تصور کن که دلتنگم
بسان کودکی افتاده در پای ستوران می خورد هر سو،
سرم با سُم و ساطور سپاهان در گلاویز است؛
نگاهم خیره می جوید،
کسی را از میان جمع و
دستم درپی آغوش مهری می تپد هردم،
نفسهایم بسان تیر می جوشد،
تنم در زیر تیغ مفتیان مست،
خروشان گشته با خونم،
چه خندان می زند تیغ جنون و عقدههای خویش،
نشسته بر سر سنگ مزار من،
سرود فتح می خواند،
به خود می پیچم از دردم،
به خود می گویمش هردم،
من از ذرات عالم می چشم این نابسامانی،
من از روزی که دیدم این جهان و این مسلمانی
غروب عشق را خواندم،
برایش گریهها کردم،
عدالت را به همراه «علی» دیدم که در محراب
رنگین شد،
نفسهایش بسان باد می لرزید و
با فرقش، کتاب خویش با خود برد،
پس از آن اینچنین آواره می گردم،
برای زخمهای خود، پی یک چاره می گردم،
من از تاریخ می آیم،
من از جنگ برادرها،
من از تابوت هابیلم،
من از نوح و پسرهایش،
چو ابراهیم می سوزم،
من از موسی و هارونم
چون عسی بر سلیب افتاده پیچانم،
من از آن دور می آیم،
سرود آب و نان خوانم،
من از بودن دراین پهنای دلتنگی،
زبان بگشاده ام تا تو،
زبان دانی،
من از اندیشه می گویم،
من از علم و من از آزادهگی،
برایت داستان خوانم،
تکلم کن!
سخن را با زبان گفتن،
نه با این تیغ آدمخوار؛
نه می بینی،
نه می خوانی،
نه می فهمی،
تو با این تازیانه آشنا گشتی و
من در قاب چشمان خودم،
اندیشه می جویم،
گلوی داستانم ، من،
بخوانی تا بخوانم، من؛
میان جمع سرگردان،
تماشا می کند هردم،
به هرسو صوت و خوشحالی است،
به روی سینهام می کوبد او با تیغ،
رجز می خواند از تحقیر اجدادم،
چنان افتاده از خویشم
که زهر بی خودی را از گلوی آسمان
خوردم،
چنان سنگین و درد آور
که دیگر مستیم را ناتوان از تاب درد خویش می بینم،
تماشا می کند آنسو،
به کف آئینه می بندد،
سرود قاتلین خوانند،
خلائق می خورد خونم،
زبان با نعرهی « تکبیر»
ستایش می کند ظلمش،
به هر سو می تپم هردم،
زبانم را
زبانم را
برید از من،
که آن سرمایهی من بود،
و آن چون سایهی من بود،
و با او درشکوهم من
زبانم را گرفتند و دهانم چون خیابانی،
خنگ از رفت و برگشتی،
تهی از آب حیوان شد،
چهسان سنگین و پر درد است،
هوای سرزمین من،
چنان سرد است و طوفانی،
به هر سو می خورد جامم،
به هر سو می برد نامم
نمی دانم چه می خواهم،
نفس در پیچ و خمهای نهانم ساقی پیمانه می جوید،
سخن در انتهای سینهام آغشته با خون است،
جهان در قاب گردو هرطرف بی اختیار از خویش می جوشد،
درون شیشهی زخمی،
خروشان گشته ام چون مُل،
صدای رعد و برق بام همسایه،
درون خانهی ما سنگ می آرد،
من اینجا خسته از دردم،
من اینجا سردم و سردم،
تو آنجا بی قرار از من،
زمین پاک می جویی،
خروش تاک می جویی،
تصور کن که دلتنگم
زمین با اینهمه خوبی،
برایم دوزخی گشته است،
زمان در پیچ رگهایم،
تو گویی دخمهی چاک است،
تصور کن،
تصور کن که دلتنگم،
تصور کن که جانم را،
تصور کن که نانم را،
تصور کن زبانم را،
زبانم را
زبانم را
کجا کردند و با خود برده اند اینها!
میان جمع می خیزم،
دوباره برسرم کوبد،
چه هقهق می کنم، اما
کسی دیگر نمی فهمد، زبان من،
من از درد خودم بی تاب و درچشم زمان محکوم دورانم،
میان تیغهای جمع،
میان دست و پای مردمانم خم،
برون آورده اند عقل و شعور آدمیت را،
گذشتم از خودم،
حالا تو باور کن،
شناور در کویر ظلم گردیدم،
تصور کن وطن اینگونه می پیچد،
و من در آسیاب جهل و نادانی،
گرفتارم،
به این وادی که می آیی،
دهانت را چنان بویند،
زبانت را چنان جویند
دوچشمان تورا پیوسته می گویند:
مبادا غیر شرعی
دیده باشی،
خورده باشی
گفته باشی،
شریعت چیست می دانی عزیز من!؟
نمی دانم؛
همین را دیده ام:
هر آنچه دراین شهر می خواهند،
می کارند،
چه جنگلهای سبز و پر خروشی را
چه سروستان پر آب و چموشی را
به جرم آرمیدن در میان تاک
سبک از ریشه خشکاندند،
و آتش بر جمال ماه افگندند
و تابوت جهالت را،
شهنشاه غزل کردند،
و دستان پر از یاقوت مردان را
به پای تخت نا مردان
برای لقمهی نانی
پینهها بستند؛
به نام دین و اسلام و شریعت، باز
گلوی لاله را رنگینتر از دیروز،
به پای دار آوردند؛
نماز ظلم را در آستان جهل،
قرائتهای «تبت» را به خود کردند
چنان تکبیرها گفتند،
خدا در عرش می لرزید،
و عالم در سکوت و شرم
بیتاب از مظالم بود
تصور کن که من با این هوای سرد و بی رنگی
برای خویش می گریم،
تصور کن که دلتنگم،
برای دیدن لبخند،
برای آرزوهایم،
به نام دین و اسلام و هزاران نام دیگر، باز
برون افتاده از جامم،
و من تنهای تنهایم،
تصور کن که دلتنگم…