ادبیات، ایستادهگی و مقاومت باآنکه پیوندِ ریشهیی و تنگاتنگ دارند، زبانزدِ ادبیاتِ ایستادهگی و مقاومت را بیشتر ویژۀ دورانِ ستمِ داخلی، اشغالگریها و چپاولگریهای بیداگرانۀ استعمار و پس از آن میدانند.
میتوان گفت که ادبیات ایستادهگی در آغاز بیگونهیی پیوند با ادبیات حماسی هر سرزمینی نیست.
سرزمین ما که زادگاه و آوردگاهِ کهنترین حماسهیی چون یادگار زریران در بلخ است، در پهلوی خداینامکها و شهنامههای منثور و منظوم گواهِ گونهیی از سرودها و قصههای مردمی نیز است که نشانی از ستایشِ دلیری مردمان در رویدادها و روزگارانِ رزم و ستیز دارند.
نخستین سرودههای پارسی هم خالی از شورِ پایهداری و شهامتگرایی نیستند:
مهتری گر به کام شیر در است
شو خطر کن زکام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگِ رویاروی
رابعه بلخی به عنوان نخستین بانوی سخنور پارسی به گونۀ دیگری در برابر نگاه رسمی و اجتماعی زمانش میشورد و از عشقش به غلامی میسراید و سر بر سرِ این راه میسپارد.
در ادامۀ حماسههای کهن که بیشتر به ستایش فرمانروایان، قهرمانان، یلان و پهلوانان در میدانهای نبرد پرداختهاند، ایستادهگیها و مقاومتهای مردم نیز در سرودها و قصههای مردمی راه یافتهاند. گاه هم این روایتها با دگرگونی باورها رنگ باختهاند و یا رنگ دیگر یافتهاند.
نگاهِ چشماندازباورانه را نه تنها در قصهها، سرودها، اسطورهها و افسانههای حماسی کهن میبینیم و میخوانیم که در هر روایتِ جنگ و هجومِ آیینگرا، تبارگرا و ملتگرا هم. قهرمانان این روایتها همزمان در فرامرزِ تعلقات، سیمای ضدِ قهرمان نیز دارند.
آنگونه که گفته شد، ادبیات ایستادهگی واژۀ ویژۀ دوران بیداد، استعمار و پس از آن است. در دوران استعمار نخست نوعی ادبیات تقلیدیِ متأثر از شهنامهها شکل میگیرد و رفته رفته با دگرگونیهای ادبی دگرگون میگردد.
تکبیتها و دوبیتیها بُرندهترین نمادِ ادبیات ایستادهگی در دوران استعمار اند، آنسان که حتا در محافل درباری و رویارو با سران استعمارگر هم بیتهایی نیشدار و خلنده به زبان میآمدهاست. از میان نمونههای چندی که روایت گردیدهاند، یکی هم بیتیست که آوازخوان نامور استاد قاسم آن را در میان نوای ساز با آهنگ خاص رو به نمایندۀ انگلیس میخواند. نمونههای بسیاری از دوبیتیهای مردمی که در ستایش مقاومت از سوی زنان و مردان رو به ستمگران سروده شدهاند، داریم.
سرزمین ما در سدۀ بیست با سه حملۀ اشغالگرانه روبه رو بودهاست که هر یک آن داستان بیپایانِ غمانگیز و نانوشتهیی دارد.
آزمونها نشان دادهاند که گاه ویرانگریِ کنشِ وابستههای محلی اشغالگران بیشتر از کنش استعمارگران بودهاست.
اگر اعلامیۀ استقلال دورۀ امانالله خان را پایانِ حضور انگلیسها ندانیم، کشتارِ بیدریغ دانشآموختهگان، تحصیلکردهگان و روشناندیشان در حاکمیت مستبدانی چون نادرشاه و هاشم خان اثری بسیار ناگوارتر نسبت به از دست دادنِ زمینهایی در شمال، شرق و جنوب داشته اند.
شورویها با گماشتهگان محلی و افغانی پس از ناکام کردنِ برنامهریزی شدۀ نخستین تجربههای مردمسالاری در درون نظام شاهی، راه را برای رسیدن به آماجهای شان مساعد میکردند و پس از دو کودتا، بهانۀ حضورِ اشغالگرانۀ ارتش سرخ را نیز فراهم آوردند.
لشکرکشی امپراتوری سرخ از زمین و هوا، همراه بود با حضور هزاران مشاورِ امورِ مختلف و با پیشقراولان حزب خلق. از آن پس کوچکترین گوشههای زندهگی هم زیر نظارت گرفته شد. فرهنگ و ادبیات، با ورودِ سیلآسای آثار یکسونگر و هممانند از مسیر طبیعیِ رشد و پیشرفت بازماند.
ترویجِ ادبیات ضد دینی زمینهسازِ گسترش ادبیات تندروِ دینی گردید. همزمان با مقاومتهای خودجوشِ مردمی، صدای ادبیات ایستادهگی نیز بلند گردید.
در کنار فعالیتهای دیگر فرهنگی، بنیاد آزادی فرهنگ از سوی گروهی از نویسندهگان و فرهنگیان روشناندیش به صورت مخفی و زیرزمینی آغاز به کار کرد. نخستین نشستِ بنیاد در جای رییس دارالامان در خانۀ شیرمحمد خارا برگزار گردید و كار نشریۀ مخفی “روزن” نيز آغاز شد.
بنیاد آزادی فرهنگ با فرماندهانِ فعال در کابل و اطراف و اکناف آن، بدون درنظرداشتِ دیدگاههای ایدیولوژیک آنها رابطه برقرار کرد. تماسها برای گسترش کار فرهنگی با نیروهای مقاومتگرِ چپ و راست آغاز گردید.
در دومین نشست بنیاد آزادی فرهنگ در خانۀ نگارندۀ این سطرها گزارش سفرم را به شمالی و پنجشیر و دیدار با فرماندهانی در شمالی و دکتور عبدالرحمان در پنجشیر پیشکشِ اعضای بنیاد آزادی فرهنگ کردم.
انتشار نشریۀ “روزن” همزمان بود با نشر جُنگی از دوبیتیهای من و پولادیان در پشاور با نام مستعار.
بنیاد آزادی فرهنگ مرکزی را زیر نام آموزشگاه نقاشی خاوران در کارته سه گشود و کارش را زیر آن پوشش ادامه داد.
گرفتاری یاسین طهیر، استاد و رییس دانشکدۀمان در پداگوژی کابل، مهاجرت شبگیر پولادیان، عصمت سیفی و چند تنِ دیگرِ اعضای بنیاد آزادی فرهنگ عرصۀ فعالیتها را تنگتر ساخت.
پس از فرمان “فضای بازِ” گرباچف، نهادهای ادبی- فرهنگی یکی پی دیگر رسمیت یافتند. شاخۀ علنی بنیاد آزادی فرهنگ کارش را با برگزاری محافلی در شهرنو و در خانۀ انجینیر کریم زیر نام کانون مولانا جلالالدین محمد بلخی پی گرفت. ناگفته نگذارم که پیش از آن نیز عرس مولانای بلخ در خانۀ دکتور جاوید و کبرا حسینی سالی یک بار برگزار میگردید، همینسان عرس بیدل و نشستهای بیدلشناسی در خانۀ قندی آغا در گذرگاه کابل به عرف همیشهگی زندهگیِ پس از تبعیدِ زنده یاد عبدالحمید اسیر مبدل گردیده بود.
در همین هنگامه نخستین مجموعۀ شعرم را – که حاصلِ ذهنیت و تخیل جوان و متمرکز به اعتراض و مبارزه در برابر بیداد بود، تا پرداختنِ جدی به ادبیت و ادبیات – به جای شمارۀ سوم مجلۀ “نای” منتشر کردم و بعدها به آتش سپردمش.
کانون داغ ادبیات ایستادهگی و مقاومت، زندانها، میدانهای مبارزه و فعالیتهای زیرزمینی و مخفی بوده است. بسیار کم اند کسانی چون سپوژمی زریاب بانوی پیشگام در داستاننویسیِ نو که داستانهایش را باآنکه سخنی در برابر حاکمیت داشت – انگار نفهمیده یا ندانسته – در نشریات رسمی منتشر کردند.
ما به چند نوع ایستادهگی در ادبیات مان روبه رو ایم:
– کسانی که در “فضای باز”به ادبیات مقاومت رو آوردند.
– کسانی که همسو با جنبش مقاومت و بنیاد آزادی فرهنگ در کابل قلم میزدند.
– کسانی که در هجرت پشتوانۀ استوار ادبیات ایستادهگی بودند.
– کسانی که در جبهه و عقب جبهۀ جنگ دستی به قلم داشتند.
– کسانی که در زندانها و شکنجهگاهها به خلق آثار مقاومت و ایستادهگی پرداختند.
به قول دوستی که باری گفته بود:
” بهترین انجمن نویسندهگان ما همانا زندان بوده است …”
زندان نه تنها صدای بسیاری را بلند کرد، که ارجمندترین صداهای ادبیات ما را برای همیشه خاموش نیز کرد. حیدر لهیب – یکی از پیشگامترین شاعران نوگرای سرزمین ما – میتواند نمونهیی باشد از رفتهگان و خاموشان ابدیِ سرفراز و سربهدار.
سالی پس از فراغتِ مکتب، دیداری داشتم با مردی که دستهکاغذی از دست نوشتههایش را نیز با خود داشت. با گذر از درون باغ شهرآرا و کوچههای تنگ کلولهپشته، دوستی مرا به خانهیی رهنمون شد، تا به دیدارِ مردی که زندهگی مخفی داشت، برسم. آفتاب نیمه روز از پشتِ پردههای جگری رنگ به سختی خانه را روشن میکرد. مرد که پیراهن و شلوار سیاه بر تن داشت با سیمایی پر از وقار، پیش از آن که دستنوشتههایش را بخواند، از ادبیات سخن گفت. کلمات و واژههایش نشانی از آگاهی ژرف داشتند. وقتی شعرهایش را که با خط زیبایی نگاشته شدهبود، خواند، تعجب کردم. نخستین بار بود که شعرهای آزادی به آن زیبایی میشنیدم. آن روزها شعرهای شاملو را میخواندم، اما طنین صدای مردی که زیر هر شعر با دستخطِ خوشخطی نوشته بود “سیهپوش” چیزی چون سرودههای شاملو داشت. در پایانِ گفت و شنید و هنگام بدرود دانستم که این سخنور چپگرای ضدِ حاکمیت “خلقی” یکی از سیماهای مخفی مقاومت مردمی است. سال هاست که نه از آن نام مستعار خبری دارم و نه از آن سرودههای زیبا. ادبیات مقاومت نامهای گمنام بیشمارِ دیگرى داشته است که پیش از رسیدن به کمالِ ادبی در زندانها و در غبارِ جنگ چهره پنهان کردهاند.