تطبیق نظریه استبداد شرقی با الگوی اقتدار در جامعه افغانستان
نویسنده: شریف الله سنگین دانشجو دکتری اندیشههای سیاسی
بخش نخست
چکیده
نظریه استبداد شرقی با روایتهای متنوع و مختلف خود به عنوان الگویی برای تعریف دولتها و جوامع شرقی تبدیل شده است. در سایه این الگو، دولتها، حکومتها و رژیمهای شرقی به صورت تصویری نیرومند و خودکامه در مقابل جوامعی پراکنده، ضعیف و منفعل در میآید. تطبیق نظریه استبداد شرقی با الگوی اقتدار در جامعه افغانستان موضوع این پژوهش است که با روش مقایسهای- تطبیقی انجام شده است. بر اساس نظریه ویتفوگل، رژیمهای استبدادی را برساخته از شرایط اقلیمی و سیستم آبیاری و شرایط فرهنگی اجتماعی و سیاسی میداند. زیرا مردم به مناطقی که آب هست هجوم میآورند و عدم مدیریت آب توسط خود مردم، منجر به رجوعنمودن به شاه یا مرجع حکومتی میشود. این یکی از زمینههای رشد سلطه و زور بر مردم میشود و قدرت متمرکز را تشکیل میدهد. لذا در این پژوهش سعی گردیده تا به این دو پرسش، پاسخ داده شود، اینکه: حاکمان افغانستان از چه نوع الگوی اقتدار استفاده میکردند؟ و تا چه حد نظریه استبداد شرقی در مورد افغانستان تطبیق پیدا میکند؟ و با هدف تطبیق نظریه استبداد شرقی بر جامعه افغانستان و معرفی الگوی اقتدار در حکومتهای این کشور، پیش رفته است. در نتیجه، بررسیهای حاصل از این پژوهش نشان میدهد که بنای الگوی اقتدار نیز بر مبنای تمرکز قدرت، خودرأیی و زور صورت گرفته است. استفاده از شریعت و گفتمان اسلامی با توجه به همه اختلافاتی که ذکر گردید؛ یکی از مهمترین نقاط اشتراک مردم افغانستان است و معمولاً دولتها با مدد آن، وسیله اقتدار را فراهم کرده؛ بر طبق این تحلیل، که مردم افغانستان دارای ساختار جمعیتی متنوع از نظر فرهنگی، قومی و مذهبی هستند؛ زندگی بیشتر مردم به صورت قومی قبیلهای اداره میشود که هر یک از این عوامل نیز، دلیلی بر تشدید استبداد شده است. اما علیرغم تغییرات ظاهری در نوع حکومتها در افغانستان، ماهیت اصلی دولت، جامعه و روابط این دو دگرگونی کیفی و تحول اساسی را که انتظار میرفت، تجربه نکرده است. زیرا به نظر میرسد عدم وجود نهادهای سیاسی و اقتصادی کارآمد است. آن چه در کل میتوان نتیجه گرفت این است که نظریه «استبداد شرقی» ویتفوگل، در مورد افغانستان صدق نمیکند. اصل و منشاء تبانی دولتهای مستبد استفاده از عدم وجود جامعه مدنی در این کشور است.
واژگان کلیدی: نظریه استبداد شرقی، الگوی اقتدار، دولت مطلقه، جامعه افغانستان
مقدمه
قطعاً در تبیین و تحلیل نظامهای سیاسی و اجتماعی و ساختار طبقاتی جوامع و برای دستیابی به اهدافی که مد نظر این پژوهش است با مسأله به صورت چند عاملی باید برخورد نماییم و نمیتوان تک عاملی را معیار بروز و سبب به وجودآمدن «استبداد شرقی» بدانیم. بر طبق آراء اندیشمندان سیاسی که پایههای نظریه دولت را بنا نهادهاند، معتقدند که جهان نظامی است معقول که میتوان ماهیت آن را کشف کرد. آنها بر این اعتقاد بودند که سرنوشت آدمیان در دست خود آنان است و میتوانند با رهانیدن خود از بند باورهای ناپایدار و با یاریگرفتن از نیروی عقل، محیط اجتماعی خود را به نحو مطلوب تغییر تغییر دهند.
حاکمیت هر نظام سیاسی برای اعمال اقتدار خویش باید در بنیان جامعه نهادینه شود، بدین منظور و برای نهادینهسازی، ساختار مطلوب از اهمیت بالایی برخوردار است. بنابراین اگر ساختار سیاسی را یکی از مهمترین ارکان زیربنای اقتدار ارزیابی کنیم دور از واقعیت نیست. چرا که این ساختار است که قدرت را در چارچوب نهادهای سیاسی به تناسب تحولات، توزیع میکند و سازمانها را متناسب با فعالیتها و امور جاری عهدهدار مسئولیت مینماید. بدین ترتیب نظام سیاسی و اقتدار آن معلول تنظیم و تلفیق ساختار نهادهاست که با رویکرد موزون در ارتباط با یکدیگر در نظام سیاسی اعمال و اجرا میگردند.
حکومتها در طول تاریخ برای کسب اقتدار و تمامیتخواهی خویش و یا حفظ اقتدار سیاسی به مشروعیت دینی متوسل میشدند. این نوع دستاویز در بین حاکمان یهود، مسیحی و مسلمانان با ادله بسیار زیاد در تاریخ ثبت و ضبط گردیده است. متولیان امور دینی همواره در پی کسب اقتدار سیاسی در مسیر مقابله با دین و یا تعامل با دین نیز به اشکال مختلفی برآمدند.
بحث پیرامون اقتدار و کسب اقتدار سیاسی یکی از مقولههای کهن در طول تاریخ به شمار میرود. الگوی اقتدار با تمامیتخواهی و حفظ دایره حکومتی نیز در ارتباط مستقیم است که این نگرش هم در ارتباط با دیگر حکومتها و هم در درون حکومت معنا پیدا میکند. به این معنی که دولتها نه تنها برای حفظ حکومتشان نیازمند اقتدار نسبت به بیگانگان میباشد؛ بلکه در درون حکومت و در ارتباط با مردم نیز به این مهم، ضرورت دارد. این تمامیتخواهی، بسیاری مواقع نیز با مشروعیت دینی و قانونی همراه میشود. اما نمیتوان معاضدت و تقابل دین و حکومت را فراموش کنیم که در پی به دستآوردن اقتدار در حکومتهای مختلف به وجود آمد. جدای از حکومتها یا دولتهای آسمانی که تمام جوانب را در نظر میگرفتند، بقیه دولتها هرگز نتوانستند به یک الگوی جامع و کاملی دست یابند. وجود تعارضات و ناهماهنگیهای زیاد باعث شده تاکنون نیز نتوانند به یک راه حل خوب دست پیدا کنند. زیرا خیلی مواقع سیاست با مذاهب درآمیخته و با شیوههای نظامی اعمال قدرت نمودند.
نظریه ویتفوگل مبنی بر عوامل بروز «استبداد شرقی» مد نظر این پژوهش است. با توجه به اینکه ویتفوگل عواملی چون، اقتصاد، سیاست، اجتماع و فرهنگ را دخیل در امور جامعه میداند و همچنین شرایط اقلیمی و سیستم آبیاری را یکی از عوامل بسیار مهم در چگونگی ایجاد نوعی استبداد به نام استبداد شرقی میداند لازم است تا این مبحث را با در نظرداشت شرایط افغانستان مورد بررسی قرار دهیم.
شاید یکی از مهمترین نقاط ضعف وی در تلاقی طبیعت و جامعه باشد. به این صورت که «استبداد شرقی» حاصل از آن است. به نظر میرسد درک رابطه بین طبیعت و جامعه نه تنها به ما در شناخت «شیوه تولید آسیایی» و تحلیل بروکراسی گذشته آسیایی در کتاب «استبداد شرقی» ویتفوگل یاری میرساند؛ بلکه همزمان ما را در شناخت نظامهای جدیدی که فاقد مالکیت خصوصی بوده ولی از جهای نزدیک به «استبداد شرقی» است، وامیدارد.
مسأله استبداد نیز به نوعی ریشه در زندگی اجتماعی و سیاسی انسانها دارد و معمولاً در طول تاریخ هر جا قدرتی به هر دلیل در جایی متمرکز شده است و هیچ ناظر و حد و مرزی را برای خود متصور نبوده، استبداد نیز همزمان شکل گرفته است و در سایه آن مفهوم پیدا کرده است. موضوع استبداد شرقی به عنوان یکی از موضوعات مطرح در عصر امروز بوده و به نظر میرسد نظامهای شرقی و مخصوصاً حکومتها در افغانستان به شکلی از اشکال این مبحث را جامه عمل پوشانیده است. این نظریه در روایتهای مختلف خود، الگویی غالب برای تعریف دولتها و جوامع شرقی تبدیل شده است. آن چه در این پژوهش اهمیت دارد این است که حاکمان افغانستان از چه نوع الگوی اقتدار استفاده میکردند و نظریه استبداد شرقی تا چه اندازه در مورد افغانستان صدق پیدا میکند. روش پژوهش نیز مقایسهای- تطبیقی و از نوع تحقیقات کیفی است.
بیان مسأله
یکی از مهمترین دستاویزهای حکومتی در افغانستان بر مبنای الگوی اقتدار و تسلط بی قید و شرط بر عامه مردم بوده است. این روند، سالهای طولانی در این کشور حاکم بوده و تا عصر کنونی نیز اگر چه تغییراتی در ساختار و ظاهر قضیه به وجود آمد، اما با آن هم در باطن، چیزی تغییر نیافت و هدف قراردادن مردم با اطاعت تام از حکومت، پیش میرفت. تجربه اشکال مختلف استبداد و سلطهجویی در طول سالهای حکومت شاهان و حتی تا دوره معاصر به ثبت رسیده است.
اصطلاح استبداد شرقی که مورد مطالعه در این پژوهش است، به نوعی از استبداد گفته میشود که در مناطق شرقی اطلاق میشود و با دیکتاتوری اروپایی که بیشتر شاه به عنوان شخص تأثیرگذار بوده و اشراف جامعه تحت نفوذ شاه قرار داشتند، متفاوت است. با اینکه افغانستان تجربه دوره پادشاهی را مانند اروپا داشته اما شکل پذیرش این نوع حکومت در شرق بر اساس نظر ترس و ناتوانی در برابر قدرت حکومت بوده است. از همین روست که به استبداد شرقی مسمی شده است.
زمانی که تضادهای اجتماعی مانع یکیشدن اقشار جامعه شود، مسیر ارباب رعیتی، حاکم و محکوم و کارگر و کارفرما پیش میآید. بدین ترتیب یک مسیر طولی قدرت شکل میگیرد که عده خاص و محدودی بر عده کثیری حاکم میشوند. این سیر طولی قدرت در شرق، مانع توزیع قدرت در بین مردم میشود و قدرت مرکزی حاکمه را قویتر میسازد. این سیر طولی ناخودآگاه توسط خود مردم نیز شکل میگرفت؛ زیرا عدم اعتماد افراد به یکدیگر، متنفربودن از قدرتهای دیگر جامعه، دستیابی به منابع بیشتر و مهمتر از همه بیسوادی و عدم آگاهی مردم از حقوقشان، باعث میشد تا برای کماهیکردن متاعی هر چند اندک، تن به فرمانبرداری از طبقه حاکمه مورد نظر خود بدهند. از همین روست که افغانستان با داشتن چندین ویژگی از جمله، پراکندگی جمعیتی، تنوع آب و هوایی با اختلاف زیاد (سردی و گرمی)، تنوع فرهنگی، قومی و مذهبی باعث گردیده تا توزیع قدرت به صورت عادلانه صورت نگیرد و موازنه قدرت در دست فرد یا طبقه حاکمه باشد. از طرفی سنتهای قوی و قدرتمند و زندگی سنتی و قبیلهای مردم نیز منجر به نوعی اداره منطقوی میشده است. اداره زندگی افراد یک قبیله توسط خود مردم با پذیرفتن اختیاری و یا قبولنمودن بی قید و شرط مردم از فرد خاصی که موجبات قدرتمندشدن را به وجود آورده است انجام میشد. این روند به تدریج در حکومتهای معاصر نیز تداوم پیدا میکند و با اینکه دارای مصادیقی متفاوتی نسبت به حکومتهای پیشین بودند؛ اما از نظر وجودی، تقریباً پیرو همان مدل قدیم بودهاند. در این پژوهش سعی میگردد تا ارتباط بین نظریه استبداد شرقی با الگوی اقتدار در جامعه افغانستان مورد بررسی قرار گیرد که با طرح این سؤالات، موضوع مورد نظر به بحث و بررسی گرفته میشود.
در اینجا جای بحث است که مردم افغانستان با اینکه خیلی از سطح سواد زیادی برخوردار نبودند اما تاب تحمل حکومتهای استبدادی را هم نداشتند که لازم است در مقاله یا پژوهشی دیگر به آن به طور مفصل پرداخته شود. اما اینکه این کشور چرا همیشه شاهد چنین حکومتهای مستبدی بوده، موضوع این پژوهش است که بر محور «نظریه استبداد شرقی» و ارتباط آن با الگوی اقتدار در جامعه افغانستان مورد بررسی قرار میگیرد.
- حاکمان افغانستان از چه نوع الگوی اقتدار استفاده میکردند؟
- تا چه حد «نظریه استبداد شرقی» در مورد افغانستان تطبیق پیدا میکند؟
اهمیت و ضرورت
اهمیت این موضوع از آنجا ناشی میشود که تا بحال هیچ تحقیقی پیرامون این مسأله صورت نگرفته است. در طی این دو سه قرن اخیر با وجود تلاشهای زیاد، روند سیاسی با موانع و کاستیهایی روبرو بوده که یکی از مهمترین آن عوامل، استبداد است. بررسی این مسأله در افغانستان و وضعیت ناپایداری که سالهاست با آن درگیر بوده یکی از ضرورتهای این تحقیق است. جا دارد موضوع مهمی که چرا تاکنون افغانستان نتوانسته حکومتی پایدار و همهگیر که مورد قبول همه اقوام و قبیلهها باشد تشکیل نشده است.
هدف کلی
- معرفی الگوی اقتدار در افغانستان
هدف جزئی
- بررسی ارتباط نظریه استبداد شرقی در مورد افغانستان
پرسش اصلی
- حاکمان افغانستان از چه نوع الگوی اقتدار استفاده میکردند؟
پرسش فرعی
- تا چه حد نظریه استبداد شرقی در مورد افغانستان تطبیق پیدا میکند؟
نوع پژوهش، از نوع پژوهشهای کیفی است که روش گردآوری اطلاعات نیز، اسنادی- کتابخانهای بوده و به صورت مقایسهای- تطبیقی میباشد. «منظور از روش تحقیق، انتخاب فنون یا رویههای واقعی برای گردآوری و تحلیل دادهها است.» (بلیکی، 1384: 64)
هر چند ماهیت جوامع و دولتها در ممالک شرقی تا حدی متفاوت است و تطبیق نظریه استبداد شرقی نیز بر این ممالک با هم فرق دارند اما تلاش شده است تا ضمن معرفی و بررسی نظریه استبداد شرقی و الگوی اقتدار در افغانستان، مضامین این نظریه درباه ماهیت دولت و جامعه افغانستان مورد بررسی قرار گیرد.