
داستان دختری که از سوی یک فرمانده گروه طالبان در پیشروی پدر و مادر اش بالای اش تجاوز صورت گرفته است
چند ماه پیش، در گفتوگویی با یکی از دوستانم که باشنده بغلان بود، سخنان تلخی شنیدم که بهراستی در عمق قلبم زخمهای ناگفتنی ایجاد کرد. او از ظلم و ستمهای بیپایان گروه طالبان در این استان بهویژه در مناطقی که اقوام غیرپشتون زندگی میکنند، سخن گفت. درد و رنجهایی که بهویژه زنان و دختران این مناطق تحت سلطه طالبان با آن مواجه بودند، روایتهایی بود که حتی تصور آنها نیز انسان را به لرزه میاندازد. یکی از تلخترین روایتها، داستان دختری بود که در پیش چشم پدرش مورد تعرض جنسی قرار گرفته و سپس بهزور به ازدواج یکی از سربازان طالب متجاوز درآمده بود. اما بعد مدتی سرباز طالبان او را طلاق داده، دختر را به خانه پدرش بازگردانده بود. هنگامی که این داستان را از دوستم شنیدم، به شدت تحت تأثیر قرار گرفتم و خواستم تا با آن دختر قربانی ارتباط برقرار کنم و داستان دردناک او را بشنوم.
پس از یک هفته، بالاخره توانستم با او تماس بگیرم. آنسوی خط، صدایی آمد که نه فقط کلمات، بلکه بغضهای انباشته، شکستگیهای خاموش و زخمی عمیق را حمل میکرد. صدایش آنقدر لرزان و نحیف بود که گویی از ته چاهی پر از درد به گوش میرسید. از همان واژههای نخست، فهمیدم که او در جهانی تاریک از رنج، تنهایی و تهدید زندگی میکند؛ جهانی که در آن صدای گریه را هم باید پنهان کرد تا زنده ماند. خودش را «نسترن» معرفی کرد، اما گفت این نام واقعیاش نیست. برای امنیت خود، برای نجات اندکی از حریم انسانیاش، نمیتوانست حتی نام خودش را بر زبان بیاورد. پشت آن نام مستعار، دختری پنهان بود که هنوز مکتب را تمام نکرده بود، اما تلخیای را چشیده بود که طعم زندگی را برای همیشه برایش زهر کرده بود. او در همان سن نوجوانی، چنان سنگینی مصیبت را به دوش کشیده بود که گویی سالها از عمرش گذشته، گویی روحش شکسته و در تندباد جنایت، پیر شده است.
نسترن از خانوادهای بود که زمین را میشناخت، نه کتاب را. در میان آدمهایی که بیسواد بودند، او تنها چراغ روشن امید بود. دختری لاغر اندام، با دستانی که روزی کتاب را در آغوش میگرفتند و اکنون از ترس، پشت پردهها پنهان میشدند. با صدایی بغضآلود، پرده از آرزویی برداشت که روزگاری انگیزهی نفس کشیدناش بود. گفت: «همیشه آرزو داشتم داکتر شوم. همه وجودم را در راه درس گذاشته بودم. تا صنف ده پیش رفتم، همیشه اولنمره بودم. اما حالا همه چیز خراب شده. همه چیز از دست رفته. آنهمه زحمت، آنهمه شبهای بیداری، حالا من ماندهام و دردی که هیچ درمانی ندارد.» وقتی این را گفت، انگار نه فقط آرزوی داکتر شدن، بلکه تمام امید یک نسل در دل صدایش مُرد. صدایش انگار صدای هزاران دختر خاموششدهای بود که هرکدامشان «نسترن»هایی بودند، پر از آرزو، پر از توان، اما خفهشده در دنیایی که خشونت را با نام دین مشروع ساخته بود. نسترن فقط یکی از آنها بود. اما داستانش، زخمنامهی یک ملت بود.
نسترن آهی کشید و گفت: «بعد از تسلط گروه طالبان، دروازههای مکتبها به رویم بسته شد، اما من هیچوقت تسلیم نشدم. ماندم خانه، اما با همه سختیها، در دل تاریکی هم دنبال نور دانش میگشتم. کتابهایم را کنار نگذاشتم. با اینترنت ضعیف، با برق رفتوبرگشتی، سعی کردم ادامه بدهم، حتی اگر فقط از روی صفحه گوشی بود. اما شبی آمد که همهچیز را لرزاند. شبی که دیگر مثل قبل نشدم.»
صدایش شکست. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «حدود ساعت یک شب بود که ناگهان دروازه خانهمان به صدا درآمد. برادرم خانه نبود. پدرم رفت که دروازه را باز کند. چند لحظه بعد، صدای گفتوگوی مردانه از حویلی شنیدیم. من و مادرم بیصدا رفتیم کنار کلکین. از میان تاریکی، سه مرد مسلح را دیدم که پدرم را گرفته بودند میان خود. سلاح به دست، صورتها پوشیده، پدرم ایستاده بود، اما لرزش در شانههایش پیدا بود.»
چشمان نسترن پر از اشک شد. گفت: «میخواستم فریاد بزنم. دلم میخواست بدوم، خودم را بندازم وسطشان. اما مادرم دهانم را گرفت. با صدای لرزان گفت؛ اگر صدا کنی، پدرت را همینجا میکشند. و من از ترس ساکت ماندم. خفه شدم، با دلی که فریاد میزد، اما لبهایی که لرزیده، بسته بودند. چند دقیقه بعد، آنها رفتند. پدرم برگشت، اما دیگر مثل قبل نبود. چشمهایش پر از چیزهایی بود که نگفت. فقط نشست. ساکت و من فهمیدم، یک شب میتواند سرنوشت را برای همیشه عوض کند.»
وقتی نسترن شروع به صحبت کرد، صدایش آرام بود، اما در اعماق آن، لرزشی موج میزد که خبر از زخمهای تازه میداد. گفت: «وقتی پدرم به خانه برگشت، پرسیدم چی شد؟ چه خبر بود؟ فقط گفت؛ افراد طالبان بودند و دیگر هیچ. نه خشم داشت، نه آرامش. فقط یک سکوت خشک و ساکت. همان لحظه چیزی در دلم فرو ریخت، اما نفهمیدم چرا. گفتم شاید آمده بودند چیزی بپرسند، یا دنبال کسی دیگر بودند. شب را در حالی گذراندم که ذهنم پر از پرسش بود و قلبم پر از اضطراب. صبح، آفتاب هنوز کامل بالا نیامده بود که صدای مادرم را شنیدم. به کنارم آمد، آرام کنارم نشست. دستم را گرفت. دستهایش سرد بود، انگار شب تا صبح نخوابیده بود. گفت؛ نسترن، دیشب آنها از پدرت خواسته بودند تو را به آنها بدهد.
گفتند دخترت را میخواهیم. اما پدرت مخالفت کرده. آنجا بود که دنیا دور سرم چرخید. نفس در سینهام گیر کرد. حس کردم خاکریز زندگیام ترک برداشته، دیوار امنیت خانهام فرو ریخته. باور نمیکردم. نمیتوانستم باور کنم که انسانی، آنهم با نام خدا، بیاید و از پدری بخواهد دخترش را تسلیم کند. در نگاه مادرم چیزی بود شبیه خواهش، شبیه التماس برای نفهمیدن. اما من فهمیده بودم. حالا میدانستم آن نگاه خاموش دیشب پدرم یعنی چه. یعنی جنگیده، بیآنکه صدایش را بلند کند. یعنی زخمیست، بیآنکه خون از تنش جاری باشد. طالبان تهدید کرده بودند که اگر ندهد، باز خواهند گشت. دوباره، شاید با خشم بیشتر. با قساوت بیشتر. گفتند تصمیمی گرفتهاند و این تصمیم تغییر نمیکند.
از آن صبح به بعد، دیگر آفتاب هم برایم معنا نداشت. طلوع، پیشدرآمدی شد برای ترسی تازه. صدای پای رهگذران، صدای کوبیدن در، حتی صدای زنگ دوچرخه کودکان، همه برایم رنگ تهدید گرفت. من دیگر دختری در خانهای گرم نبودم، اسیری بودم در قلعهای لرزان و در آن میان، پدرم هر روز با سکوتش فریاد میزد. فریاد میزد که درد دارد، اما تسلیم نشده که سایهها هرچقدر هم نزدیک شوند، تا وقتی او زنده است، اجازه نخواهد داد تاریکی بر من چیره شود.»
او ادامه داد: «مادرم شبها کنارم مینشست. موهایم را شانه میزد. زیر لب دعا میخواند. چشمانش پر از اشک بود اما لبانش لبخندی میزدند که باورش نمیشد. او در دلش میلرزید، اما در ظاهر، تکیهگاهی میساخت که بر آن پناه بگیرم. خانه ما دیگر خانه نبود. سنگر بود. پناهگاه بود و من، دختری بودم که باید در آن پناهگاه منتظر میماندم، شاید برای تکرار تهدیدی، شاید برای حملهای، یا شاید تنها برای اینکه بترسم، هر روز، هر ساعت، هر لحظه. طالبان فقط جسم مرا نمیخواستند. آنها آمده بودند تا عزتام را ببرند. آمده بودند تا بگویند هیچ چیز در امان نیست، حتی خانواده، حتی دختر، حتی شب. اما من، با تمام ترسی که داشتم، با تمام بغضهایی که فرو خورده بودم، همان صبح دانستم که پشت این دیوار ترس، پدری ایستاده است. بیسلاح، بیقدرت، اما پر از ایستادگی و دانستم که این سکوت، این زخم بیصدا، بلندترین فریاد زمانه است.»
نسترن این را گفت و صدایش لرزان و نگاهش خیره به نقطهای دور ماند، جایی که انگار هنوز اسیر آن لحظه است، بعد ادامه داد: «یک هفته گذشت و طالبان دوباره برگشتند. اینبار، پدرم با چشمانی نگران به مادرم گفت مرا پنهان کند. مادرم با دستهایی لرزان مرا به یکی از اتاقهای خانه برد، همان اتاقی که پر از وسایل شکسته و فراموششده بود؛ جایی تاریک، نمور، و پر از سایههایی که بوی ترس میدادند. من پشت صندوقچهای پنهان شدم، در میان پتوهای کهنه، دلام میتپید و گوشهایم به درون خانه دوخته شده بود. مادرم برگشت. هنوز نفس نکشیده بودم که صدای دروازه درهم شکست و چند ثانیه بعد صدای فریاد مادرم را شنیدم: «شوهرم را نزنید! شمارا به خدا رحم کنید. ترس از حنجرهام گذشته بود و به استخوانهایم رسیده بود. در را نیمه باز کردم. پدرم روی زمین افتاده بود، خون از لباش جاری بود و سه مرد طالب او را با مشت و لگد میکوبیدند، بیهیچ ترحمی، بیهیچ شرفی. یکی از آنها، مردی با موهای بلند و چشمانی سردتر از مرگ، ناگهان نعره زد: “این هم پیدا شد” نگاهم را دزدیدم، اما فایده نداشت. او به سویم آمد و دو نفر دیگر پدر و مادرم را گرفتند، انگار که تماشاگران سلاخی فرزندشان باشند.
آن قوماندان به سویم آمد، بوی تعفن باروت و ظلم در نفسهایش پیچیده بود. من یخ زده بودم. فریاد نمیکشیدم. اشک نمیریختم. فقط نگاه میکردم. او در همانجا، در برابر پدر و مادرم، چیزی را از من گرفت که دیگر هیچگاه بازنمیگردد. او بر من تجاوز کرد، صدای پدرم را شنیدم که از ته دل فریاد زد، صدایی پر از درد و ناتوانی. مادرم بیهوش افتاد. و من فقط نگاه کردم، چون او قبل از آنکه برود، در گوشم زمزمه کرد: “اگر دهانت را باز کنی، همهتان را میکشم”»
نسترن با صدای شکسته و بغضی که به سختی در گلو نگه میداشت، ادامه داد: «چند روز بعد، دوباره به خانهمان آمدند. اینبار، آنها مرا بهزور به نکاح یکی از سربازانشان درآوردند. او از کندز بود، اما در آن لحظه، برایم فرقی نمیکرد که از کجا آمده است. چیزی که برایم اهمیت داشت، دنیایی بود که به شدت از آن گریخته بودم و حالا هیچراهی برای فرار از آن نداشتم. وقتی به خانه او رفتم، آنجا تنها چیزی که در انتظارم بود، تنهایی و خشونت بود. مادرش که صورتش پر از نفرت و خشم بود، من را بهسختی مورد ضرب و شتم قرار داد. در تمام لحظات کتک خوردنم، فقط یک سوال در ذهنم میچرخید: چرا؟ چرا من؟ چرا این شکنجهها؟ اما صدای ضربات بر بدنم اجازه نمیداد که به این سوالات پاسخ دهم. او با صدای تیز و کینهآلود دشنام میداد که چرا با پسرش که نامزد داشت، ازدواج کردهام، در حالی که من هیچچیزی نمیتوانستم بگویم. دستانم لرزید، زبانم قفل شده بود. ترس در وجودم ریشه دوانده بود. در آن خانه، دیگر هیچ چیزی از انسانیت باقی نمانده بود.
فقط زخمها و تهدیدها بود که ماندند. ماهها گذشت و من روزهای زندگیام را با دستان بسته به گذراندن میپرداختم. به یاد ندارم که آیا چیزی جز ظلم و درد در آن مدت زمانی که در آن خانه بودم احساس کرده بودم. تا اینکه روزی سرباز مرا طلاق داد و از خانه بیرونم کرد. بدون هیچرحمتی، من را که چیزی جز یک روح زخمی نبودم، بهحالت طرد شده به خانه پدرم بازگرداند. خانهای که دیگر نمیتوانست پناهی باشد، خانهای که فقط خاطرات و دردهایی داشت که با خود آورده بودم.»
نسترن لحظهای سکوت کرد، گویی به شدت درگیر بازسازی آن خاطرات تلخ بود. در همان لحظه، دنیا به نظر میرسید که در اطرافش میچرخید، اما دیگر هیچ چیزی جز سایههای آن شبهای وحشتناک وجود نداشت. چشمانش که از اشک پر شده بود، به نقطهای دور خیره مانده بود، گویی از دنیای واقعی جدا شده و در دنیای تاریک خاطرات خود گم شده بود. صدای نفسهایش بلند و بریده بریده بود، همانطور که صدای قدمهای سنگین طالبان در ذهنش میپیچید. او به یاد میآورد آن لحظات را که بدنش، دیگر نه متعلق به خودش بود و نه سرنوشتش در دستان خودش.
سرنوشت او به تصمیمات بیرحمانه افرادی وابسته شده بود که هیچ چیزی جز ظلم و خشونت نمیشناختند. هر لحظه از آن شبهای وحشتناک، برایش همچون شکنجهای بود که نه تنها جسم، بلکه روحش را نیز با خود میبرد. یادآوری آن لحظات که در آن بهزور در دستهای کسانی قرار گرفت که نه انسانیت را میشناختند و نه حرمت به زنان قائل بودند، همچون زخمهایی بود که هیچوقت التیام نمییافت.
نسترن گفت: «وقتی طلاق گرفتم و دوباره به خانه پدرم برگشتم، دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمانده بود. نه امید، نه آرزو، نه حتی جرات زندگی. فقط سایهها و سکوتم بود که مرا در خود میبلعید.» کلماتش به سختی از دهانش بیرون میآمدند، گویی هر کلمه مانند سنگی بر روی قلبش میافتاد. او که در میان خانوادهاش برگشته بود، دیگر نمیتوانست از گذشته فرار کند. هر لحظهی آن گذشتهی دردناک در ذهنش چون کابوسی بیپایان تکرار میشد. نسترن دیگر آن دختر شاد و پرانرژی نبود. او اکنون تنها یک سایه از خود بود، دختری که بهجای آرزوهای روشن، فقط غم و ترس را به دوش میکشید. دنیا برای او دیگر رنگی نداشت. در نگاهش، حتی خورشید دیگر نتوانست به اندازهی کافی روشنایی بیاورد. گذشتهاش همچنان در ذهنش حک شده بود و هیچچیزی جز درد و نابودی در زندگیاش باقی نمانده بود.
این داستان نه تنها سرگذشتی از یک دختر است که از خاک و خون و ترس زندگی میکند، بلکه بازتابی از سیاهترین روزها و شبهایی است که زنان و دختران افغانستان در دل آن به اسارت کشیده میشوند. این روایتها همچون زخمی عمیق بر دل تاریخ است که هر کلمهاش درد و رنجی را به یاد میآورد که بر دوش این زنان بیگناه تحمیل شده است. داستان نسترن، فقط داستان یک نفر نیست؛ بلکه داستان هزاران دختری است که در هر گوشه از این سرزمین، در دنیای خشونت و بیرحمی محصور شدهاند. دنیایی که در آن، هیچچیز جز ترس و اضطراب برایشان باقی نمانده است.
در میان این ظلم و وحشت، قلبهای زنان افغانستان همچنان در جستجوی امیدی گمشده هستند. اما این امید در دلهایشان به رنگ خون آغشته شده است. در دنیای نسترن و امثال او، هیچ چیزی جز زخمها و خاطرات تلخ از آن شبها باقی نمانده است. این روایتها نه فقط دردهایی هستند که بر پیکر انسانها وارد میشود، بلکه رنجهاییاند که در روح و روان زنان این سرزمین رسوخ کرده و هر روز در سکوت به انتظار تسلی باقی میمانند. زندگیهایی که بهسادگی نابود میشوند، همچون برگهای خشک شده در میان طوفان، و قلبهایی که هیچگاه از این دردها بهبود نخواهند یافت. هر لحظهای که در این سرزمین میگذرد، نشاندهنده یک جهان بیرحم است که در آن، انسانیت و کرامت انسانی به سادگی زیر پا له میشود. نسترنها و امثال او، هرچند در برابر این ظلمها و ستمها دست و پا میزنند، اما همیشه در دلشان زخمی خواهند داشت که هیچگاه التیام نخواهد یافت.