نثار احمد مرزایی در سال ۱۳۶۸ در یک خانوادهی نسبتا فقیر چشم به دنیا گشود و دروس ابتدایی را در نزد ملا امام قریه فراگرفت و در هفت سالگی روانه مکتب شد. تا صنف هشتم مکتب را در لیسه ملک مرزای شهید ادامه داد، نسبت فقر و مشکلات اقتصادی از ادامهی درس باز ماند و سعی داشت در کنار برادر بزرگش(صبور) که روزگاری یکی از مجاهدین خوشنام بود و پدرش سمندرخان که بار مشکلات شانههایش را خم کرده بود، بایستد تا اندکی مشکلات خانواده را کم بسازد.
زندگی ادامه داشت تا اینکه در سال ۲۰۰۱، گروه طالبان شکست میخوردند و وضعیت جدیدی به وجود میاید و پدر نثار تصمیم میگیرد تا خانوادهی ۵ نفری اش را بهکابل ببرد و اگر بتواند اندکی نفس راحت از جور روزگار بکشند.
خانوادهی نثار در بگرامی کابل در یک خانه محقر مستاجر میشوند، نثار و صبور دو برادر در کنار پدرشان نگهبان سرای میشوند وشب و روز به همین منوال سپری میشود و ضعف و کسالت در وجود سمندرخان هم اهسته آهسته بیشتر میشود او تصمیم میگیرد تا پسر بزرگش صبور را با دختری در روستایش عبداللهخیل نامزاد کند و بتواند همان وجیبهی پدری اش را در قبال فرزندش ادا نماید.
خانوادهی نثار یک زندگی مشقت باری را پیش میبرند و از سوی هم بخاطر مصارف عروسی صبور، مجبور میشود تا پارچه زمینی که از پدر برایش به ارث مانده، به گروی بدهد و هزینه عروسی فراهم شود.
روز عروسی فرا میرسد و خانوادهی نثار به روستایش در عبدالله خیل، بر میگردند و مراسم را با دنیای خوشی آغاز میکنند و این شعف و شادی طوری بود به خانوادهی سمندر خان، گویا که یکبار برای شان در تمام عمر دست داده بود ولی این خوشیها خیلی زود رخت سفر میبندد و جایش را به درد دیگری میدهد و آن مبتلا شدن صبور به مرض سرطان است.
با این حال، سمندرخان که چشمانش بینایی را روز به روز از دست میداد و جسم نخیفش توانمندی نداشت، بار مشکلات بیشتر روی دوش نثار گذاشته میشود تا اینکه غمی دیگری فرا میرسد و شبی از شبهای سرد زمستانی، سمندر خان در «سرایش» جامه تهی میکند و خانواده اش را به سوگ خود مینشاند.
غم از دست دادن پدر، مریضی صبور را بیشتر شدت میبخشد و مسوولیت را بدوش نثار میگذارد که باید با قامت بلند بپذیرد و در برابر حوادث زندگی مقاومت از خود نشان بدهد.
او در کنار این که شب نگهبانی از دکانهای سرای میکند، روزانه مصروف رانندگی ریکشا میشود تا در تهیه مخارخ زندگی عقب نماند.
ازطرفی او یکی از شاگردان برتر در یکی از باشگاههای ورزشی کابل میباشد که در چند مسابقه شرکت کرده و کپ قهرمانی را نیز از آن خود ساخته است، ولی جبر روزگار و بار سنگین مشکلات باعث می شود که دیگر نتواند به ورزش ادامه بدهد.
سال ۲۰۰۸ سرطان صبور را می بلعد و جهان فانی را وداع میگوید و تنها امید و نان آور خانه نثار احمد میباشد که هم برای مادر کمپیرش برسد و هم برای خانم برادر و هم به برادر زاده کوچکش که تازه از مهر پدری محروم شده است.
روزگار سر نامهربانی در پیش گرفته و هر رروزیکه میگذرد سوگ برادر نامرادش و فقر روز افزون گریبانگیر نثار جوان شده که آرزوی زیاد داشت و فکر میکرد شاید با آمدنش کابل گشایش دیگری در زندگی شان رونما شود، اما چنان نشد.
او تصمیم میگیرد که دوباره به روستا-عبدالله خیل برگردد و بخاطر بهتر سرپرستی خانواده برادرش، با خانم برادر متوفایش عقد میکند.
چند روزی بعد ازعقد، رهسپار بدخشان میشود تا آنجا مصروف کار در معدن شود، چندماهی در آنجا میماند، ولی از بخت بد او کار معدن هم از سوی گروه طالبان متوقف میشود و او دوباره به عبدالله خیل بر میگردد. بعد از چندی به کمک یکی از نزدیکانش، شامل نیروهای امنیت ملی شود. بعد از فراگیری دورههای کوتاه مدت آموزش نظامی، به استان فاریاب اعزام میشود، آن زمان حملات سنگین گروه داعش در شهرستانهای کوهستانات و بالا مرغاب علیه نیروهای امنیتی وقت گسترش یافته بود و سبب تلفات سنگینی نیروهای امنیتی شده بود، نثار احمد چندین سال تا سقوط جمهوریت ماند و بیشتر رفقا و همراهانش را در جنگ از دست داد و باری هم از ناحیهی پا زخم برداشت.
مادر پیر نثار که خیلی دلبستگی به یگانه فرزندش داشت، بارها کوشید تا نگذارد یگانه نان آورش به جنگ برود، اما تلاشهایش ثمری نداشت، غم نان و تعهد نثار وطن و مردمش نمیگذاشت او وظیفه را رها کند. جان نثاری های نثار احمد در صفوف نیروهای امنیت ملی ادامه داشت، تا این که نظام کم کم به گروه طالبان واگذار شد و نثار همراه با دیگر جوانان تصمیم گرفت به وطنش(پنجشیر) بر گردد.
ولایات پی در پی سقوط داده می شود و اینکه جنگ به دهن در ورودی پنجشیر میرسد، گروه طالبان مست از پیروزیهای پیهم سر از پا نمیشناسند و سعی میکنند پنجشیر را هم به سرعت تصرف کنند ولی مردمان این خطهی سلحشور تصمیم به مقاومت میگیرند و ازهر گوشه و کنار کشور آزادی خواهان وارد صحنه میشوند و نثار احمد از حیرتان به پنجشیر بر میگردد. کم کم قرارگاههای فعال میشوند و نثار احمد وارد قطعه کماندوها با فرمانده مردان خان میشود. مردان یکی فرماندهان نامدار و بی مدعای عبدالله خیل است که در آن زمان جوانان فراوانی با او همراه شده بودند.
تا اینکه گروه طالبان به تاریخ ۱۷ ثور ۱۴۰۱ به بهانهی جمع آوری سلاح به درهی عبدالله خیل یورش میبرند و این یورش سبب شروع جنگ بین نیروهای مقاومت به فرماندهی فرمانده ملک خان شهید میشود.
گروه طالبان در بازار تندخو و کرهتاز تلفات سنگین متحمل میگردند و تعدادی هم نیروهای مدافع عزت و سربلندی شهید شدند. فردای آن روز گروه طالبان دوباره از مرکز ولایت پنجشیر تجدید قوا میکنند و با نیروی سنگین و زرهپوشها دوباره به درهی عبدالله خیل هجوم میبرند و جنگ بسیار شدید به وقوع میپیوندد. گروه طالبان با رویکرد بسیار خشن و غیر انسانی و اسلامی دست به جنایات هولناک میزند که قلم از نوشتن آن عاجز میماند. حتا به افراد ملکی؛ پیر و جوان رحم نمیکنند.
نثار احمد میرزایی تحت فرماندهی شهید ملک خان دره، فداکاریهای بیشتری به نمایش میگذارد که توجه فرمانده را بخود معطوف میدارد. او بعد از این جنگ، به یکی از افراد معتمد و نزدیک فرمانده ملک خان تبدیل میشود و در بخش اکمالات پوستهها نقش مهمی ایفا میکند.
جنگهای پی در پی در طول چند روز در کوههای عبدالله خیل شدت میگیرد و تهاجم گروه طالبان از چندین سمت به طرف نیروهای فرمانده ملک خان از یک سو و سردی جانکاه که دامنگیر نیروهای مدافع عزت وسربلندی میگردد از سوی دیگر، سبب موفقیت گروه طالبان میشود و در این جنگ، نثار احمد همراه با دیگر همسنگرانش در کنار فرمانده ملک خان تا پای جان میرزمند و در آخر به درجه رفیع شهادت نایل میشود.
21 سنبله روزی دشوار برای مقاومت و روزی ماندگار به هویت و آزادگی و مردم ما تبدیل شد و تاریخ این جان نثاریهای نثار احمدها و ملک خانها و خنجرها خان و دیگر عزیزان را فراموش نمیکند. تا جهان هست، نام و یاد این قهرمانان زنده است. این بود شمهای از قهرمانیها و فداکاریهای مردمی که مرگ را بر زندگی در زیر سایه امارت ظلم و وحشت ترجیح دادند و سر انجام الگویی شدن برای مردانگی، شجاعت، فداکاری و قهرمانی.