیرون سرد است، در اتاقی می‌پلکد که از گرمای خانه جان‌دوباره گرفته است. تنبل و کرخت توان پرواز ندارد و بی‌رمق به‌این‌سو و آن‌سو می‌خزد و بعد از ایستادن و افتادن‌های بی‌هدف با ضربه‌ای نه‌چندان شدید با انزجار و تحقیر له شده، به‌ کام مرگ می‌رود.
نعمت درحالی که تلاش می‌کرد سر دوپا بیایستد، با خود مِن‌مِن کرد: “نمی‌توانم از جا تکان بخورم. پای چپم خواب رفته… نه پای راستم هم خواب رفته. خواب نه، پاهایم به‌چیزی چسپیده‌ن.” و بعد تصویر کاغذِ مگس‌کش در ذهنش زنده شد. یک نعلبکی کثیفِ لب‌پریده و کاغذ مگس‌کشی چسپناکِ تَر و مرطوبی سرخ‌رنگِ آغشته با مادهٔ سمی شیمایی به‌رویش. خود را مگس مفلوکی می‌دید که نوک پاهای خمیده‌اش به کاغذِ تَرِ سرخ‌رنگ چسپیده است.
با خود گفت: “شاید دچار جنون شده باشم.” انگار این کلمات در وضع روحی و روانی‌اش تأثیر خاصی گذاشته باشند، پس از مکثِ کوتاهی ادامه داد: “چه واژه‌های مضحکی. لحنِ وقیحانهٔ من شبیه وزوز مگس‌ها شده است. زبانم دیگر به‌ زبان آدمیزاد نمی‌ماند. حالا وزوز می‌کنم.” سعی کرد حواسش را جمع کند و با قامت کشیده راست بیایستد و تخت‌خواب را دور بزند. نتوانست. گام‌های سستش از کرختی پس‌وپیش نمی‌رفتند. سرش گیج می‌رفت و زانوها بیشتر خمیده می‌شدند. هرچند از فرط خستگی دچار بی‌تفاوتی شدیدی شده بود، ذهن آشفته‌اش اما انباشته بود از یک چیز. وزوز مگس‌ها. از ورای پردهٔ مندرس خستگی‌اش صحنه‌ای را در ذهنِ تنبلش مجسم می‌کرد که چه‌گونه مگسی وزوزکنان در آخرین تب‌وتابِ جانفرسایش به‌روی کاغذ زهراگین مگس‌کش در نقطه‌ای ثابتی زمین‌گیر شده است و در واپسین نفس‌های جانکاهش دیوانه‌وار بال‌وپر می‌زند. سرانجام آخرین نیرویش برای بقا در یک مبارزهٔ ناکام فروکش می‌‌کند و در بی‌حالتی محض نقش زمین می‌شود.
همان‌طور که در مکان ثابتی در اتاق‌خواب به‌مشکل سرپاایستاده بود و پیکر لرزانش مثل پاندولی به‌چپ‌وراست تلوتلو می‌خورد، می‌خواست چیزی بگوید. سعی کرد به مغزش فشار بیاورد، ولی انگار نظمِ کلمات در سطح لغزنده و فاقد انسجامِ ذهن آشفته‌‌اش در اختیارش نبود. بدون آن‌که بتواند کلمه‌ای را به‌زبان بیاورد، با خود اندیشد: “اینطوری… نمی‌شود… نمی‌توانم فکرم را متمرکز کنم…” و بعد از فرط خستگی مثل کسی که با بار سنگینی گلاویز شده باشد، هن‌هن‌کنان فکر کرد: “سر و وضعم عیناً به‌حالت مگسِ روی کاغذ مگس‌کش شبیه است… کله‌ام خوب کار نمی‌کند… لعنتی زیاد می‌نوشی. این‌همه ویسکی‌ و ودکا بدرقم به مغزت فشار میاره. این زیاده‌روی‌ها خواهی‌نخواهی در خُلق‌وخویت تأثیر می‌گذاره.”
در هوای عطرآگینِ گرگ‌ومیشِ صبحگاهی که از بارش بارانِ شب فرح‌بخش شده بود و مه شیری رقیقی روی چمن و سبزه را پوشانیده بود، نخستین صدای مبهمِ خودروها در خیابان آمیخته با چهچهٔ پرندگان، بسیار خفیف از بیرون در داخل اتاق‌خواب شنیده می‌شد.
نادیه که به بدمستی‌های شبانهٔ نعمت، عادت کرده بود و عواقبِ میگساری‌های او برایش دیگر چندان مزاحمت خلق نمی‌کرد – چون درد کمر داشت – در بستر به‌مشکل کمر راست کرد و از خواب بیدار شد. جای نعمت در کنارش خالی بود. به اندام نسبتاً نه چاق و نه لاغرش تکانی داد و به‌قصد ترک بستر پاها را به زمین گذاشت. هیکلِ نعمت که اثر ویسکی کم‌وبیش از سرش پریده بود، بی‌تحرک در کنار دمپایی‌هایش مچاله شده بود. دهانش مثل دروازهٔ شهر چارتاق باز و صدای خرناس‌هایش فضای اتاق دم‌گرفته را پر کرده بود. چهرهٔ کدر با چین و چروک‌های درشت، ابروهای پرپشت و زبر، لب‌های آماس‌کردهٔ فروبسته، گونه‌های پُرگوشت مایل به‌سرخی، سری از وسط طاس با موهای کوتاه و جوگندمی شقیقه‌ها و بینی بزرگی که از سوراخ‌هایش چند تار موی‌ای بیرون زده بود و در خروپف‌های بلند و بی‌قفه، به‌گونهٔ متناوب مرتعش می‌شدند.
نعمت هرچند با خودش می‌گفت که دائم‌الخمر نیست، ولی بدش نمی‌آمد شب‌ها را – تنها و یا در معیت یکی دو رفیق – دمی به خمره بزند و با ودکا و ویسکی کمی مست کند. باده‌گساری او زمانی آغاز شد که در سال‌های ۶۰ خورشیدی به عضویت سازمان جوانان حزب درآمد. با کودتای کمونیستی ۷ ثور ۱۳۵۷ و اشغال کشور ودکای روسی در میان اعضای حزب به موادِ محبوبی تبدیل شد که در هر ضیافت و مناسبتی به‌وفور مثل آب سرکشیده می‌شد.
عضویت نعمت به سازمان جوانانِ حزب با منش و رفتار اجتماعی او کاملاً سازگار بود.
ویژگی‌های باطنی و فطری نعمت آمیزه‌ای بود از بعضی خصلت‌های ذاتی سوشیلف و «آ»، دو شخصیت داستانی داستایفسکی در رمان «خاطرات خانهٔ مردگان»:
مانند «آ» آن‌طور که داستایفسکی می‌گوید: “آدم پست‌فطرت و فاسد و جاسوس و خبرچین حرفه‌ای… و نمونهٔ بسیار نفرت‌انگیزی از پستی و دنائتی که یک آدم می‌تواند در آن فرورود.”
و مثل سوشیلف انسانی سرخورده و بی‌تفاوت. بسیار بزدل و غیرمسئول و ابن‌الوقت که نان را به‌ نرخ روز می‌خورد و با دیگران با بی‌مبالاتی معامله می‌کرد. آدمی به‌شیوهٔ کودکانه بی‌نهایت احساساتی. با خلق‌وخوی بیمارگونه که سعی می‌کرد با هر ترفندی – حتی به‌قیمت شرف و حیثیتش و به بهای جان دیگران – جلش را از آب بیرون بکشد و در مواجهه با قدرت “همیشه خود را تحقیر کند…” و دربرابر زور “همیشه و همه‌جا نقش درجه دومی را به‌عهده بگیرد یا حتی درجه سوم.” در اعماق خصلت‌های درونی نعمت فقط یک چیز او را از سوشیلف متمایز می‌کرد: سوشیلف آدم مفلوک و ساده‌لوحی است و از نظر ذهنی “به‌طور مادرزادی عقب‌مانده” حال‌آن‌که نعمت شخصی بود با شمِ به‌غایت شیطانی و – باوجود حماقتِ ذاتی‌اش – آمیزه‌ای از حیله‌گری و وقاحت. بسیار حسود و لاف‌زن که مهارت خاصی در ظاهرسازی داشت.
نادیه که هوای دم‌گرفتهٔ آکنده با بوی زنندهٔ ویسکی و تنباکوی اتاق‌خواب آزارش می‌داد، به‌سوی پنجرهٔ بزرگ رفت و با یک تکانِ خشک بازش کرد. لنگهٔ پنجره به‌شکل یک در به‌روی لایه‌های فلزی پایینی پنجره به‌حرکت آمد و بلافاصله به‌سوی بالکن کاملاً باز شد. نادیه به بالکن رفت. نسیم ملایم صبحگاهی که بوی خوشی از لطافت می‌داد، به‌صورت گردش خورد. ریه‌هایش را از اکسیژن و هوای تازه و معطر انباشت و به بوته‌ها زیبا و گل‌بوته‌های خندان و نوازشگرِ گل‌های که در حاشیه‌های چمن مجتمع مسکونی غرس شده بودند، خیره شد. در گودی کم‌عمق باریک‌راهی که از وسط باغچه می‌گذشت، آب باران از دیشب جمع شده بود. نور روشن صبحگاهی که روی سطح آب منعکس می‌شد، درخشش خاصی داشت.
سپیده‌دم که خود را بر گردون گسترده بود، آرام‌آرام دامنش را از فضای آسمان آبی‌رنگِ بعد از بارانِ شب جمع می‌کرد و در افق رنگِ سرخی پدیدار می‌شد که طلوع خورشید را نوید می‌داد. بهار با تمام شکوهش شهرِ اروپایی را در آغوش گرفته بود. درخت‌ها با برگ‌های سبزِ نوبر در تپهٔ دوردستِ مقابل مجتمع مسکونی و چمنزارها در رنگ‌های باطراوت در پیش‌زمینهٔ آن به پیش‌بازِ آفتاب می‌رفتند. تارک درختان شاه‌بلوط و کاجی که مجتمع مسکونی را از خیابانِ اصلی جدا می‌کردند، از پرتو نور خورشید روشن شده و شاخ و برگ‌شان در گرو نسیم صبحگاهی آرام و ملایم پیچ‌وتاب می‌خوردند و پرنده‌ها در لابه‌لای شاخه‌های‌شان جیرجیر می‌کردند. اندکی بعد نور طلایی آفتاب به‌روی چمن پهن می‌شد و در حاشیه‌های آن بوته‌ها و گل‌بوته‌های عطرآگین و شادب را نورباران می‌کرد و این وقتی بود که بر فرازشان پروانه‌ها و سنجاقک‌های بشاش می‌رقصیدند و پرمی‌زدند و می‌چرخیدند.
شب‌ها زمانی‌که مجتمع مسکونی و خیابان و شهر از میان درختان به تاریکی فرومی‌روند، در دل شب آن‌گاه که نعمت سرش از ویسکیِ آتشین گیج و داغ می‌شود، مست و لایعقل تلوتلوخوران به بالکن خانه‌اش می‌رود. نگاهِ بی‌تفاوت و ویرانگرش – که در عمق آن کوچک‌ترین احساس گناهی خوانده نمی‌شود – به حاشیهٔ چمن مقابل بالکن خیره می‌شود. در برابر بته‌های گل اشباحِ مادرانی را می‌بیند که مثل مادران سفیدپوش در آرژانتین و شیلی با تصاویری فرزندان‌ِ عزیزشان بر سینه با وقار و ساکت به چشمانِ قرمز و مخمور او خیره می‌شوند. عزیزانی که در عصر دیکتاتوری هفت‌ِثوری‌ها، در دستگیری و ناپدید‌شدن‌شان نعمت نقش فعال داشته است.
نعمت در بالکن همان‌طور که در مبل راحتی لم داده است، گیلاس ویسکی را به‌یک نوش سر می‌کشد و دهانش را با سر آستیشن پاک می‌کند. پرتو ملایم چراغ بالکن زاویه‌های سقف آن را روشن می‌کند. در زاویهٔ بیرونی سقفِ بالکن تار عنکبوتِ کثیفی بر تاروپود مگسی گسترده شده است. دو چراغی که به‌دو طرف باریک‌راه وسط چمن نصب شده است، تلألؤِ روشنایی‌شان به‌روی بته‌های شاداب و عطرآگینِ گل پرتوافشانی می‌کند. درست همان‌جایی که اشباح مادران سفیدپوش مثل فرشتگان نگهبان با تصاویری فرزندان‌‌شان بر سینه در برابر بالکن نعمت ساکت و موقر شب‌بیداری می‌کنند.
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا