خزان سال ۲۰۰۰ میلادی اسلام آباد به دیدن مادرم رفته بودم. دو سه روزی رفتم پشاور. برای بار اول و آخر شاعر کتاب «و آفتاب نمیمیرد» را در یکی از روزهای آفتابی پشاور دیدم. آن روزگار با خالده فروغ، حسین فخری، وحید وارسته و جمعی دیگر از فرهنگیان در مرکز تعاون افغانستان کار میکرد. من در آن سالها برای مجلهٔ صدف که به مدیریت خالده فروغ از جانب مرکز تعاون افغانستان چاپ میشد، گاهی نوشته و مطلب میفرستادم. یک نوشته طنزآمیز فرستاده بودم که در آن از خط ناخوش و بد خود شکایت داشتم که باعث سرافگندگیام میشود. در قسمتی از نوشته آمده بود که روزی نامهٔ از واصف باختری را نزد کسی دیدم و متوجه شدم که او هم چندان خط خوش ندارد. این کشف به من دلخوشی و احساس آرامش داد. احتمالا انتظار من از خط واصف باختری این بود که آدمی با شهرت او لااقل باید در حد اسراییل رویا و وکیلی پوپلزایی خوشنویس باشد. خالده فروغ آن نوشته را قبل از چاپ نزد واصف باختری برده بود که استاد، چنین یک نوشتهٔ در مورد بدخطی شما از آلمان رسیده، چی کنیم؟ خندیده بود که حرفی نیست، چاپ کنید. خودش با لبخند این قصه را گفت و اضافه کرد: انصافا که آنقدرها بدخط هم نیستم.
در دو سه روزی که او را میدیدم سه چیز همیشه با او میبودند: سگرت، چای تیره و لبخند خفیف. با اینکه حرفهای خندهدار هم گفته شدند، خندهٔ او اما صدا نداشت و در حد همان لبخند مهربانانه باقی ماند. یک روز سرور آذرخش آمد و از روزگار جوانی و زندگی در شهر مزار شریف با واصف باختری یاد میکرد. من تصادفا کتاب خرنامه را با خود به پشاور برده بودم. آذرخش با تورق آن گفت، یک روز یکی که چندان عاقل به نظر نمیآمد، نزد باختری آمده تقاضا کرد برایش تخلصی انتخاب کند. واژه شهیق(به معنای بانگ خر) را برایش انتخاب کرد. واصف باختری که خود آن واقعه را فراموش کرده بود، گفت: یادم نیست، ولی به کارهای من میماند!
من شنیده بودم باختری آدمی است که طبع شوخ دارد و در شوخی کردن بسیار محتاط نیست. بعد از دیدن او برایم جالب شد بدانم که شوخطبعی او چه انعکاسی در آثارش دارند. جستجو در کتابهایش در آن روزگار یا آنها را برای من خالی از شوخطبعی نشان میداد یا من آنها را دیده نمیتوانستم.
تجربه سالهای اخیر در افغانستان چنین میگوید که نامآوران لااقل تا میانسالی خوش ندارند نه کارشان و نه هم خودشان به نحوی و مخصوصا به صورت آشکارا در رابطه با شوخطبعی و خنده مطرح شوند. اما تعدادی از آنها آدمهای هستند که هم شوخطبعی را دوست دارند و هم خود خوشطبع و خوشمنش هستند. باری رهنورد زریاب در روزگاری که در فرانسه به سر میبرد، در یک نامهٔ خود از شوخطبعی واصف باختری یاد کرده از سلجوقنامه نوشت:
«یک وقتی در کابل «سلجوقنامه» به وجود آمد. این دفتر که عمدتا حاصل عرقریزیهای میرزا صمصامالدوله (واصف باختری) بود، توسط این جانب گردآوری میشد. بدین معنی که هر وقت میرزا سرودهٔ مرتکب میگشت، بیدرنگ به من میسپردش تا درج دفتر گردد. این سرودهها شکل رباعی را داشتند. در اخیر شمارهٔ شان به هفتاد و چار رسیده بود. سوگمندانه آن دُرج گهر در کابل بماند و لاجرم ضایع شد.»
در صحبت تلفونی با زریاب واضح شد که باختری به بیرنگ کوهدامنی به شوخی در مورد اثری گپ میزده که اصلا وجود نداشته و گویا نام آن سلجوقنامه بوده است. برای اثبات حرف خود این رباعیات را به شیوهٔ قدمایی میسروده و برای بیرنگ میخوانده است. در ضمن مقارن همان ایام بیرنگنامه هم به منظور شوخی با بیرنگ کوهدامنی سروده شده بود. لقب صمصامالدوله که از جانب رهنورد زریاب و دوستان دیگر او بر او گذاشته شده بود، نشان میدهد که واصف باختری در مجالس دوستان، ظریف و خوشٔدل ظاهر میشده است. احتمالا سید محمد صمصام، از دراویش ظریف و طنزگوی اصفهانی که با قیافه و ظاهر جدی آدم بذلهگو و خوشمشرب بوده، در این لقب دادن مدنظر بوده است. شاید هم شمشیر برنده که معنای صمصام است به دلیل تند بودن و بران بودن نکتهها و ظرافتهای باختری باعث دادن این لقب شده باشد.
رهنورد زریاب در یکی از نامههای خود با زبان طنزی از پیریزی «سخن» مینویسد که میان نویسندگان و دانشگاهیان آن روزگار نام نسبتأ آشنا بود:
«در سالهای سوم و چارم دههٔ شصت هجری خورشیدی، این جانب به همدستی و همکاری عدهٔ از اراذل و اوباش دیگر «سخن» را پیریزی کردیم. «س» را گرفته بودیم از «سازمان»، «خ» را گرفته بودیم از «خران» و «ن» را گرفته بودیم از آخر «خراسان» که میشد همان «سازمان خران خراسان»… خلاصهاش اینکه «سخن» اساسنامهٔ داشت و نیز مرامنامهٔ. اما هر دو ـ به پیروی از سنت فرخندهٔ بریتانیای عظمی ـ نبشته ناشده و غیرمکتوب بودند. اما هر عضو «سخن» افتخار این را داشت که نامش با واژهٔ تابناک «خر» مزین باشد، چون: خر پرتو نادری، خر واصف باختری، خر قهار عاصی … و لابد خر اینجانب.»
به نظر میرسد که سخن برای تعدادی از نویسندگان آن روزگار همچون منفذ کوچکی بوده باشد که از آن مقداری از نارضایتی خود را از روزگار و ابنای آن به مدد خنده و تمسخر و شوخی و طنز بیرون میداده اند و فضای خشن را لااقل برای خویش تلطیف میکردند. تاثیر حزب خران نشریه توفیق را میشود در پیریزی سخن مشاهده کرد. در روزگاری که در افغانستان فقط یک سازمان سیاسی حق فعالیت داشت، سخن را شاید بتوان به عنوان نقیضه و پرودی آن از جانب این حلقه دید که برعکس حزب خران توفیق، تنها در حلقات خاص و محدود نام و نشان آن دیده میشد.
به گفته رهنورد زریاب در همان سالهای دهه شصت خورشیدی، باختری در اشتراک با چند شاعر دیگر، اضطرارنامه را ساخته بودند:
… شاعران اهل سیاست نیستند/ نی به کار رهبری دارند کار
کارد چون بر استخوانهاشان رسید/ نالهها از دل برآوردند زار
این حرف در مقدمهٔ اولی که رهنورد زریاب بر منظومهٔ بیاننامهٔ وارثان زمین نوشته شده بود آمده است. واصف باختری در حاشیه کتاب چاپ شده به قلم خود نوشت: «من در سرودن این چکامه، اصلا نقشی ندارم.» در چاپی که بعداْ زیر نظر خانواده باختری از همان کتاب شد، این قسمت مقدمه حذف گردید.
واصف باختری در زمان حکومت برهانالدین ربانی قصیدهٔ را آغاز کرد که پسانتر بدان ابیاتی دیگری افزوده شدند. احتمالأ در آن روزگار با نام قصیدهٔ اتحادیهٔ نویسندگان دست به دست میگشت. نمیدانم، به جز مطلع و شاید هم بیت دوم، کدام ابیات دیگر را واصف باختری سروده اما از مقایسه بیتها و مصراعها فهمیده میشود که در ساختن آن شاعران گوناگون با تواناییهای گوناگون دخیل بوده اند:
مبارک باد اورنگ جهانبانی به ربانی/ که ربانی بود تنها سزاوار جهانبانی
دل سنگ گنهکاران چو شبنم آب میگردد/ به منبر تا برآید با نصیحتهای لقمانی
دوصد تُن پشم خالص میشود صادر از این کشور/اگر این ریشها آیند زیر تیغ سلمانی
الا یاایهاالسلمان رشدی، حرف من بشنو/ که آموزی ز رهبرهای ما آیات شیطانی
سلامی باد بر واصف که حقا مرد ره بود او/گریز از سفله میخواند چو آن دانای یمگانی
فکر میکنم سه بیت آن را در یک ویدیویی شخصی از زبان قهار عاصی شنیده بودم، با ذکر این که آغازگر این قصیده باختری است. این دو بیت آن را عاصی سروده بود:
حضورش رنگ را در چشم آدم سنگ میسازد/ امیر جبههٔ اسلام استاد بدخشانی
در این بزمی که من آن را سر و پایی نمیبینم/ به گیلن باده مینوشم به یاد پیرِ گیلانی
حدود سی و یک بیت این قصیده را که توسط شاعران مختلف به ابیات اولی اضافه شده بود و قادر به خواندن آنها شدم، سالها پیش از نزد وجیهه رستگار کاپی گرفتم. گفت از مسکو، جایی که آن روزها بسیاری از اهل قلم ما آن جا روزگار میگذراندند کسی فرستاده است. گفته میشد که یک نسخه آن تا بیشتر از دو صد بیت دارد که در جاهای مختلف توسط شاعران افغان به ابیات اصلی اضافه شده بودند.
حسین مبلغ در فیسبوک خود مینویسد که یکی از روزنامهنگاران در اواخر دههٔ ۱۹۹۰ میلادی به قصد مصاحبه کردن(به دلایلی مصاحبه انجام نیافت) در شهر پشاور نزد واصف باختری میرود. از او میپرسد که از نظر او چگونه میتوان شاعران معاصر افغانستان را از درجه یکم تا سوم دسته بندی کرد. پاسخ باختری شوخ طبعانه است: شاید از مقام اول پیشتر نرویم. فکر نکنم کسی در افغانستان به مقام دوم و سوم راضی باشد.
محمد اسحق فایز مینویسد در همان سالی که جنگهای کابل تازه آغاز شده بودند، روزی به دیدن واصف باختری میرود. وقتی از کارهای تازهاش میپرسد، فایز شعری را که در استقبال از شعر اخوان ثالث، «ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم» سروده، میخواند. باختری میگوید، شعر استقبالیه او بعد از استقبالیهٔ علی معلم از این شعر، در درجهٔ سوم قرار دارد. بعد از آنکه هر دو میخندند، تصریح میکند که استقبال کردن شعر دیگران باعث از بین رفتن خلاقیت شعری میشود. روز دیگری را فایز به یاد میآورد که در دفتر مجلهٔ ژوندون تعدادی از نویسندگان گرد آمده بودند و قرار بوده، برای خندیدن هر که نکته یا فکاهی بگوید. واصف باختری گفته بود:
«روزی عبدالله نایبی که در آن زمان رئیس کانون نویسنده گان جوان بود، نزد من آمد. پس از احوالپرسی، به من گفت که جناب استاد قرار است دهمین سالروز ایجاد جبههٔ ملی پدروطن تجلیل شود. خواهش میکنم شعری بدین مناسبت و یا شعری که لازم میدانید بسرایید تا در کتابی که پس از پایان مجلس چاپ میشود، چاپ شود.
گفتم، نایبی صاحب من شعری ندارم ولی یک فکاهی است به شما قصه میکنم:
در شفاخانه علی آباد، روز ویزیت داکتران استاژیر بود. یک مرد موسفید روی یک چپرکت افتاده بود و از درد مینالید. داکتران یگان یگان میآمدند و از موسفید میپرسیدند که کاکاجان، چه تکلیف دارید. موسفید بیماری خود را تعریف میکرد و بعد به تقاضای داکتران استاژ، پهلو میزد تا بواسیرش را ببینند. داکتران با دست سعی میکردند تا شکل و شمایل بواسیر موسفید را ببینند. بدینگونه تا حوالی ساعت دوازده روز او پهلو میزد و داکتران بواسیرش را میکشودند. میدیدند و میرفتند.
نوبت آخر یک دختر استاژیر آمد و پس از احوال پرسی، از کاکا خواست به روی بخوابد تا او بواسیرش را معاینه کند. مرد موسفید که از این همه تماشای داکتران خسته شده بود، با خشم به دخترک گفت که برو دختر جان. آخر این کون است. جبههٔ ملی پدر وطن نیست که هر که بیاید و در آن دستی بزند.»
سال ۲۰۰۲ میلادی بود که سمیع حامد یکی از شوخیهای باختری را قصه کرد. من این شوخی را همان روزها موزون ساختم که در گزینه لبخند شیطانی زیر نام دانشپسند بعدأ چاپ شد.
سال ۲۰۰۶ میلادی فصلنامهٔ پرنیان در یک ویژهنامه برای واصف باختری، برای اولین بار پنج شوخطبعی او را از قلم شفیق پیام در یک صفحه جداگانه منتشر ساخت. البته این کار دو سه سال بعد از چاپ منظومه طنزی اوست. یعنی وقتی است که او دیگر به عنوان طنزپرداز مطرح شده است. شفیق پیام نوشته که نویسندگان اکادمی علوم برای شکایت نزد داکتر نجیبالله رفته بودند. در برگشت یکی از آنها برای باختری گزارش میداد به رییس جمهور گفته اند که اکادمی علوم حتی یک تشناب برای رفع حاجت ندارد. واصف باختری گفته بود: «اگر من به جای او میبودم، میگفتم که تشناب چه نیاز است، بیشتر نویسندگان از طریق نوشتههای شان رفع حاجت میکنند.»
البته رهنورد زریاب در همین فصلنامه و چند سال پیشتر از آن در آسمایی هم به شوخطبعی باختری اشاره کرده بود. وقتی تازه نامزد شده بود برای خانواده نامزد خود میگوید که نامزد دیگری هم دارد. وقتی با ناراحتی پرسیدند که آن نامزد دیگر کیست، گفته بود: سیاست!
رهنورد زریاب به عنوان دوست نزدیک و قدیم واصف باختری و آشنا و دوستدار شوخطبعی، از تغییر و تحول ذهن و روان باختری در دههٔ پنجاه در یک مقدمه بر کتاب باختری مینویسد که « در مجلسهای دوستانه مجلسآرایی میکند…شعرهای آبدار میخواند، فکاهههای شیرین میگوید و لطیفههای ناب میآورد…در این زمان، واصف باختری دیگر از جد و جدل و پرخاش روی برمیتابد و به گونهٔ از انعطاف و شکیبایی و تأمل حکیمانه میرسد…»
ذهن واصف باختری آهسته آهسته از دامان ایدیالوژی به پهنهٔ طنز کشانده میشود. ایدیالوژی تردید را دوست ندارد. طنز اما پر است از تردید. تردید در مورد خود، تردید در مورد دیگران، تردید در مورد همه چیز. او برای واصف باختری شدن به شکستن مرزها و فروغلتاندن دیوارها و گذشتن از روابط و ظوابط دست و پا گیر نیاز دارد. اینها را دیگر سزاوار تمسخر و خنده میداند. او به جایی میرسد که بسیار چیزها را دیگر جدی نمیگیرد. کمکم اثر شوخطبعی در شعر او جا پیدا میکند. تمام آنچه را با انگیزهٔ شوخ طبعانه خلق میکند، گویی نوعی ممارست و آمادگی ذهنی است برای نوشتن اثری که خنده در آن فقط آماج سیاسی و اجتماعی داشته باشد. زیرا ارزشمندی این نوع خنده در نظر او والاتر است. این اثر آخرین یا یکی از آخرین آثار منتشر شدهٔ واصف باختری است. چنان مینماید که با خنده او به قلهٔ قبل از سکوت رسیده است.
این اثر که از جانب خود او به عنوان کار شوخطبعانه چاپ شده، همانا منظومه طنزی به نام بیاننامهٔ وارثان زمین است. احتمالأ که چاپ این طنز منظور نظر واصف باختری نبوده، آنگونه که برخیها نوشته بودند، اما نسخهٔ از آن توسط دوستان او قبل از چاپ رسمی آن منتشر شده است. سال سرایش به احتمال ۱۳۷۸ خورشیدی و سال اولین چاپ آن در افغانستان ۱۳۸۳ خورشیدی میباشد. او با همین یک منظومه در فهرست طنزنویسان افغانستان صاحب جایگاه ویژه است. زیرا دروازه شعر سپید بر روی طنز افغانستان توسط او و با این منظومه او کشوده شده است. جدا از این منظومه در آثار منتشره او تا هنوز طنز مستقلی به نظر نمیرسد. با آنکه در جوانی با چندین نام مستعار مثل دانیال حافظی و و.ب. هم طنز نوشته اما آنها را به هر دلیلی که بوده سزاوار چاپ دوباره ندانسته است.
منیژه باختری این منظومه را یکی از بهترین نمونههای آیرونی میداند و بر این حرف او جلال نورانی مهر تایید میزند. بازی با کلمات، ظرافت لفظی و معصومیت ظاهر که از ویژگیهای آیرونی به شمار میروند با پیچیدگیهای کلام واصف درهم تنیده اند. استفاده بسیار از بازی با کلمات گاهی به نظر میرسد که زیبایی این منظومه را آسیب رسانده باشد. شیوهٔ غامض بیان واصف این منظومه را از دسترس اکثریت خوانندهها خارج کرده و این کار اثری شده برای خوانندههای خاص و جدی ادبیات. آوردن نام دو طنزپرداز، عبید و سوزنی در این منظومه نشان علاقه و تمایل او به طنز و طنزپردازان است، همچنانکه در میان سوگنامههای که سروده، یک شعر برای طنزنویس ایرانی، فریدون تنکابنی هم جا دارد.
در آثار منتشر شده واصف باختری، پیش از نشر بیاننامهٔ وارثان زمین هم رگههای از شوخطبعی به چشم میخورند اما این شوخطبعی با آنچه مورد قبول و آشنا برای جامعهٔ ادبی افغانستان بود، چندان همانند نیست. مثلا در شعری که با الهام از یک هایکوی جاپانی سروده: نوشتهست بر برگهای شقایق/ که گل را نچینید/ واین کودک نازپرورده زآغوش مادر نگیرید/ ولیکن دریغا که باد/ ندارد سواد.
غزلهای باختری نیز اگر چه از نگاه کمیت زیاد نیستند، اما اثر طبع طنزپرداز او را میشود اینجا و آنجا در آنها دید:
سلام باد زما کاشفان آتش را/ که روز اول جشن کتابسوزان است. یا:
شبی که قصه فانوس و باد میگفتند/چراغها همگی زنده باد میگفتند.
در اشعاری که برای ترجمه انتخاب کرده هم طنزپسندی او خود را آشکار میکند: در جشنوارهٔ که برای بزرگداشت واژهها برپا شده بود/ «حقیقت» را راه ندادند/ زیرا لباس رسمی بر تن نداشت.
منیژه باختری میگوید، وقتی واصف باختری در خانه خوشخوی میبود، با آنکه خودش با آواز بلند نمیخندید اما دیگران را با شوخیهایش رودهبُر میکرد. با دوستان و کودکان شوخیهای خاص خود را داشت.
واصف باختری، مانند بسیاری از ماها، در مزاحهای خصوصی و ظرافتهای خود گاهی میخنداند و گاه زخم میزند. در ضمن گاهی نکتهگیری میکند و آماج شوخی او سیاسی و اجتماعی میشود. در آثار منتشر شده او نقش خنده هدفمندانه به منظور خلق طنز است و گاهی این خنده تا سرحد تلخی میرسد. آنهای که از نزدیک شاهد تعارفات بسیار او بوده اند، آنهای که مقدمههای مملو از تشویق و بزرگداشت او را خوانده اند، آنهای که صحبتهای صوتی و تصویری او را در مورد فرهنگیان شنیدهاند، ممکن متوجه این نکته شده باشند که او اصلا در پی خلق اصطکاک و تقابل نیست و به ندرت مستقیما نکتهگیری و نقد میکند. بسیار به خوبیها نظر دارد و در مورد ضعف آثار معاصران از او تقریبا هیچ شنیده و خوانده نشده است. در حالیکه هنگام خلق اثر شوخطبعانه مراعات نمودن و لحاظ نمودن انسانها و رابطهها و شرایط و عقاید و سنتها گاهی از حدود ممکنات خارج میشود. نرمخویی، محافظهکاری، مراعات مبالغه آمیز دیگران، وسواس ادبی، محجوب بودن، گریز از رویارویی با اثرات نوشتهها، ترس از پیامدهای بد و ناگوار احتمالی نشر چنین آثار، ممکن او را از نشر نوشتههای شوخطبعانه ـ نه نوشتن و خلق آنها ـ باز داشته باشد.
احتمال پیدا شدن آثار طنزی چاپ ناشده واصف باختری که از گزند حوادث جان به سلامت برده باشند، با خوشبینی که من دارم همیشه است. این آثار در شناخت او به ما کمک خواهند کرد. کسی با تواناییهای واصف باختری حیف است که بیشتر به این ژانر نپرداخته باشد.