طنز

فایده‌ی طنز؛ به طنز بخندیم یا با طنز؟

عبدالکریم ارزگانی

در آغاز، به چند مسأله باید اشاره کنیم. یکم، طنز پدیده‌ای است که همواره از تعریف می‌گریزد و هربار که ما چارچوبی برای آن تعریف می‌کنیم، ابعاد آن از چارچوب تعیین‌شده‌ی ما بیرون می‌زند. دوم، برخلاف دعوای رایجی که طنز را امر اجتماعی می‌پندارد و بدین طریق میان طنز و هجو تمایز قایل می‌شود، طنز همواره به مسائل اجتماعی نمی‌پردازد و همیشه هدف یا پی‌آمد اجتماعی ندارد. طنز ممکن است درباره‌ی هر چیزی که به زندگی انسان مربوط می‌شود، باشد. سوم، طنز باعث خنده می‌شود اما هدف آن خنده نیست. پس در یک بیان کلی و بدون آن‌که به تعریف طنز بپردازیم و بر سر انواع و ماهیت آن مجادله کنیم؛ طنز را به‌طور خلاصه گونه‌ای از واکنش انسانی به زندگی و هستی در نظر می‌گیریم که به رابطه‌ی انسان و زندگی می‌خندد.
۱
در قدم نخست، طنز همواره نشان‌دهنده‌ی یک موقعیت متناقض و غیرقابل حل است که از دل واقعیت بیرون آمده است. بدین معنا که موقعیت آشکارشده توسط طنز هرگز صورت منطقی و عقلانی پیدا نمی‌کند. موقعیتی که توسط طنز بر ما آشکار می‌شود ذاتا اسیر نوعی تضاد و دوپارگیِ بی‌فرجام است؛ که باعث ناکارایی، انحلال و زمین‌گیرشدن منطق استدلالی در مواجهه با آن می‌گردد. هرچند که طنز در منطق درونی خود عقلانی باقی می‌ماند، در عین حال هر نوع منطق و زبانی را که در تلاش حل کردن   تضادموجود در آن باشد، خلع سلاح می‌کند.
آرت بوخوالد در مجموعه‌ی طنز «آمریکا به روایت آرت بوخوالد» که توسط پرویز ایرانزاد به فارسی ترجمه‌شده، طنزی تحت عنوان «جویای کار» دارد. این طنز روایت سرگشتگی شخصی به‌نام ادوارد کاس در جست‌وجوی شغل است. او در رشته‌های فنون و فیزیک تحصیل کرده و در حوزه‌ی اسلحه‌سازی و بازاریابی سلاح تجربه‌ی کاری قابل توجهی دارد. کاس فرد متخصص و یک باسواد است و همین ویژگی او باعث وحشت استخدام‌کننده‌ها می‌شود؛ چون معیارهای استخدام عوض شده و افراد می‌باید تا حد ممکن بی‌سواد باشند. چنانچه دیده می‌شود طنز فوق به یاری وارونه‌سازی اغراق‌آمیز خود، تناقضی را به‌وجود آورده که با هیچ منطق بیرونی‌ای قادر به حل‌وفصل آن نیست. کسی به‌خاطر دانش زیاد از کار اخراج نمی‌شود. تضادی که میان دو سویه‌ی طنز (واقعیت و شیوه‌ی خوانش واقعیت) وجود دارد و باعث خلق یک موقعیت غیرمتعارف می‌شود، ذات و جوهر طنز است. طنزی وجود ندارد و طنزی نمی‌تواند وجود داشته باشد، مگر این‌که ما را به‌سوی یک تضاد و دوگانگی لاینحل سوق دهد. یا چنانچه وودی آلن در یکی از فیلم‌هایش روایت می‌کند که مردی به سراغ داکتر آمد و گفت که «برادرم خیال می‌کند که مرغ است.» زمانی که داکتر با درایت پاسخ داد که برادر او دچار بحران شخصیتی-شناختی است و باید تحت درمان قرار بگیرد؛ مرد شتاب‌زده جواب می‌دهد که «درمان گپ خوبی است داکتر صاحب، اما من به تخم مرغ‌هایش نیاز دارم». همان‌طور در این طنز کوتاه دیده می‌شود، طنز وضعیت لاینحلی را پیش روی ما می‌ماند: مردی علی‌رغم این‌که خیال می‌کند مرغ است، تخم مرغ هم می‌ماند. این وضعیت لاینحل خودبسنده باقی می‌ماند، چرا که امکان هرگونه رمزگشایی، ساده‌سازی و حل منطقی را از ما می‌ستاند و ما را در مقابل یک تناقض ابدی و بی‌پایان، بی‌دفاع رها می‌کند.
اما چنین تضادی از کجا می‌آید و چگونه درون طنز معنا پیدا می‌کند؟ این تضاد حاصل منهدم شدن یا تخریب شدن واقعیت در رویارویی با امر یا امور ناممکن است. طنز یک امر ناممکن را وارد حیطه‌ی واقعیت می‌کند و خود عمیقا به ناممکن بودن آن اشراف دارد. برخلاف فانتزی که از ناممکن بودن موضوع خود ناآگاه و جاهل است و بر مبنای منطقی درونی‌ای که خلق می‌کند منجر به این تلقی می‌شود که آن ناممکن، ممکن است، طنز در عین حال که امر ناممکنی را در درون واقعیت نشان می‌دهد، آشکار می‌کند که امر مورد نظر ناممکن است و خود طنز نیز به آن آگاهی دارد. بدین معنا که طنز برای بیان حرف خود، واقعیت را در برابر یک امر ناممکن مورد آشکارسازی و خوانش قرار می‌دهد. واقعیت در طنز در مقایسه با یک چیز ناممکن و غیرمنطقی شناخته می‌شود و چون طنز به ناممکنی آن امر آگاهی دارد، باعث تضاد و شکافی غیرقابل حل در آن می‌شود. امر ناممکن هرچند که چون یک آیینه پیام و هدف طنز را روشن می‌کند؛ از آن‌جایی که ناممکن است هرگز با واقعیت نمی‌آمیزد و کیفیت واقعی پیدا نمی‌کند تا ما آن را چون واقعیتی یکدست و قابل شناخت مورد خوانش و فهم قرار دهیم. اگر به مثال‌ها برگردیم، واقعیت بیماری و اختلال شناختی در برابر تخم‌گذاری به‌عنوان یک مسأله‌ی ناممکن و غیرقابل حل قرار می‌گیرد. به همین شکل، مشکل یافتن شغل در برابر معیارهای استخدام واقع می‌شود که امری یکسر ناممکن است: هیچ جایی با معیار بی‌سوادی کارمند استخدام نمی‌کند.
طنز نمی‌خواهد که چیزی بسازد یا چیزی را حل کند، بلکه مشتاق است تا نیش بزند و تخریب کند. طنز واقعیت را در برابر امور ناممکن قرار می‌دهد و در عین حال به‌گونه‌ی ضمنی به ناممکن بودن آن امور تأکید می‌کند؛ تا بدین وسیله بتواند
باعث تخریب واقعیت شود و نیش خود را در آن فرو ببرد. منطق واقعیت در مواجهه با امور ناممکن نابود می‌شود و واقعیت قواره‌ی مضحک پیدا می‌کند. خنده‌ای که توسط طنز خلق می‌شود، زاده‌ی قواره‌ی مضحکی است که واقعیت پس از سرنگون شدن منطق درونی‌اش به خود می‌گیرد. پس خنده یکی از عوارض جانبی طنز است، بدین معنا که قصد طنز خنده نیست اما مجبور است که برای تخریب واقعیت آن را در نسبتی با یک امر ناممکن و منطق‌ناپذیر نشان بدهد؛ پس در نتیجه باعث بدقوارگی واقعیت گردیده و واقعیت را به مضحکه می‌کشاند که سبب خنده می‌شود.
خنده‌ای که طنز خلق می‌کند، بسیار جدی است. این خنده به هیچ وجه خنده‌ی یک دیوانه‌ی از دنیا بی‌خبر نیست و به همین خاطر به میزانی که قدرت خنده‌آفرینی طنز افزایش پیدا می‌کند، جدیت و هولناکی آن نیز افزایش می‌یابد. ایخنده، بسیار به خنده‌ی شرور و ترسناک جک تورنس در فیلم «درخشش» (۱۹۸۰) ساخته‌ی استنلی کوبریک، شبیه است؛ جایی که واقعیت در آن واحد به امری هولناک و مضحک تبدیل می‌شود. با این‌حال، هدف نهایی طنز نه خنداندن و ایجاد سرگرمی بلکه تخریب و مضحکه‌ی واقعیت است. پس طنز اساسا واکنشی است که از سر ناخشنودی به‌وجود می‌آید و نه غفلت یا تنبلی. طنز نسبت به واقعیت (که آن را موضوع خودش قرار می‌دهد) ناخشنود است، پس آن را در برابر یک مسأله‌ی ناممکن می‌ماند و بر جدیت آن می‌شورد.
فرناندو پسوآ در کتاب «بی‌قراری» می‌نویسد: «فقط چیزی فراتر از حماقت -که اغلب انسان‌ها با آن زندگی می‌کند- مرا به تعجب وامی‌دارد؛ و آن درایتی‌ است که در این حماقت نهفته است.» این سخن که خود حاوی طنز و کنایه‌ای درباره‌ی زندگی انسانی است، کمک می‌کند ضدیت طنز با واقعیت و زندگی را بیشتر درک کنیم. طنز به تخریب چیزی نمی‌پردازد مگر آن‌که آن را پوچ و نادرست تشخیص دهد، با این‌حال، طنز به صرف پوچ بودن چیزی به آن نمی‌شورد؛ بلکه بیشتر به‌دلیل جدیت و درایتی که در آن پوچی به‌کار گرفته‌شده حمله می‌کند و به جدیت آن می‌خندد. چرا که طنز به تفاوت میان واقعیت «باید» به خوبی آگاه است. لذا طنز باعث رسوایی واقعیت می‌شود چون منطق درونی واقعیت (درایتِ آن) را نابود می‌کند و نشان می‌دهد که واقعیت اگرچه چنین قواره‌ی جدی به خود گرفته، در واقع قلابی، دروغین و مضحک است.
2
آرتور پلارد، در کتاب «طنز»، به بررسی ماهیت و شیوه‌های طنز می‌پردازد و خاطرنشان می‌کند که همیشه دو خطر برای طنزنویس وجود دارد: یکم، این‌که هیچ‌کسی خود را در آیینه‌ی طنز او نبیند و صرفا به طنز او قاه‌قاه بخندد. دوم، این‌که به‌دلیل طنزنویسی متهم به داشتن غرض و کینه‌ی شخصی شود. این دو خطر همواره در راه طنز وجود دارد و طنزنویس به‌ همان میزانی که ممکن است مورد ستایش و تشویق قرار بگیرد، مورد اتهام نیز واقع می‌شود. خطر نخست که جدی‌تر هم هست، تقلیل یافتن طنز به امری یکسره خنده‌آور و کمیک است و خطر این احتمال که هیچ‌کسی استهزا و تمسخر آن نقد را به خود نگیرد و یا درباره‌ی جدیت طنز که در پس خنده و سرخوشی آن جا خوش کرده تأمل و درنگ نکند.در جامعه‌ی ما طنزنویس بیش از هر جای دیگری در معرض این دو خطر قرار گرفته و می‌گیرد. شاید به این علت که جو و فضای فکری جدی بر زندگی ما مردم حاکم نیست و ما معمولا به طنز نمی‌اندیشیم و جدیت نهفته در طنز را در نمی‌یابیم. مایاکوفسکی در «آمریکایی که من کشف کردم» پیش‌گویی می‌کند که روزی طنز در مدارس تدریس خواهد و شد و مدرسه‌ی عالی خنده بنا خواهد گردید. او تشویق می‌کند که به طنز روی بیاوریم چون تنها طنز می‌تواند با همه‌ی پلیدی‌ها و شرارت‌ها بجنگد. با این‌حال، در جامعه‌ی ما این سخن نیاز به بازگویی و بازاندیشی دارد. ما معمولا طنز را به مثابه‌ی یک مسأله‌ی سطحی در نظر می‌گیریم و یک نگاه ساده به کامنت‌های مخاطبان طنزنویسان ما در شبکه‌های اجتماعی، درستی این دعوی را تأیید می‌کند. ما معمولا یا به طنز می‌خندیم و فراموش می‌کنیم یا طنزنویس را به کینه‌توزی و غرض‌ورزی متهم می‌کنیم. این احتمال که یک طنزنویس بر حسب عرض شخصی به استهزای واقعیتی بپردازد همواره وجود دارد، اما نکته‌ی نادرست درباره‌ی اتهام‌زنی ما مخاطبان این است که ما صرفا زمانی که مورد نیش و گزند طنز قرار می‌گیریم نویسنده‌ی آن را متهم می‌کنیم.
همان‌طور که در بخش نخست مختصرا بحث کردیم، طنز باعث تضاد در واقعیت می‌شود چون آن را در برابر یک مسأله‌ی غیرممکن و نامعقول مورد بازخوانی و پدیدارگری قرار می‌دهد. این تضاد از آن‌جایی که هیچ راه‌حل منطقی ندارد و واقعیت را تقریبا با حماقت و لودگی قرین می‌کند، موجب خنده می‌شود. از طرف دیگر، طنز دست به خلق و آفرینش این تضاد می‌زند چون ناخشنود است. یکی از جدی‌ترین مفاهیمی است که باید در مواجهه با طنز آن را به‌خاطر داشته باشیم این است که طنز نسبت به واقعیت ناخشنود است و برای همین آن را به نقد می‌گیرد. اما نقد طنز بر واقعیت به معنای سنجش و جداکردن درست از نادرست یا سره از ناسره نیست. نقد طنز بر واقعیت در واقع حمله به آن است. طنز علیه واقعیت عصیان می‌کند و به مبارزه با آن برمی‌خیزد. چرا که طنز ناخشنود است اما نمی‌خواهد واقعیت را اصلاح کند، بلکه می‌خواهد در جا و به یکباره عمارت واقعیت را ویران کند. اگر به گزاره‌ی «طنز در نکوهش پلیدی و بلاهت است»، که از سوی بسیاری از منتقدان طنز و طنزنویسان بیان شده، باورمند باشیم می‌توانیم این نکته را به آن اضافه کنیم که طنز در پی اصلاح پلیدی و بلاهت نیست؛ بلکه دوست دارد آن‌ها را نابود کند، چه بسا که طنز مدارا نمی‌کند.
لذا، در یک نگاه کلی، در جامعه‌ی ما که واقعیت همواره پلید، شرور و پُربلاهت است، طنز بیش از همه‌چیز فوریت ضرورت پیدا می‌کند. ما بدون ویران کردن این واقعیت‌ها که جهان‌بینی ما را می‌سازند، قادر نیستیم واقعیت تازه‌ای به‌وجود بیاوریم. طنز مرزهای واقعیت ما را درهم می‌شکند و آن را به تمسخر می‌گیرد تا بدین طریق بلاهت و پلیدی نهفته در آن را برای ما آشکار کند. همان‌گونه که سوررئالیست‌ها طنز را جدی گرفته، خنده‌ی رندانه‌ی طنز را چون عصیانی علیه هیچی و پوچی هستی تعریف کردند و حتا شیوه‌ی زندگی‌شان درآمیخته با طنز بود -از بروت‌های غریب سالوادور دالی گرفته تا ژاک واشه که جگر خون‌چکان گوسفندی را به بغل زنی پرتاب کرده و فریاد زده بود: «بگیر، این هم قلب من!» خنده‌ی عالی و جدی -که صرفا در کارخانه‌ی طنز تولید می‌شود- می‌تواند به مثابه‌ی یک عصیان علیه واقعیت پلید و پربلاهتی که ما را احاطه کرده، مورد کاربرد و ستایش قرار بگیرد.

برگرفته شده: از سایت اطلاعات روز

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا