تحلیل و تبصره سیاسی

روزی که دانشگاه‌ بسته شد همه آرزوهایم به سایه‌هایی در گذشته تبدیل شد

شگوفه یعقوبی

شب از نیمه گذشته بود، اما خواب از چشمانم گریخته بود. سکوت خانه را تنها تیک‌تاک یکنواخت ساعت می‌شکست، اما این سکوت چیزی جز سنگینی نبود، باری که روی سینه‌ام افتاده بود و نفس کشیدن را دشوار می‌کرد. در بستر دراز کشیده بودم، اما خواب برایم یک مفهوم دور شده بود، چیزی که گویی دیگر جایی در زندگی‌ام نداشت. سایه‌های شب روی دیوارها کش می‌آمدند، انگار که می‌خواستند خاطرات را از ذهنم بیرون بکشند و آن‌ها را مقابل چشمانم به تصویر بکشند. چشمانم به سقف خیره مانده بود، اما ذهنم در گذشته‌ای دور و نزدیک، در میان لحظه‌هایی که دیگر بازنمی‌گشتند، سرگردان بود.

هنوز هم صدای قدم‌هایم را روی سنگفرش‌های دانشگاه می‌شنیدم، همان ضرباهنگی که روزها و شب‌های زیادی با من همراه بود، هنوز هم می‌توانستم سرمای صبحگاهی را حس کنم که گونه‌هایم را نوازش می‌داد، هوای تازه‌ای که پر از امید بود، پر از شور دانستن. هنوز هم صنف‌هایی را به یاد می‌آوردم که در آن‌ها نشسته بودم، صنف‌هایی که با نور کمرنگ صبحگاهی روشن می‌شدند، استادانی که درس می‌دادند، تخته‌هایی که روی‌شان فرمول‌ها، مفاهیم، نظریه‌ها و گاهی حتی جملاتی از شاعران و اندیشمندان بزرگ نوشته می‌شد. دوستانی را به یاد می‌آوردم که در کنارشان می‌نشستم، چهره‌هایی که حالا هر کدام سرنوشتی نامعلوم داشتند. اما آن روزی که دروازه دانشگاه را بسته یافتیم، همه این‌ها به سایه‌هایی در گذشته تبدیل شد، به خاطراتی که دیگر جز در ذهن‌مان جایی نداشتند. انگار تکه‌ای از زندگی‌مان، از هویت‌مان، بی‌رحمانه از ما جدا شده بود.

آن روز، گویی چیزی در من شکست، چیزی که دیگر هرگز به حالت اول برنگشت. انگار در یک لحظه، نه‌تنها آینده‌ام، بلکه بخشی از وجودم را هم از دست داده بودم. مثل درختی که ریشه‌هایش را از خاک بیرون بکشند، مثل دریایی که ناگهان بی‌آب شود. وقتی نگاهم به قفل سنگین دروازه افتاد، ضربانی در سینه‌ام احساس کردم که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود. دستم را آرام بالا بردم، انگشتانم روی سطح چوبی آن سر خوردند، گویی می‌خواستم اطمینان حاصل کنم که واقعیت دارد، که این فقط کابوسی نیست که هر لحظه از آن بیدار شوم. حروفی را که سال‌ها پیش، شاید دهه‌ها قبل، دانشجویی با چاقو روی آن حک کرده بود، لمس کردم؛ «دانش، آزادی است.» چقدر آن جمله حالا بی‌رحمانه به نظر می‌رسید. مثل نوری که پشت دیوارهای بلند و سیاه محبوس شده باشد، مثل رویایی که درست لحظه‌ای که می‌خواهی به آن برسی، از میان انگشتان‌ات سر می‌خورد و ناپدید می‌شود. دلم می‌خواست چشم‌هایم را ببندم، خودم را در یکی از روزهای گذشته تصور کنم، روزی که همین دروازه باز بود، روزی که همین مسیر را با امید عبور کرده بودم، با کتاب‌هایم در دست، با آینده‌ای که در ذهنم روشن و شفاف بود. اما واقعیت، بی‌رحم‌تر از آن بود که اجازه دهد در خیال پناه بگیرم.

دخترانی که کنارم ایستاده بودند، هر کدام‌شان در سکوت یا در اشک، با این لحظه مواجه می‌شدند. بعضی‌های‌شان آرام اشک می‌ریختند، انگار که نمی‌توانستند باور کنند این پایان راه است. برخی دیگر با خشم و استیصال به سربازان گروه طالبان نگاه می‌کردند، چشم‌هایی که پر از بغض و فریادهای فروخورده بود. آن‌ها مسلح ایستاده بودند، چهره‌هایی سرد و بی‌احساس، انگار که نه انسان‌ها، بلکه سایه‌هایی بودند که از میان تاریکی بیرون آمده‌اند تا نور را خاموش کنند. یکی از آن‌ها جلو آمد، گام‌هایش محکم، چشمانش بی‌روح. با صدایی خشک و تحکم‌آمیز گفت: «به خانه بروید. دیگر دانشگاه برای دختران نیست.»

لحظه‌ای احساس کردم که جهان در جای خودش متوقف شد. انگار هوا ناگهان سنگین شد، نفس‌هایم در سینه حبس شد. کلماتی که شنیدم، کلماتی که هرگز انتظار نداشتم در واقعیت بشنوم، مثل تیشه‌ای بر پیکره تمام آنچه که برایش جنگیده بودم، فرود آمدند. دانشگاه، جایی که روزهایم را در آن می‌گذراندم، جایی که برای آن تلاش کرده بودم، دیگر برای من وجود نداشت. در آن لحظه، نه خشم را احساس کردم، نه حتی غم را. چیزی فراتر از این‌ها بود، یک خلأ عمیق، یک تهی‌شدگی که درونم شکل گرفت. گویی ناگهان از تمام معنا تهی شده بودم، مثل نغمه‌ای که بی‌صدا شده باشد، مثل کتابی که پیش از رسیدن به پایان، ناگهان صفحه‌هایش از هم پاشیده باشد. نمی‌دانستم به کجا باید بروم، چه باید بکنم. قدمی به عقب برداشتم، نگاهی به اطراف انداختم.

دخترانی که تا دیروز رویای پزشک شدن، مهندس شدن، استاد شدن را داشتند، حالا مثل پرندگانی بودند که قفس‌شان ناگهان تنگ‌تر شده بود، بی‌آنکه بدانند چگونه باید پرواز کنند. برخی سرهای‌شان را پایین انداخته بودند، بعضی چشمان‌شان را به آسمان دوخته بودند، انگار که انتظار داشتند عدالت از جایی نازل شود، معجزه‌ای رخ دهد، کسی بیاید و این کابوس را پایان دهد. اما هیچ‌کس نیامد. تنها صدای باد بود که در میان درختان خشک دانشگاه پیچید و سایه‌های ما که روی زمین افتاده بود، گویی یادگاری از روزهایی که دیگر وجود نداشتند.

به خانه برگشتم. کوچه‌ها خاموش بودند، مثل سکوتی که در دلم خانه کرده بود. چراغ‌های کم‌نور خانه‌ها مثل ستاره‌هایی دوردست بودند که دیگر گرمایی نداشتند، فقط روشن بودند، بی‌آنکه امیدی ببخشند. قدم‌هایم روی سنگ‌فرش‌های سرد کوچه پژواک می‌شد، گویی شهر هم با من در سوگ نشسته بود. وقتی وارد خانه شدم، مادرم مقابلم ایستاد. چهره‌اش پر از نگرانی بود، چشمانش پرسش‌های بی‌شماری را فریاد می‌زدند، اما من هیچ پاسخی برای آن‌ها نداشتم. نگاهش را که دیدم، بغضی در گلویم نشست، اما راهی برای گریه کردن نبود. زبانم قفل شده بود، انگار کلماتی که می‌توانستند این اندوه را توضیح دهند، از ذهنم گریخته بودند. فقط از کنارش گذشتم، بی‌آنکه چیزی بگویم، بی‌آنکه حتی جرئت کنم لحظه‌ای بیشتر در چشمانش نگاه کنم. پاهایم سنگین شده بود، اما خودم را به اتاق رساندم. در را بستم و انگار که تمام دنیا را هم پشت آن در گذاشتم. خودم را روی بستر انداختم، دست‌هایم را روی صورتم گذاشتم، اما چشمانم به سقف دوخته شده بود. خطوط ترک‌های گچ سقف را دنبال می‌کردم، اما ذهنم هزاران جای دیگر بود؛ در صنف‌هایی که دیگر وجود نداشتند، در کتاب‌هایی که دیگر معنایی نداشتند، در آینده‌ای که دیگر از من ربوده شده بود. برای اولین بار در زندگی، احساس کردم که هیچ راهی پیش رو ندارم. مثل مسافری که در بیابانی بی‌انتها گم شده باشد، بی‌آنکه نشانی از آب یا سایه‌ای برای پناه یافتن باشد. دنیا ناگهان کوچک شده بود، دیوارهای اتاقم بلندتر از همیشه به نظر می‌رسیدند و من، در میان تمام این تاریکی، فقط با خلای بی‌انتها روبه‌رو بودم.

روزها از پی هم گذشتند، بی‌آنکه معنایی داشته باشند. هر صبح بیدار می‌شدم، اما هیچ هدفی برای شروع روز نداشتم. قبلا صبح‌ها را با عجله آماده می‌شدم، کیفم را برمی‌داشتم، یادداشت‌های درسی‌ام را مرور می‌کردم، اما حالا، تنها کاری که باید می‌کردم، این بود که سعی کنم خودم را از فکر کردن به آینده‌ای که از دست داده بودم، بازدارم. اما این کار نشدنی بود. هر چیزی که می‌دیدم، هر صدایی که می‌شنیدم، یادآور این بود که دیگر دانشجو نیستم. کتاب‌هایی که روی طاقچه مانده بودند، هنوز همان‌جا بودند، اما دیگر کسی منتظر نبود که آن‌ها را بخوانم. صدای دختران همسایه که درباره برنامه‌های‌شان صحبت می‌کردند، مثل خنجری در قلبم فرو می‌رفت. هر بار که تقویم را نگاه می‌کردم، روزهایی را می‌شمردم که بی‌هدف از دست رفته بودند و در ذهنم این فکر تکرار می‌شد که دیگر آینده‌ای که برایش جنگیده بودم، وجود ندارد.

روزی، وقتی داشتم در اتاقم مطالعه می‌کردم، صدای گریه‌ای از اتاق مجاور شنیدم. در را باز کردم و وارد شدم. مادرم بود. او را هرگز این‌گونه ندیده بودم. همیشه زنی قوی بود، زنی که در سخت‌ترین روزها، حتی وقتی دنیا بر دوشش سنگینی می‌کرد، آرامشش را حفظ می‌کرد. اما آن روز، در سکوت، اشک‌هایش بی‌صدا از چشم‌هایش جاری بود. مثل یک رود آرام که بی‌صدا از دل کوه سرازیر می‌شود. کنار او نشستم و دستش را گرفتم، اما او فقط سرش را تکان داد. گویا نمی‌توانست کلمات را بیابد، یا شاید نمی‌خواست که واقعیت را به زبان بیاورد. بعد از لحظاتی، در میان هق‌هق گریه، آرام گفت: «دخترم، نمی‌توانم ببینم که رویایت از دست رفته…»، صدایش، بی‌صدا و پر از اندوه، مثل باری سنگین روی دوشم نشست. حس کردم که خودم نیز دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. برای اولین بار در زندگی‌ام، احساس کردم که مادر هم به چیزی جز آرامش و امید نیاز دارد.

آن شب، وقتی در دل تاریکی اتاق نشسته بودم و سکوت خانه همه جا را فراگرفته بود، تصمیم گرفتم که نمی‌توانم تسلیم شوم. نمی‌توانستم اجازه دهم که این تاریکی، این بن‌بست، مرا ببلعد. این تصمیمی بود که نه تنها در ذهنم شکل گرفته بود، بلکه از اعماق دلم برخاسته بود. نمی‌خواستم در این چنبره ناتوانی و یأس گرفتار شوم. تصمیم گرفتم که باید راهی پیدا کنم، هر راهی که ممکن بود. به هر چیزی که فکر می‌کردم، به هر فرصتی که می‌توانستم در دنیای جدید پیدا کنم، دست می‌زدم. شروع به جست‌وجو کردم، به دنبال دوره‌های آنلاین، به دنبال فرصت‌های مهاجرت، اما هر دری که می‌زدم، به بن‌بست می‌رسید. هیچ‌کدام از آن‌ها آن‌طور که باید به نتیجه نمی‌رسیدند. گویی تمام درهای جهان به رویم بسته بود. سرانجام تصمیم مهاجرت گرفتم، وقتی برای دریافت پاسپورت اقدام کردم، اولین سوالی که از من پرسیدند این بود: «محرم داری؟» لحظه‌ای گیج شدم. این سوال به قدری عمیق و غیرمنتظره بود که احساس کردم در این سوال ساده نه تنها از من بلکه از تمام هویت و موجودیتم چیزی می‌پرسیدند. آن سوال، برایم چون قفل‌هایی بر درهای بسته زندگی‌ام به نظر رسید. آیا واقعا این سوال کوچک، می‌توانست به معنای محدودیت‌ها و مسدود شدن همه چیزهایی باشد که می‌خواستم به دست آورم؟ این لحظه، همچون زخم‌های جدیدی بود که به عمق روحم نفوذ کرد.

محرم نداشتم. پدرم بیمار بود، برادرم نمی‌توانست کشور را ترک کند، و هیچ محرم دیگری نداشتم. هر یک از این موانع، به نوعی بار سنگینی بود که به دوش کشیدم، اما هیچ‌کدام به اندازه این حقیقت تلخ که باید به خاطر زن بودنم از دست بروم، سنگین نبود. برای زنان افغانستان، حتی در تاریکیِ ناامیدی، همیشه یک مانع دیگر هم وجود دارد، یک دیوار دیگر، یک قفل دیگر. این قفل‌ها نه تنها درهای دنیای بیرون را می‌بستند، بلکه درهای درونی و آرزوهایم را هم محدود می‌کردند. از هر سو، این دیوارها به شدت و بی‌رحمی به پیش می‌آمدند. با این حال، نمی‌توانستم بپذیرم که زندگی‌ام در این قفس متوقف شود. در این لحظه‌ها، خود را در مقابل سیل عظیمی از ناامیدی می‌یافتم، اما بخشی از من که هنوز به رویاها و امیدهایم چنگ می‌زد، فریاد می‌زد که نباید تسلیم شوم. این فکر، این احساس، هرچند ضعیف و شکننده، نوری بود در این شب تاریک. به خودم گفتم: «اگر راهی برای ادامه نباشد، پس باید راهی بسازم.» برای هر زن که روزها در این سرزمین به مبارزه ادامه می‌دهد، همیشه این سؤال وجود دارد: «چه مدت دیگر باید در این قفس زندانی باشیم؟» اما آن شب، فهمیدم که هیچ چیزی نمی‌تواند مرا از جنگیدن برای رویاهایم بازدارد، حتی اگر به قیمت تلاش در برابر دیوارهایی باشد که ظاهراً شکستنی نیستند.

چند هفته بعد، با زنی آشنا شدم که قبلا از طریق مسیرهای قاچاق به ایران رفته بود. او داستانش را برایم گفت، از خطرات بی‌شماری که در مسیر پیش رو داشت، از قاچاقچیانی که در کمین زنان بودند و هیچ حسی از انسانیت نداشتند، از ناامنی‌های بی‌پایانی که در هر قدم تهدیدش می‌کردند، از گرسنگی‌هایی که هر لحظه به جانش می‌افتاد و از راه‌های پرپیچ‌وخم که هیچ تضمینی برای سالم رسیدن نداشت. هرکلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد، در دلم زخمی تازه می‌کرد، اما چیزی که بیشتر از همه در خاطرم ماند، نگاهش بود. نگاهی که به رغم تمام دردهایی که از سر گذرانده بود، هنوز شجاعت و قدرت داشت. وقتی از او پرسیدم که آیا پشیمان است، لبخند تلخی زد و گفت: «نه. وقتی انتخاب بین مردن در قفس و پرواز در تاریکی باشد، من تاریکی را انتخاب می‌کنم.» این جمله، سنگینی خاصی داشت، که درونم را پر کرد. برای او تاریکی به نوعی آزادی بود، فرصتی برای فرار از قفس‌های نامرئی و دست‌نیافتنی که در این سرزمین برای زنان ساخته شده بود. او می‌دانست که در تاریکی، حداقل شانس زندگی‌کردن و تنفس کردن است، حتی اگر این زندگی‌کردن در ظلمات باشد. این حرفش نه تنها اشاره به چالش‌های پیش‌روی زنان افغانستان داشت، بلکه به انتخابی بود که هر روزه، در قلب بسیاری از ما تکرار می‌شود: «آیا باید در سکوت بمیرم یا جرات کنم و راهی پیدا کنم، حتی اگر این راه پر از خطر باشد؟»

تصمیمم را گرفتم. در یکی از کاروان‌های زیارتی، زنی کهن‌سال قبول کرد که مرا به عنوان دخترش جا بزند. روزی که خانه را ترک کردم، مادرم را در آغوش گرفتم. دستانش سرد بود، اما محکم مرا نگه داشت. اشک در چشمانش برق می‌زد، اما چیزی نگفت. من هم چیزی نگفتم. اگر حرفی می‌زدم، می‌ترسیدم که دیگر توان رفتن نداشته باشم. در آن لحظه، همه‌چیز برایم در هم آمیخته بود؛ ترس از ناشناخته‌ها، درد جدایی و امیدی که هر لحظه در دل تاریکی شعله‌ور می‌شد. اما چه می‌توانستم بگویم؟ کلمات هیچ‌گاه نمی‌توانستند وزن سنگین این لحظه را بیان کنند. فقط در آغوشش ایستاده بودم و قلب‌هایمان، بی‌کلام، می‌فهمیدند که ممکن است این آخرین باری باشد که همدیگر را می‌بینیم.

سوار بر اتوبوس، از پشت شیشه به خیابان‌های شهر نگاه کردم. شهری که دیگر به من تعلق نداشت، خیابان‌هایی که سال‌ها در آن‌ها قدم زده بودم، اما حالا مثل یک بیگانه از آن‌ها عبور می‌کردم. هر کوچه، هر گوشه‌ای از این خیابان‌ها، خاطراتی بود که دیگر برایم بی‌معنی شده بودند. صدای زنگ درِ خانه‌ها، خنده‌های بچه‌ها و بوی نان تازه‌ای که از نانوایی‌ها به مشام می‌رسید، همه این‌ها در ذهنم مثل تصاویری محو می‌شدند. دیگر این شهر برای من یک خانه نبود، بلکه یک سرزمین غریب شده بود. نمی‌دانستم در آن‌سوی این سفر، چه چیزی در انتظارم است. آیا راهی به جایی امن خواهم یافت؟ آیا در سرزمین جدیدی که به آن می‌روم، جایی برای من باقی خواهد ماند؟ نمی‌دانستم که آیا به مقصد می‌رسم، یا در یکی از پیچ‌های تاریک این مسیر، گم خواهم شد. اما یک چیز را می‌دانستم؛ نمی‌توانستم در این قفس بمانم. این تاریکی که اطرافم را گرفته بود، مرا از درون می‌سوزاند و نمی‌توانستم اجازه دهم که زندگی‌ام در این سایه‌ها گم شود.

ساعت‌ها گذشت. جاده‌های طولانی، مسیرهای خاکی، ایست‌های بازرسی، نگاه‌های مشکوک. هر توقف، هر گذر از یک ایست بازرسی، هر عبور از جایی که تحت نظارت بود، همه‌چیز برایم به یک آزمون تبدیل شده بود. اما من فقط به جلو نگاه می‌کردم، به آینده‌ای که هنوز نمی‌دانستم چگونه خواهد بود. به نقطه‌ای دوردست در افق نگاه می‌کردم که هیچ چیزی جز تاریکی و ابهام آنجا نبود. فقط امید داشتم، امیدی که شاید روزی در جایی، در نقطه‌ای نامعلوم از این جهان، دوباره پشت میز دانشگاه بنشینم، دوباره کتابی را ورق بزنم، دوباره احساس کنم که زنده‌ام. در دل این سفر پرخطر، امید به آینده‌ای روشن‌تر همچنان جرقه‌ای بود که می‌سوخت، و هر لحظه که این امید را در دل خود داشتم، برای لحظه‌ای از بار سنگین سفر و تصمیمم رهایی می‌یافتم.

در دل تاریکی، امید کوچکی هنوز زنده بود، امیدی که هیچ قفلی قادر به بستن آن نبود. این امید، مانند نوری ضعیف اما استوار، در اعماق درونم می‌درخشید و مرا به حرکت وا می‌داشت. گاهی در میانه راه، وقتی همه چیز به نظر می‌رسید که در تیره‌ترین لحظات متوقف شده، این امید بود که همچون دلیلی برای ادامه دادن، به من جرأت می‌داد. این امید نه از دنیای بیرون نشأت می‌گرفت، بلکه از درون قلبم برمی‌خواست. جایی که هنوز در خود توان مقابله با هر دیواری را می‌یافتم. این امید به من می‌گفت که نمی‌توانم تسلیم شوم؛ که حتی در برابر بی‌رحمی زمان و سرنوشت، می‌توانم ایستادگی کنم. این امید، مانند جرقه‌ای در دل شب، به من یادآوری می‌کرد که حتی در تاریک‌ترین روزها، هنوز چیزی برای جنگیدن وجود دارد. هیچ قفلی نمی‌تواند آن را خاموش کند، هیچ دیواری نمی‌تواند آن را محصور کند، چرا که این امید چیزی است که در برابر تمامی سختی‌ها و موانع، تنها به وجود خود ادامه می‌دهد و هرگز خاموش نمی‌شود.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا