شعرفرهنگ و ادبیات

گلستانِ فروغ پرپرشد!

نویسنده: محمد افسر رهبین

ابراهیم به آسمان ها رفت!
کابل ـ ۲ شهریور(سنبله) ۱‍۴۰۲

ابراهیم گلستان نویسنده، مترجم، کارگردان، عکاس، روزنامه نگار و یک تن از هنرمندان کم بدیل و شخصیت تاثیرگذار ادبی و هنری ایران، به تاریخ اول شهریور۱۴۰۲ در منزل مسکونی اش در بریتانیا چشم از جهان بست. (همه به سوی خدا بر می گردیم.)

ابراهیم گلستان، سید ابراهیم تقوی شیرازی در سال ۱۳۰۱ در شیراز به جهان آمد. پدربزرگ او آیت‌اللّه سید محمد شریف تقوی شیرازی و پدرش محمدتقی گلستان نام داشت و روزنامه‌نگار و مدیر روزنامه‌ی گلستان بوده است.

گلستان دوران ابتدایی و متوسطه را در شیراز گذراند و برای ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی حقوق، به تهران رفت. ابراهیم گلستان در دوران دانشجویی به عضویت حزب توده درآمد و دانشگاه را نیمه‌کاره رها کرد. او به عکاسی برای حزب در مطبوعات پرداخت اما اندکی بعد، پس از بروز اختلافاتی از حزب توده جدا شد و به فعالیت در حوزه‌ی ادبیات و هنر روی آورد.

ابراهیم گلستان برای همکاری با اداره‌ی انتشارات شرکت نفت ایران و انگلستان به آبادان رفت و زمانی که دیلن تامس، شاعر ولزی، برای نوشتن مطالب تبلیغاتی برای شرکت نفت به آبادان رفته بود، ترجمه برای او را به عهده گرفت. گلستان همزمان با کار در این اداره، به ترجمه‌ی رمان‌های معروف جهان برای نشریه‌ی روزانه‌ی اخبار هفته پرداخت و برای مدتی، اداره‌ی این نشریه را هم پذیرفت. گلستان با مجله‌ی انگلیسی دیلی نیوز نیز همکاری‌هایی داشت.

ابراهیم گلستان در سال ۱۳۳۶استودیوی سینمایی «گلستان» را بنیان گذاشت. اولین ساخته‌های او، فیلم‌های مستندی اند که برای یکی از سازمان‌های زیرمجموعه‌ی شرکت نفت تولید شده‌اند. «یک آتش» و «موج و مرجان و خارا» نمونه‌هایی از این تولیدات به شمار می‌آیند. همکاری گلستان با شرکت‌ نفت و سازمان‌های تابعه‌ی آن، سرزنش‌ها و انتقادهای گسترده‌ای را از جانب روشنفکران آن زمان، به ویژه جلال آل احمد، به دنبال داشت؛ تا اندازه‌ای که برخی او را با لقب «گلستان نفتی» خطاب قرار می‌دادند.

از دیگر آثار سینمایی ابراهیم گلستان در این دوران می‌توان به «تپه‌های مارلیک»، «گنجینه‌های گوهر»، «اسرار گنج دره‌ی جنی» و «خشت و آینه» اشاره کرد.

ابراهیم گلستان در سال ۱۳۳۷ با فروغ فرخزاد در استودیوی خود ملاقات کرد. «خانه سیاه است» فیلمی است که در اثر همکاری آن‌ها و با تهیه‌کنندگی گلستان و کارگردانی فرخزاد ساخته شده است.

ابراهیم گلستان در این دوران متمرکز بر ساخت فیلم‌های داستانی و مستند بود و جوایز متعددی را برای آثارش دریافت کرد. در سال ۱۳۴۰ «یک آتش»، برنده‌ی جایزه‌ی جشنواره‌ی فیلم کوتاه «ونیز» می‌شود و نام گلستان را به عنوان اولین مستندساز ایرانی که برای تولیداتش، جایزه‌ی بین‌المللی دریافت کرده است، مطرح می‌کند.

گلستان به ترجمۀ آثار ارزشمندی نیز پرداخته است. از میان داستان‌ها و ترجمه‌هایی که از او منتشر شده‌اند، می‌توان به «آذر، ماه آخر پاییز»، «اسرار گنج دره‌ی جنی»، «خروس»، «هاکلبری فین» و«دون ژوان در جهنم» اشاره کرد.

ابراهیم گلستان در سال ۱۳۵۶ به انگلستان رفت و تا پایان زندگی (اول شهریور۱۴۰۲) در همان جا به سر برد.

نویسندگان و هنرمندان و شاعران دهه های چهل و پنجاه  و شصت خورشیدی در افغانستان، کمتر وجود دارند که با ادبیات و هنر در ایران آن روزگار آشنا بوده و از ابراهیم گلستان چیزی نخوانده و با نام او آشنا نباشند.  از سویی نیز به باور این کمترین، رابطۀ عاشقانۀ گلستان با فروغ و محبوبیت فروغ به عنوان یک شاعربانوی نوگرا و سنت شکن سبب شناخت بیشتر گلستان در نزد آنان گردید.

ابراهیم گلستان در دوران جوانی با دختر عموی خود، فخری گلستان ازدواج کرد. او دو فرزند دارد؛ کاوه گلستان (عکاس خبری که بر اثر انفجار مین در عراق کشته شد) و لی‌لی گلستان (مترجم، نویسنده و صاحب گالری گلستان). نوه‌ی او، مانی حقیقی، کارگردان سینماست و نوه‌ی دیگرش، مهرک، خواننده‌ی رپ است.

آشنایی ابراهیم گلستان با فروغ فرخزاد که در سال ۱۳۳۷ در استودیوی گلستان رخ می‌دهد، به همکاری آن‌ها در ساخت فیلم منجر می‌شود. شایعات روابط عاشقانه‌ی گلستان و فرخزاد باعث جنجال‌های فراوانی در عالم ادب شده است. به گمان برخی، گلستان الهام‌بخش فروغ برای زندگی هنری مستقل او بوده است. روابط این دو تا زمان تصادف و مرگ نابه‌هنگام فرخزاد ادامه می‌یابد و به نوعی، فروغ را به بخشی جدانشدنی از زندگی شخصی و حرفه‌ای گلستان تبدیل می‌کند.

روابط عاشقانۀ گلستان و فروغ، چنان در اذهان و به ویژه در جامعۀ فرهنگی جاگزین گردیده است که اهل فرهنگ و ادب و بیشترینه هم نسل ها و نسل های آشنا با داستان های عاشقانۀ شاعران و هنرمندان دهه های چهل وپنجاه خورشیدی، با شنیدن پدرود گلستان، فروغ و رابطۀ عاشقانۀ او با گلستان را به یاد می آورند.

دردا؛ که مرگ نقطۀ بازگشت است و انسان پس از هرچند عمر کوتاه و بلند باید برگردد. گلستان فروغ هرچند (۵۶) سال پس از وی سبز ماند، مگر سرانجام به روز چهارشنبه اول شهریور ماه پرپر شد!

در این جا(به نقل از صفحۀ آسمان روشن شعر) روایت هایی از بستگان و دوستان فروغ و گلستان را ـ بدون هیچ ویرایش و پیرایش ـ می گذاریم؛ برای آن ها که دوست دارند داستانِ داستان نگار و شاعر را بدانند:

پوران فرخزاد :

گمانم با معرفي اخوان ثالث بود كه فروغ در گلستان فيلم مشغول به كار شد. يك روز فروغ با التهاب و هيجان خاصي به من گفت : با مردي آشنا شدم كه خيلي جالب است . اثر فوق العاده اي روي من گذاشته. محكم و با نفوذ است . بسيار جدي است . اصلا غير از مردهايي كه تا حال شناخته بودم . براي اولين باريست كه از كسي احساس ترس مي كنم . از او حساب مي برم . او خيلي محكم است. و اين مرد كه بعد ها شناختم كسي نبود غير از ابراهيم گلستان . وقتي گلستان در زندگي فروغ جدي شد ، او هر روز آرامتر ، تو دارتر و ساكت تر مي شد. بعد از اينكه ابراهيم گلستان در نزديكي استوديو گلستان خانه اي براي فروغ ساخت من كه تقريبا هر روز ناهار با فروغ بودم ديگر كمتر او را ميديدم . گلستان هر روز براي فروغ مسئله اي جدي تر و عميق تر مي شد . فروغ با همه ي قلبش عاشق گلستان شده بود و براي فروغ گويي جز گلستان هيچ چيز وجود نداشت . اين عشق فروغ رو از سرگرداني ها نجات داده بود . بسيار آرام و ساكت شده بود. از دوستان قديمي اش كاملا كناره گرفت و هر وقت در تهران بود تمام ساعاتش را در استوديو گلستان  سپري مي كرد . فروغ براي تهيه فيلمها زياد به مسافرت مي رفت . يادم هست چندي قبل از فاجعه مرگش با گلستان ، سفري به شمال رفتند كه در راه اتومبيلشان تصادف مي كند و گلستان زخمي شد وقتي به تهران بازگشتند فروغ با نگراني و از ته قلبش با جوش و خروش خالصانه اي گفت : ميدوني پوران اگر خدايي نكرده در اين تصادف گلستان مي مرد من حتي يك لحظه هم پس از او زندگي را تحمل نمي كردم و خودم را مي كشتم.

در آن تصادف فروغ هيچ آسيبي نديد و با آنكه گلستان هم آسيب جدي اي نديده بود ، اما فروغ سه روزرا در شور و هيجان و اضطراب تلخي سپري كرد.

فروغ از عشق به گلستان تلخي ها ي زيادي متحمل شد ، او هرگز دوست نداشت جاي خانم گلستان را بگيرد ، از اين رو همراه  دست رد به پيشنهاد ازدواج گلستان به سينه مي زد . من خود چند بار شاهد بودم گلستان فروغ را تا در محضر براي عقد برد اما خواهرم  فروغ در لحظه هاي آخر بشدت از اين تصميم منصرف مي شد و گلستان را كه تا حد مرگ مي پرستید سخت مي رنجاند.

 اگر چه خانم گلستان با آنكه بسيار با تدبير و مهربان بوده  و حضور فروغ را در زندگي همسرش كاملاپذيرفته بود اما بارها  و بار ها بشدت باعث رنجاندن فروغ گشته بود . و فروغ همواره از اين عشق  و شوريدگي سر خورده و متاسف بود . دختر گلستان در آزار و اذيت فروغ از هيچ كاري دريغ نمي كرد فروغ دختر و پسر گلستان را مي پرستيد . يك روز به من گفت : ” خواهر من آنها را مي پرستم اما اين دختر از من بشدت متنفر است ” پسر گلستان رابطه ي صميمانه اي با فروغ داشت حتي وقي كاوه در لندن بسر مي برد نيز همواره با فروغ مكاتبه مي كرد ، ميان آنها حسن تفاهم كاملي بر خوردار بود.

يك روز بخوبي به ياد دارم براي ديدن فروغ رفتم به استوديو گلستان ، گلستان آنروز ها در سفر اروپاييش

بود . فروغ را بشدت ناراحت و گريان ديدم . چشمانش سرخ و ورم كرده بود . در مقابل اصرار و ناراحتي

هايم گفت :(داشتم در کشوي گلستان به دنبال چيزي مي گشتم كه چند تا كاغذ به دست خط او ديدم

. نامه هايي بود كه در سفر قبلي خطاب به زنش نوشته بود . در اين نامه ها به زنش نوشته است كه

آنچه در زندگي تنها برايش مهم است تنها اوست ، مرا براي سر گرمي و تفنن مي خواهد ، كه من هرگز

در زندگي اش مهم نبوده ام ، و در نامه هايش به زنش اين اطمينان را مي دهد كه : ” كه اين زن براي

 من كوچكترين ارزشي ندارد . ” وجود من براي او هيچ هست هر چه هست تنها تويي كه زن من و مادر فرزندانم هستي . فروغ مي گفت و با شدت مي گريست . بعد گفت : به محض اينكه گلستان بر گردد

براي هميشه از او جدا خواهد شد .

البته وقتي گلستان برگشت نه تنها از او جدا نشد بلكه رابطه عميق تري بين آنها بوجود آمد بي شك

گلستان براي نوشتن آن چيز ها دلايل قابل قبولي براي فروغ آورده بود . فروغ با گلستان ماند تا يك بار

بر سر عشق گلستان و ناراحتي هاي تلخي كه اين مرد همواره برايش فراهم مي آورد دست به خودكشي بزند. يك جعبه قرص گاردنال را يك جا بلعيد ، حوالي غروب كلفتش متوجه اين مسئله مي شه و او را به بيمارستان البرز مي برند . و قتي من خودم را به بيمارستان مي رسانم فروغ بي هوش بود . پس از آن هر چه كردم او چرا قصد چنين كاري داشت ؟ هرگز يك كلمه در اين رابطه با من حرف نزد ، اما كلفتش گفت : آنروز گلستان به منزل فروغ آمده بود و بشدت با يكديگر به دعوا و مجادله پرداخته بودن و پس از آن بود كه فروغ قرص ها را خورد…

امير كراری( فيلم بردار گلستان فيلم ) :

 بين آنها در محيط كاري احترام بسيار متقابلي بر قرار بود . همواره فروغ خانوم و آقاي گلستان همديگه رو بنام  مي خواندن . و تا او نجايي كه ما با آنها روبرو بوديم رابطه ي عميق بين آنها و آن همه شيفتگي و شوريدگي،، تنها هنر بود كه ميانشان بوجود آورده بود و اين هنر بود كه آنها را به هم پيوند مي داد …
احمد رضا احمدی :

 بهترين دوران شعري فروغ و قصه نويسي گلستان دوراني بود كه آنها با هم بودند.

كاوه گلستان :

ده، دوازده سالم بود كه فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت … براي من خيلي جالب بود. فروغ، خانم جواني بود كه يك ماشين آلفارومئوي ژيگولي آبي آسماني داشت و سقفش را بر ميداشت … اين براي من تصوير يك انسان آزاد و رها بود… هر وقت فرصت مي‌كرد، من را سوار ماشين مي‌كرد و مي‌برد شميران مي‌گرداند … آن لحظاتي كه در ماشين‌اش بودم برايم تا اندازه‌اي لحظات تعيين كننده‌اي بود. روي من خيلي اثر مي‌گذاشت … نمي‌دانم چرا ولي احساس آزادي مي‌كردم … امواجي كه از او مي‌آمد، امواج يك آدم آزاده بود…

رابطة ‌پدرم با فروغ يك رابطة باز بود. چيزي نبود كه در خانواده ما به عنوان يك رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود. اين دنياي بيرون بود كه رابطه را كثيف كرد. اين آدم هاي حقير بيرون بودند كه به خاطر حقارت فكري خودشان نمي‌توانستند اين اتفاق را درك بكنند … عشق يكي از ساده‌ترين چيزهايي است كه براي بشر اتفاق مي‌افتد … آدم هايي بيرون بودند كه با تفسيرهاي مريضي كه از اين رابطه ارائه مي‌دادند، زندگي را براي همه خراب كردند … يعني ما اين جا مي‌توانيم به يك رابطه سازنده عاطفي بين دو تا آدم در مسير تاريخ اشاره كنيم … رابطه‌اي كه به هيچ كس نه صدمه‌اي مي‌خورد و نه به كسي مربوط بود…

موقعي كه فروغ مرد همه چيز عوض شد … پدرم به يك حالت عجيبي گرفتار شده بود و فضاي خيلي سنگيني در خانه ما حكم فرما بود … براي من و مادرم خيلي سخت بود كه بتوانيم فشار غم پدر را تحمل كنيم … او آدمي شده بود كه نمي‌شد باهاش حرف زد، نمي‌شد باهاش ارتباط برقرار كرد … توي خانه حضور داشت ولي انگار در اين دنيا نبود … من يادم مي‌آيد از پنجره اتاقم بيرون را نگاه مي‌كردم … پايين حياط درخت هاي كاجي بود كه پدرم كاشته بود … هر دفعه كه بيرون را نگاه مي‌كردم پدرم را مي‌ديدم كه مثل آدم هاي در خواب، لاي اين كاج ها ايستاده بود و داشت آن ها را بو مي‌كرد … امواج غم دور و برش خيلي شديد بود …

اگر عشق چيزيه كه با مرگ،‌روي آدم چنين اثري مي‌گذاره، پس اصلاً عشق به چه درد مي‌خوره؟… اشكال طبيعتاً از فروغ نبود؛ اشكال از پدرم بود كه خودش را تا اين حد به او وابسته كرده بود … جوري كه با قطع اين وابستگي، پدرم هم زندگي‌اش قطع شد … با اين كه پدرم بعد از مرگ فروغ، توليدات بسيار با ارزشي داشت، اما من ديگر به عنوان يك «انسان زنده» به او فكر نكردم … تا آن جا كه به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد!

نمایش بیشتر

سیمرغ

سیمرغ یک نهاد فرهنگی و اجتماعی است که با اشتراک جمع کثیری از اندیشمندان، فرهنگیان و نویسنده‌گان در حوزه تمدنی و فرهنگی فارسی_ پارسی تشکیل گردیده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا