سیاسی و اجتماعی
«آرزوهای دموکراتیک، محدودیتهای سنتی: بحران نسل جوان افغانستان در عصر طالبان»
در بازهی بیستسالهای که طالبان از قدرت کنار رفتند تا بازگشت دوبارهیشان، نسل جوان افغانستان، بهویژه دههی هشتادیها، در فضایی بزرگ شدند که تاریخ و ارزشهای اجتماعی افغانستان چهرهای متفاوت از گذشتههای روایتشده در کتابهای درسی داشت. در این دوره، نسل جدید فرصت یافت تا با مفاهیم جدیدی همچون دموکراسی، حقوق بشر، آزادیهای فردی و برابری آشنا شود و رویاهایی برای یک جامعهی مدرن و قانونمدار شکل دهد. جوانانی که کودکی خود را با امید به آیندهای بهتر آغاز کرده بودند، با گذر از نظام آموزشی و دانشگاهها، تلاش کردند تا این ارزشها را به بخشی از هویت فردی و جمعی خود تبدیل کنند. اما بازگشت طالبان و فروپاشی ساختارهای سیاسی و اجتماعی که طی دودهه بنا شده بود، نه تنها نظامهای سیاسی و نهادهای مدنی را متزلزل کرد، بلکه پایههای فکری و ارزشهای ذهنی این نسل را نیز دچار بحران عمیق ساخت. این بحران را میتوان شکست تئوریک نسل جوان در مواجهه با دنیای واقعیتها تعبیر کرد؛ جایی که ارزشهایی همچون حکومت قانون، حقوق بشر و عدالت اجتماعی که روزی باورهای بنیادی آنان بود، در برابر فساد سیستماتیک، ناکارآمدی سیاستمداران و فقدان یک نظام پایدار فرو ریخت. جوانانی که در این دوره پرورش یافته بودند، اکنون با از دست دادن مفاهیم ذهنی و تئوریک خود، در نوعی بیهویتی و سرگردانی میان گذشتهی آرمانی و حالت تاریک از تاریخ بهسر میبرند. این وضعیت بهطور مستقیم نه تنها بر هویت جمعی بلکه بر اعتماد به ارزشهای مدرن و آیندهی جامعهی افغانستان تأثیر گذاشته است. ماکس وبر، جامعهشناس برجسته، مشروعیت نظامهای سیاسی را بر سه پایهی اصلی استوار میداند: مشروعیت سنتی، که بر پایه آداب و رسوم و ارزشهای تاریخی استوار است؛ مشروعیت کاریزماتیک، که ناشی از ویژگیهای شخصیتی و رهبری یک فرد است؛ و مشروعیت قانونی-عقلانی، که از قوانین و نهادهای مدرن نشأت میگیرد. در دوران پس از سقوط طالبان، حکومت افغانستان با حمایت گستردهی بینالمللی تلاش کرد مشروعیت قانونی-عقلانی ایجاد کند و ساختارهایی مبتنی بر قوانین مدرن و نهادهای دموکراتیک بنا نهد. این تلاش، هرچند در ابتدا امیدواریهایی را در جامعه، بهویژه میان نسل جوان ایجاد کرد، اما بهدلیل فساد گسترده در سیستم اداری، نبود شفافیت در تصمیمگیریها، و ناتوانی در پاسخگویی به نیازهای مردم، بهشدت تضعیف شد. این ناتوانیها باعث فروپاشی اعتماد عمومی به حکومت و ارزشهای مرتبط با آن شد و بهویژه در میان نسل جدید، که به ایدههای مدرن حکومت قانونمحور و شفاف امیدوار بودند، بحرانی عمیق از بیاعتمادی نسبت به مشروعیت نظام سیاسی ایجاد کرد. به این ترتیب، آرزوهای این نسل برای داشتن جامعهای مبتنی بر عدالت و قانون، جای خود را به سرخوردگی و ناامیدی داده است، و شکاف میان ساختارهای سیاسی و باورهای مردمی عمیقتر از گذشته شده است. ماکس وبر مشروعیت نظامهای سیاسی را بر سه پایهی اصلی تقسیم میکند: سنتی، قانونی-عقلانی و کاریزماتیک. در دوران جمهوری افغانستان، تلاش شد تا مشروعیت قانونی-عقلانی از طریق نهادهای مدرن، قانون اساسی و انتخابات تقویت شود. با اینحال، این نظام، بهدلیل فساد گسترده، ناکارآمدی مدیریتی و عدم توانایی در ایجاد عدالت اجتماعی، نتواست اعتماد عمومی را حفظ کند. بازگشت طالبان، که مشروعیت خود را بیشتر بر مبنای سنت و تفسیر خاص از شریعت بنا کردهاند، نشاندهندهی شکست کامل ساختارهای قانونی-عقلانی در افغانستان است. نسل جوان، که امید داشت نظام قانونمحور و شفاف جایگزین ساختارهای سنتی شود، اکنون با بحران بیاعتمادی و سرخوردگی مواجه است، زیرا هیچکدام از نظامهای مشروعیت ارائهشده نتوانستهاند پاسخگوی انتظارات آنان باشند. در این میان، ارزشهایی چون حقوق بشر، دموکراسی و آزادی، که بهوسیلهی جامعهی جهانی ترویج میشدند، به تدریج به ابزاری برای مداخلات خارجی و منافع سیاسی بدل شدند. مارکس در نظریه از خودبیگانگی خود اشاره میکند که در جوامعی با نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی عمیق، افراد از تولیدات فرهنگی و ارزشهای خود بیگانه میشوند. در افغانستان، این ارزشها که روزگاری امیدهایی نو برای نسل جوان به ارمغان آورده بودند، اکنون از سوی همان نسل بهعنوان مفاهیم غیربومی و تحمیلی تلقی میشوند. بازگشت طالبان به قدرت، این از خودبیگانگی را شدت بخشیده است. ارزشهایی که جوانان در دو دههی پیش بهعنوان اصولی برای بهبود شرایط خود پذیرفته بودند، اکنون نه تنها به حاشیه رانده شدهاند، بلکه بهعنوان پوششی برای منافع خارجی و اهداف سیاسی محلی نفی میشوند.
۰۷:۳۵ قبلازظهر
برای تحلیل این وضعیت میتوان از نظریه آنومی (بیهنجاری) دورکیم استفاده کرد که نشان میدهد چگونه تغییرات سریع اجتماعی و گسست از هنجارها میتواند به از دست رفتن انسجام اجتماعی منجر شود. نسل جوان افغانستان، که در فضایی میان دو قطب متضاد سنت و مدرنیته رشد کرده بود، اکنون با فروپاشی ارزشهای مدرن و احیای هنجارهای سنتی طالبان، در وضعیتی از آنومی بهسر میبرد. همچنین، نظریه از خودبیگانگی مارکس به ما کمک میکند درک کنیم چگونه ارزشهای مدرن که زمانی نماد امید به پیشرفت بودند، در عمل به ابزارهای قدرتهای خارجی و داخلی تبدیل شدند و این نسل را از آرمانهای خود بیگانه کردند. از سوی دیگر، نظریه هژمونی فرهنگی گرامشی نیز برای تحلیل این وضعیت مفید است. این نظریه نشان میدهد چگونه قدرتهای مسلط از طریق کنترل ایدئولوژیک، روایتهای خود را بهعنوان هنجارهای مسلط جامعه تحمیل میکنند. طالبان با استفاده از ابزارهای دینی و سنتی در حال بازسازی هژمونی خود هستند، درحالیکه نسل جوان با تجربهی دودهه آزادی نسبی، به این هژمونی واکنش نشان داده و آن را در تضاد با آرمانهای پیشین خود میبیند. در نهایت، بازگشت طالبان و بحران کنونی نه تنها شکست ساختارهای سیاسی، بلکه شکست تئوریک و هویتی نسلی را نشان میدهد که در مرز میان گذشته و آینده گرفتار شده است. این وضعیت نشاندهندهی ضرورت بازنگری در مفهوم هویت ملی و ارزشی در افغانستان و تلاش برای ایجاد گفتمانی جدید است که بتواند همزمان به نیازهای بومی و چالشهای جهانی پاسخ دهد.
۰۷:۳۵ قبلازظهر
در این شرایط، نسل جوان با بحران هویتی و از خودبیگانگی مواجه شده است و تلاشهای آنان برای ساختن جامعهای بر پایهی این ارزشها به نظر بیثمر آمده است. این بحران هویتی بهطور عمیقی تحت تأثیر تجربههای فرهنگی و سیاسی این نسل قرار گرفته است. طبق نظریه اریک اریکسون، هویت فردی و جمعی در مواجهه با چالشهای اجتماعی شکل میگیرد. پس از سقوط طالبان، هویت ملی و اجتماعی جوانان افغانستان تحت تأثیر شدید تأثیرات فرهنگی غربی و ارزشهای سنتی قرار گرفت. از یکسو، تأثیرات فرهنگی جهانی و تلاش برای نهادینهسازی ارزشهای دموکراتیک باعث شکلگیری هویت مدرن و چندوجهی در میان جوانان شد، اما از سوی دیگر، بازگشت طالبان و احیای ارزشهای سنتی و مذهبی موجب بحران در این هویت شده است. این گسست میان هویت مدرن و هویت سنتی باعث ایجاد بیثباتی در اعتقادات و ارزشهای نسل جدید شده و بحران هویت جمعی را در میان آنان تشدید کرده است. در کنار این بحران هویتی، تأثیر استعمار ذهنی نیز در بحران کنونی نقشی اساسی دارد. فرانتز فانون در نظریه استعمار ذهنی خود توضیح میدهد که جوامع مستعمره، حتا پس از کسب استقلال سیاسی، تحت تأثیر پیآمدهای استعمار فرهنگی و ذهنی باقی میمانند. در افغانستان، نفوذ قدرتهای خارجی و ترویج ارزشهای غربی باعث شکلگیری نوعی وابستگی فرهنگی و ذهنی شده است. نسل جوان افغانستان، که با آرمانهای مدرن چون دموکراسی، حقوق بشر و عدالت اجتماعی آشنا بود، اکنون این ارزشها را نه بهعنوان مفاهیم جهانی، بلکه بهعنوان ابزارهای استعمار و نفوذ قدرتهای خارجی میبیند. این وضعیت، شکاف عمیقی میان ارزشهای بومی و جهانی ایجاد کرده است و سردرگمی و از خودبیگانگی فرهنگی را در میان جوانان تقویت کرده است. همچنین، طبق نظریه دورکیم در مورد آنومی، تغییرات سریع اجتماعی و فروپاشی هنجارهای اجتماعی میتواند منجر به بیهنجاری و فروپاشی انسجام اجتماعی شود. افغانستان، با گذار از نظام تئوکراتیک طالبان به جمهوری دموکراتیک و سپس بازگشت طالبان، شاهد تغییرات سریع و غیرمنتظرهای در ساختار اجتماعی و سیاسی خود بوده است. این تحولات، نظم اجتماعی را از بین برده و باعث ایجاد یک خلاء هنجاری در میان نسل جوان شده است. جوانان افغانستان که با ایدههای دموکراتیک و حقوقی برای یک جامعهی مدرن رشد کرده بودند، اکنون در یک فضای اجتماعی فاقد قوانین و هنجارهای ثابت قرار گرفتهاند. این وضعیت، بهویژه در مواجهه با سیاستهای محدودکنندهی طالبان، باعث افزایش احساس بیهویتی و سرخوردگی در میان آنان شده است. در نهایت، نظریه محرومیت نسبی نیز برای تحلیل این وضعیت اهمیت دارد. طبق این نظریه، افراد زمانی که انتظاراتشان از زندگی و واقعیتهای اجتماعی بهطور چشمگیری تفاوت داشته باشد، دچار نارضایتی و بیاعتمادی میشوند. نسل جوان افغانستان که از طریق رسانهها و ارتباطات جهانی با مفاهیم پیشرفت، حقوق بشر و عدالت اجتماعی آشنا شده بود، اکنون با واقعیتهای اجتماعی از قبیل ظهور سنت بهطور کامل در عرصهی زندگی اجتماعی، خشونتهای مداوم و بازگشت طالبان به قدرت روبهرو شده است. این شکاف میان آرزوها و واقعیتها، نه تنها باعث سرخوردگی گسترده شده، بلکه پایههای اعتماد این نسل به آینده را متزلزل کرده است. مجموعهی نظریات اجتماعی و فلسفی همچون نظریههای ماکس وبر، مارکس، اریکسون، فانون، دورکیم و محرومیت نسبی، بیانگر این واقعیت است که بحران افغانستان، تنها یک فروپاشی سیاسی نیست بلکه نشاندهندهی یک بحران عمیق در حوزههای مشروعیت، ارزشها، هویت و انسجام اجتماعی است. این بحرانها با بازگشت طالبان به قدرت تشدید شده و نسل جوان را در وضعیت بیسابقهای از بیاعتمادی، از خودبیگانگی و بیهنجاری قرار داده است. برای برونرفت از این بحرانها، نیاز به بازسازی مفاهیم بومی مشروعیت، ایجاد گفتمان جدید برای هویت جمعی و کاهش شکاف میان ارزشهای جهانی و نیازهای واقعی جامعهی افغانستان است. بازگشت طالبان به قدرت و فروپاشی نظام اجتماعی و سیاسی بیستساله، افغانستان را به عرصهای برای بحرانهای عمیقتر ارزشی و هویتی تبدیل کرده است. نسل جوانی که در دوران گذار از سنت به مدرنیته رشد کرد و ارزشهای مدرن مانند دموکراسی، حقوق بشر و آزادیهای فردی را بهعنوان بخشی از هویت فردی و اجتماعی خود پذیرفت، اکنون با شکستی چندجانبه مواجه شده است. این شکست نه تنها ناشی از ناکارآمدی نهادهای مدرن و فساد گسترده در دورهی پساطالبان است، بلکه نتیجهی بازگشت ارزشهای سنتی و سرکوبگرانهی طالبان است که این نسل را به حاشیه رانده و بحران از خودبیگانگی را در آنان تعمیق بخشیده است.