مقالات اجتماعیفرهنگ و ادبیات

آن قدر دلم برای مکتب تنگ شده که حس خفه‌گی می‌کنم

نويسنده : مدینه نیکزاد

امروز نیز یکی از همان روزهای دلگیر و تکراری است. دلم نمی‌شود چشمانم را باز کنم و شاهد طلوع خورشیدی باشم که جز روشنی اذیت‌کننده معنای دیگری برایم ندارد. شاید برای میلیون‌ها نفر طلوع خورشید روشنایی‌ای است که با آن برای رسیدن به خواسته‌ها و رویاهای خود تلاش می‌کنند، اما در این جا در سرزمین پر از نفرت و خشونت، هزاران دختر به‌خاطر جنسیت خود محروم زنده‌گی شده‌اند و طلوع و غروب خورشید دیگر معنایی جز تاریکی و تیره‌گی ندارد.

عقربه ساعت پشت سر هم از گذر زمان خبر می‌دهد، اما ماه‌هاست که من دیگر هیچ عجله و شتابی برای از دست دادن زمان ندارم. دلم نمی‌خواهد چشمانم را باز کنم و در روشنایی روز نیز غصه بخورم. حتا از ساعتی که همواره بالای سرم بود و مرا از خواب بیدار می‌کرد، خبری نیست. نمی‌دانم کجاست و در کجا خاک می‌خورد، دیگر برایم مهم نیست. دستی بر سرش نمی‌زنم و از او به‌خاطر به موقع بیدار کردنم تشکری نمی‌کنم؛ زیرا بیش‌تر از سه سال است که همه چیز را از دست داده‌ام. رویاهایم را، هدفم را، تلاشم را و مسیر رسیدن به مکتب را. انگار دیگر آن روزهای خوب برنمی‌گردد.

سه سال پیش درست در همین زمان که ساعت از ده صبح گذشته است، من در مکتب بودم. از صف خسته‌کننده و حرف‌های تکراری سرمعلم که ما را به‌خاطر بی‌نظمی و پیروی نکردن از قانون مکتب اخطار می‌داد، دو ساعت گذشته است. ما داخل صنف‌ها بودیم. ساعت سوم بود. شاید ریاضی، دری یا کیمیا داشتیم. از آن جایی که امروز سه‌شنبه است، سه سال قبل در همین ساعت ما مضمون ریاضی داشتیم. استاد با همان جدیت وارد صنف می‌شد و قبل از ورودش کتاب‌ها و کتابچه‌ها همه روی میز بود. استاد بدون وقفه تباشیر را می‌گرفت و یکی از سوال‌هایی که مربوط به درس گذشته بود را روی تخته نوشته و از همه می‌خواست که آن را حل کنیم تا درس جدید یادمان دهد؛ اما وای به حال کسی که حل کرده نمی‌توانست. خوبی کار این جا بود که در هر میز سه نفر بودیم و به مشوره هم یا به نقل سوال را حل می‌کردیم و خوش و خوش‌حال به استاد نشان می‌دادیم. با این‌که استاد می‌فهمید که به مشوره هم حل کردیم، اما چیزی نمی‌گفت و همه را به امتحان چهار و نیم ماهه یا آخر سال می‌ماند. آن وقت هر کدام ما را به فاصله‌های دو متری قرار می‌داد و امتحان می‌گرفت و در آخر از صنف چهل و پنج نفری تنها بیست نفر به سختی کامیاب می‌شدند.

از خاطرات مکتب سخت‌گیری‌های استاد ریاضی و نصیحت‌ و قهر سرمعلم در صف را خوب به یاد دارم. هر روز صبح در حالی که چشمانم بسته است و خود را در مکتب تصور می‌کنم، آن خاطرات در ذهنم مرور می‌شود. چهره سرمعلم با لحن گفتارش و جدیت استاد ریاضی تنها خاطره‌ای است که همیشه در ذهنم است و هنگام بستن چشمانم آن‌ها را واضح‌تر می‌بینم. من بارها به دست سرمعلم و استاد ریاضی مجازات شدم و در آن زمان فکر می‌کردم تنها دشمنانی که در زنده‌گی دارم همین دو نفرند. اما حالا که با خود فکر می‌کنم تنها دلیل خنده‌هایم در وضعیت خفه‌کننده امروز آن‌ها هستند. آه که چقدر دلم برای هر دو تنگ شده است. نمی‌دانم آن‌ها کجا هستند و مرا به یاد دارند یا خیر، اما هر روز از ته دلم می‌خواهم آن روزها بار دیگر تکرار شود و من بازهم از طرف همین دو نفر مجازات شوم و به شوخی‌هایم ادامه دهم.

خواهر بزرگم که دانش‌جوی سال چهارم دانشگاه بود، همیشه می‌گفت که شیرین‌ترین و خوش‌ترین لحظه‌های عمر دوره مکتب است، اما من با تعجب می‌گفتم که تو دیوانه‌ای! کدام لحظه‌های شیرین! این‌که هر روز به‌خاطر نپوشیدن جوراب سفید مجازات شوی یا به‌خاطر نیاوردن کار خانه‌گی ساعت‌ها با یک پای پشت در صنف ایستاد شوی و یا هم اگر پنج دقیقه ناوقت بیایی سرمعلم صحن مکتب را سرت پاک کند، مگر این‌ها خوشایند است! او خنده می‌کرد و می‌گفت که خدا کند از مکتب فارغ شوی آن وقت می‌دانی، اما من فارغ نشده دلم برای تک‌تک آن لحظه‌های خوب تنگ شده است. آن‌قدر که حس خفه‌گی می‌کنم و درد خفیف سرم شدید می‌شود و اشک بی‌اراده از چشمانم سرازیر می‌شود. از من خواسته بودند که یکی از خاطرات شیرین مکتبم را بنویسم. من خاطرات خیلی زیادی دارم که اگر همه را بنویسم ورق‌ها پر می‌شود و اشک‌هایی که از چشمم حین نوشتن جاری می‌شود خشک خواهد شد. من در این جا خاطره‌ای را نوشتم که گاهی دلیل حال خوش من می‌شود و فکر کردن به آن اندکی حالم را خوب می‌کند، مگر تا زمانی که سیاهی این روزها مرا تنها بگذارد.

حالا که همین چند متن را نوشته‌ام سرم شدید درد گرفته است و بغضم تبدیل به قطرات اشک شده است که پی هم می‌ریزد و حالم را دگرگون‌تر می‌کند. واقعاً از این همه محرومیت و بی‌عدالتی خسته شده‌ام. من از جمله شاگردان بازیگوش صنف بودم و به اصطلاح عام مکتب را فقط رفتن و آمدنش را خوش داشتم و ساعت تفریح را بیش‌تر از همه دوست داشتم؛ اما امروز سخت نگران آینده‌ام هستم. من از آینده تاریک می‌ترسم، من از بی‌سواد ماندن می‌ترسم.

من از این‌که مجبور به ازدواج شوم و به رویاهای خود نرسم می‌ترسم. درست است که مثل شاگرد ممتاز صنف درس‌خوان نبودم و به نظر همه بی‌تفاوت می‌آمدم، اما رفتن به دانشگاه و کامیاب شدن در رشته دلخواه و فارغ تحصیل شدن از آن یکی از رویاهای شیرینم بود که همواره به آن فکر می‌کردم. این تنها مسیری بود که به‌خاطرش صبح‌ها با شوق یک و نیم ساعت راه را پیاده طی می‌کردم تا به مکتب برسم. اکنون گروه طالبان مسیر رسیدن به آن را بسته است و مرا تبدیل به جسم بی‌تحرکی کرده است که همیشه حسرت می‌خورد و طلوع و غروب خورشید چیزی جز رنگ تاریکی برایش ندارد.
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا