مقالات اجتماعی

زنده‌گی!

نویسنده: رحمت‌الله بیگانه

مهم نیست چقدر عمر کرده اید، مهم این است‌که از این عمر چقدر استفاده کرده اید.
این سخن مسعود بزرگ است. بلی عمر یک عدد است، تعدادی این عدد را بدون جنجال و نگرانی در یک خط مستقیم می‌گذرانند و عده‌یی زنده‌گی پُر از بحران و رنج دارند.
داستان زنده‌گی‌ام بیش از هفتصد برگ‌ دارد. ۷۰۰ عدد کمی نیست، اگر ماجرایی نباشد و زنده‌گی پیچ و خمی نمی‌داشت، اصلن نوشتن صد صفحه آن زیاد بود.
حال می‌خواهم، از گوشه‌ی دیگر این زنده‌گی به‌شما بنویسم.
بیش از نیم‌قرن زنده‌گی کرده‌ام، اما زنده‌گیم، پُر از نشیب و فراز بوده، امیدوارم این پستی و بلندی، برای خواننده‌گان درسی باشد، بدون تکرار و انگیزه‌ی باشد برای زنده‌گی!
در دره پنجشیر تولد شده‌ام، اما در آن دره مدت کوتاهی زنده‌گی کرده‌ام، عمر بیشتر را در کابل گذشتانده‌ام.
۲۴ سال تحصیلات اکادمیک در بخش‌های حقوقی، رسانه‌ی و قضایی دارم. از استادان بسیاری درس گرفته‌ام؛ اولین درس معلم فارسی را فراموش نه‌کرده‌ام: “آب دادن ثواب دارد.”
هرچند صنف برایم خیلی دل‌گیر و خیلی خسته‌کن بود، اما از روی ناچاری و مجبوری ادامه دادم.
خانه‌شخصی نداشتیم، به‌آن سبب، خانه‌ها و مکاتب زیادی را رفته‌ام. وقتی از مکتب شاه‌ولی‌خان – منطقه ششدرک‌کابل به مکتب قاری عبدالله‌خان، در ده افغانان تبدیل شدم، هنوز به دوره ابتداییه درس می‌خواندم، مکتب‌ما در کوچه‌‌ی کهنه، با دیوارهای بلند و خانه‌های قدیمی موقعیت داشت.
اولین‌باردرهمین مکتب با نقشه‌جهان آشنا شدم. جهانی که با دیدن نقشه آن فکر می‌کردم، تعداد محدودی درآن زنده‌گی می‌کند!
اما بعدها فهمیدم که مثل جهان‌ما میلیون‌ها نقطه در کهکشان‌ها وجود دارد.
در آن زمان(نقشه) جهان‌نما درمکاتب خیلی کم‌یاب بود، زمانی که روز مضمون جغرافیای‌ما می‌شد، از شوق زیاد، زیر چنار‌های بزرگ باغچه مکتب، سایه می‌پالیدیم، تا بار دیگر نقشه دنیا، روی کُنده درختی آویزان شود و ما کشورها را که با رنگ‌های آبی زرد و سبز از دور نمایان می‌شد، به تماشا می‌نشستیم و افغانستان را جُستجو می‌کردیم.
در آن روزگارمکتب‌ امکانات زیاد نداشت، تعداد زیادی از صنف‌ها در صحن حویلی جابجا گردیده بودند.
صبح‌ها زمانی پیش از نواختن زنگ مکتب داخل محوطه حویلی و باغچه مکتب می‌شدیم، بوی نم‌ناک خاک که با پاشیدن آب روی آن، ملازمین مکتب را جاروب می‌کردند، این بوی خاک، دماغ ما را نوازش می‌داد.
در روزهای تدرس مضمون جغرافیه، وقتی استاد نقشه جهان را از لوله‌اش با احتیاط باز می‌کرد، با اشتیاق چشمم روی نقشه‌های کج و معوج جهان راه می‌رفت، در چند ثانیه جهان را بدون این‌که بدانیم کجا رفته‌ام، می‌پیمودم. برای یافتن افغانستان دقت می‌کردم، اما افغانستان را نمی‌یافتم. این‌کار یعنی یافتن افغانستان بدون رهنمایی معلم کار آسانی نبود، بعد از چندباردیدن، از این‌که افغانستان را شناخته‌بودم، بسیار خوشال بودم.
گاهی‌که روشنی آفتاب روی پلاستیک نقشه می‌افتید، ما جهان را با همه بزرگی‌اش گم می‌کردیم.
با دیدن نقشه جهان سوالات زیادی به‌ذهنم می‌رسید.
چرا کشورها مثل حیاط‌ خانه‌های ما چهارکنج نیست؟
فکر می‌کردم کشورها دریک تفاهم با شاهان‌شان تقسیم گردیده، خبر نداشتیم که این مرز‌ها همه تحمیلی اند.
دنیای کودکی، دنیای عجیبی است، وقتی معلم‌ما از اتحاد جماهیرشوروی بزرگ و کشورهای دور و برش یاد می‌کرد، فکر می‌کردم‌که شاگردان دیگر کشورها مانند‌ما دردرون قلاعی با دیوارهای بُلند “پخسه‌ی” و گلی با همین امکاناتی‌که ما داریم درس می‌خوانند.
سوالات زیادی درذهنم خطور می‌کرد – این‌دنیا چیست و کی آن‌را پیدا کرده است؟
ما برای چی آفریده شده ایم، آیا جهان دیگری‌هم وجود دارد؟
دوزخ و بهشت چیست، چرا انسان‌ها درآن می‌سوزند؟
فکرمی‌کردم تنها زمین و آسمان وجود دارد و خدا از بالای آسمان و بلندی‌ها ما را نظاره می‌کند.
وقتی از مادرم می‌پرسیدم: خدا انسان‌ها را چه‌گونه می‌بیند؟
مادرم مرا از گناه می‌ترساند.
بعدها وقتی صنف ۷ شدیم و صنف‌ما را از صحن حویلی به صنف‌های سرپوشیده بردند، این صنف‌ها حالت بهتری از بیرون نداشت. صنف‌های تاریک و نم‌ناک با مسطح‌های رنگارنگ بود.
به سببی‌که خانه‌ما به مکتب نزدیک بود، صبح‌ها زودترازدیگران به مکتب می‌رسیدم، این عادت را درزمان شاگردی وحتی ماموریتم داشتم که قبل ازهمه می‌رسیدم.
چیز جالبی که از این صنف نم‌ناک به‌یادم مانده است، صنفی‌های هندو داشتیم، این‌ها به جزنام، دیگرهیچ فرقی با ما نداشتند.
جالب بود، وقتی زمان تدریس قران و مضامین دینی می‌شد، آن‌ها از صنف بیرون می‌شدند و استادان به آن‌ها چیزی نمی‌گفتند و اجازه خارج شدن ازصنف را داشتند.
صنفی شوخی‌ داشتیم، روزهای اول سال تا زمانی که استادان او را شناختند، در زمان تدریس قران‌کریم و مضامین اسلامی به‌نام این‌که هندواستم، صنف را ترک می‌کرد.
بعد از مدت کوتاهی، یعنی قبل از رسیدن امتحان نیمه‌ِسال، ما به خانه شخصی خود، خیرخانه کوچیدیم، باردیگر از مکتب قاری‌عبدالله به مکتب نزدیک خانه‌ما که در یک میدانی کلانی قرارداست، تبدیل شدم.
این مکتب در ساختمان پُخته‌کاری قرارداشت، ازنام این مکتب خیلی بدم می‌آمد – نام مکتب “ببوجانی” بود. ببوجانی نام سابقه مکتب غلام‌حیدرخان است.
بعد‌ِ دوسال بازهم از این مکتب تبدیل و شامل مکتب خلیل‌الله خلیلی گردیدم.
دوره متوسطه را در همین‌مکتب که درحصه اول خیرخانه است، گذشتاندم، از خاطره‌های تلخ این دوره وفات مادرم بود که در صنف بودم و از مرگ مادرم خبر شدم.
وقتی صنف‌دهم را تکمیل کردم، خود را بسیار به سختی به لیسه حبیبیه که از لیسه‌های مشهور شهر‌کابل است، تبدیل کردم؛ در زمان لیسه‌ حبیبیه سال های ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ خورشیدی، سال‌های سخت جنگ در افغانستان بود.
صنف ۱۲ را با امید و نا امیدی های فراوان سپری کردم، همان سال دولت وقت اعلان کرد که متعلمینی که سن ۱۸ سالگی را تکمیل کرده باشند، باید به دوره عسکری سوق شوند. این بدترین خبر در تمام زنده‌گی‌ام بود.
از رژیم حاکم در افغانستان بدم می‌آمد و خدمت عسکری را نیز خوش نداشتم، به‌همان سبب وقتی از صنف ۱۲ فارغ شدم، با تلاش و زحمت‌زیاد و با ساختن اسناد، توانستم خود را دوباره شامل صنف نهم مدرسه دارالعلوم عربی کابل بسازم. این‌کار درواقع جرم کلان درآن‌سال‌ها نزد حکومت بود، این‌کار در واقع فرار از عسکری محسوب می‌شد.
رفتن به‌مدرسه درآن دوره پُراز اختناق و جنگ، غنیمت کلانی به‌من بود؛ مدرسه‌ما ابتدا در منطقه ”نوآباد ده کیپک” بود و آن‌زمان در اطراف این مدرسه خانه‌های شخصی‌ وجود نداشت. تعمیراین مدرسه که خانه بزرگ و شخصی با باغ‌های بزرگی بود که توسط دولت از سرمایه‌داران ضبط شده بود.
اما دیری نپایید که مدرسه‌ما ازخانه شخصی به تعمیر دولتی در کوچه اندرابی کوچید. از روی تصادف آنجا نیز در یک تعمیرخیلی قدیمی و آهن پوش جابجا شدیم. صنف‌ما دو دروازه داشت، دروازه عقبی صنف‌ما به دهلیز تاریک و متروکی منتهی می‌شد، زمانی‌ استادانی که درس‌شان برایم تکرار می‌بود، چون من یک‌بار درس‌های عصری را خوانده بودم، آهسته از دروازه عقبی صنف بیرون شده و در زیر آهن پوش این تعمیر که جای‌خیلی گوشه و خلوت بود، رفته و در خلوت‌گاه با خود فکر می‌کردم.
عقب مدرسه‌ما کوچه مشهور و معروف “کریم مارگیر” بود، او مراجعین زیادی داشت، من دقایقی که بی‌کار می‌بودم، روزخود به‌ دیدن همین‌کوچه‌های کهنه و مردم سرگردان کابل می‌گذشتاندم.
بهرصورت چهار‌سال را در این مدرسه که به‌ندرت به تفریح و تجمع شاگردان می‌رفتم، گذشتاندم.
بعد از فراغت از مدرسه، شامل دانشکده فقه و قانون دانشگاه اسلامی شدم. در زمستان سال اول دانشگاه به‌اساس یک اتهام سیاسی زندانی شدم، هرچند روزهای خیلی بد و زشتی را در زندان “خاد ششدرک” گذشتاندم، اما نگرانی اصلی‌ام در زندان ترس از محروم شدن از تحصیل و دانشگاه بود، فکرمی‌کردم اگردر زندان تا بهار بمانم، از درس محروم خواهم شد و این مساله خیلی برایم رنج‌آور بود. در حمل ۱۳۶۷ خورشیدی احساس کردم که همه صنفی‌هایم مصروف درس اند، اما من زندانی که به‌جزخودم و خدا دیگری از حال دلم نمی‌دانست، گاهی که در سلول زندان در اتاق‌های انفرادی و تنهایی دل‌تنگ می‌شدم، گریه‌می‌کردم تا دلم خالی شود، روز‌های بی‌غمی، مکتب، مدرسه، خانواده‌ام وهمبازی‌هایم درکوچه‌های خاک‌آلود کابل یادم می‌آمد و روزها مثل و مانند ماه‌ها و سال‌ها برمن می‌گذشت.
۲۰ روز از سال جدید گذشته بود، نومید و پریشان بودم، هرشب، به‌خاطرکاری که نمی‌دانستم چیست‌، عذاب می‌کشیدم و در تنهایی با خود نجوا می‌کردم، در اوج‌ همین نا‌ امیدی، شکنجه و یاس بود که نوید رهای‌ام برایم ابلاغ شد، اصلن باورم نمی‌شد، من از چنین وحشت‌کده‌ی رها شوم، زیرا وقتی می‌دیدم جوانان زیادی به اتهام‌های هیچ و پوچ و واهی سال‌ها در زندان مانده اند، فکرمی‌کردم، من نیزچنین روزگار تلخی و سیاهی را خواهم گذراند و اما خیلی ناباورانه معجزه آسا در اوج نا امیدی از زندان رها شده و فردای آن روز به‌درس فاکولته رفتم. آن‌گاه با تمام وجود حس‌کردم “آزادی نعمتی است که با هیچ چیزی برابر و مقایسه نمی‌شود.”
دربخش شرعیات چهارسال درس خواندم، هنوز سال‌‌های بحرانی افغانستان و حاکمیت‌های خلق و پرچم در افغانستان جریان داشت. ما در صنف اول و دوم دانشکده “فقه و قانون” پنجاه تن بودیم، زمانی دراخیرسال ۱۳۶۹ خورشیدی، فارغ شدم، فقط چهارنفر بودیم،(فرید احمد، وبلال‌احمد، صبغت‌الله و رحمت‌الله) دیگران ناکام ماندند، تعدادی فرار کردند و یا عده‌ی زندانی شدند.
همه صنفی‌هایم به‌اثر حوادث‌بی‌شمار و تحولات، از درس و تحصیل دور ماندند.
در اخیرسال ۱۳۶۹ خورشیدی از دانشگاه فارغ شدم، ابتدا به “انستیتوت قانونگذاری” وزارت عدلیه وظیفه گرفتم و‌ بعد به رادیو تلویزیون افغانستان خود را تبدیل کردم.
آغاز ماموریتم با تغییر رژیم در افغانستان یکجا بود، حزب دموکراتیک مانند امروز رژیم طالبان سخت افراطی و دیکتاتور بود.
دولت حزب دموکراتیک‌خلق افغانستان، به‌اثر ادامه جنگ‌های پارتیزنی که در تمام افغانستان دَر گرفته بود و همچنان ادامه نیافتن کمک‌های بی‌دریغ دولت وقت شوروی دولت داکتر نجیب‌الله در ۸ ثورسال ۱۳۷۱ خورشیدی سقوط کرد و جای آن‌را دولت اسلامی افغانستان و مجاهدینی که ۱۴ سال برضد این دولت جنگیده و رزمیده بودند، گرفت.
حکومت جدید که ازاحزاب مختلف تشکیل گردیده بودند، برای گرفتن زمام امور کشور و حکومت‌داری به توافق نه‌رسیدند، تنظیم‌ها دست به سلاح بردند و جنگ خونینی درکابل پایتخت افغانستان برپا شد.
از مقرری‌ام به رادیو تلویزیون دولتی افغانستان هنوز چندماه نگذشته بود که جنگ‌های سخت کابل آغاز گردید و رادیو تلویزیون، در خط مقدم جنگ دولت و مخالفین قرار گرفت.
روزهای سختی را گذشتاندیم، ما ماندیم و جنگ‌های وحشت‌ناک کابل و راکت پراکنی‌ها.
بالاخره بعد ازجنگ‌های خونین در ماه میزان ۱۳۷۵ خورشیدی حکومت اسلامی با دار و ندارش سقوط کرد و طالبان بعد از تطمیع پول و جنگ‌ های شدید دراطراف کابل، پایتخت را اشغال کردند.
من بعد ازآمدن طالبان بعد ازحدود دوماه اقامت در کابل، پایتخت کشوررا به قصد دره‌پنجشیر ترک کردم. درپنجشیر بعد از تاسیس کمیته فرهنگی من به حیث عضو کمیته و خبرنگار هفته‌نامه‌ی جبهه مقاومت مقررشدم.
پنج‌سال در این کمیته کار و فعالیت کردم، بعد ازشکست طالبان درافغانستان، کابل آمدم و مدت کوتاهی به‌حیث سرپرست موزیم‌کابل و بعد به حیث رییس رادیو تلویزیون تعلیمی و تربیتی – معارف مقرر شدم.(زمستان ۱۳۸۰ خورشیدی)
هرچند متاسفانه زنده‌گی مردم افغانستان از گذشته تاکنون نوسانات خیلی زیادی داشته است، اما در گذشته‌های دور این تغییرات و تحولات زیاد سریع و خشونت‌بار نبود.
به‌باور من، هر قدر نظام‌ها و حکومت‌ها در کشورها با ثبات و مستحکم باشند، به همان اندازه مردم دررفاه و امنیت زنده‌گی خواهند کرد.
بی‌ثباتی سیاسی ونظامی درواقع به مردم و کشور زهر است و این مساله را روزگار، تجربه و زنده‌گی به اثبات رسانده است.
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا