فرهنگ و ادبیات
«گفتوگو با مرگ»؛ کتابی شگفتانگیز و عمیق دربارهی آزادی، زندگی و مرگ
نویسنده: ایلیاد احمد
«گفتوگو با مرگ»؛ کتابی شگفتانگیز و عمیق دربارهی آزادی، زندگی و مرگ
سخن بر سر کتابیست که ارزش بارها خواندن را دارد. «گفتوگو با مرگ» که اسمِ ترجمهی فارسی کتابِ «شهادتنامهی اسپانیا» از آرتور کوستلر، نویسنده و خبرنگار انگلیسی – مجاری است، ماجرای شگفتانگیزیست از آزادی، زندگی، مرگ، امید، تنهایی و یأس. این کتاب مجموعهی یادداشتهایی است که کوستلر پس از محکوم شدن به اعدام بهجرم آزادیخواهی در اسپانیا – که زادگاهش نبود و داوطلبانه برای آزادی آن میرزمید – در زندان نوشته است. در این یادداشتها کوستلر از تجربههایی چون «جسارت»، «صداقت»، «ترس»، «انتظار برای مرگ» و «سرسختی زندگی» مینویسد.
کمتر کتابی را چنین «انسانی» یافتهام. بدینمعنا که با دغدغههای خویشتنام در گفتوگو درآید و بتوانم در این «بودنِ رندانه و بزرگ» کوستلر، دقیقهها و جرقههای بودن خود را چون مرآتی قدنما نظاره کنم.
کوستلر ماجرا را از پیوستن خود به چپگراها در جنگ داخلی اسپانیا و برضد حاکمیت فاشیستی ژنرال فرانکو آغاز میکند. در «تردید» درنگی میکند و همچون هریک ما، کفههای ترازویی را که بیشک بهنفع «محافظهکاری» حکم خواهند کرد سبک و سنگین میکند، ولی در پایان از این تردیدی که «شیرینی جان» بر آدمی تحمیل میکند درگذشته و حافظوار میگوید «زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد!» کوستلر به کمونیستهای آزادیخواه در اسپانیا میپیوندد.
این خبرنگار جنگی که دگر پایش به میدان سیاست و مبارزه کشیده شده بود، در نبرد مالاگا و پس از شکست چپگرایان زندانی میشود. بهوقت دستگیری که هفتتیر «بولین» بهسوی سرش نشانه رفته است، در تعبیری عجیب میگوید که «مکش خلائی» را در پشت سرش احساس میکرده است، درجاییکه هفتتیر به سویش بود و منتظر برخورد گلولهی داغ و آهنین بدانجا بوده است.
سپس فکر کرده است که او را در کتابخانه بهدار خواهند آویخت، با طنابی از سیم؛ و از تلخی جان کندن و کُندی مُردن با ریسمان سیمی میگوید. ولی او را نمیکُشند. به زندانی در سویل انتقال میدهند که صد و دو روزِ بهقول خودش «آزگار» را در آنجا بهسر میبرد.
در این دوره است که آگه میشود او در شمار محکومانِ به اعدام است و دیر یا زود، «کار او را نیز خواهند ساخت.» و از اینجاست که ما در مجموعهی یادداشتهای او، با یکی از صادقانهترین برخوردهای انسان با اضطراب وجودی برخاسته از حضور تمامقد سایهی سیاه مرگ رویارو میشویم.
کوستلر احساس خشم میکند و به در و دروازهی سلولش میکوبد. سپس ترس او را در آغوش میفشارد و شیرینیهای زندگی، شاهدِ سقوط او به چاه یأس میمانیم و نومیدی از راهی بهآنسوی محکومیت خویش یافتن و در پایان خلسهی او را مینگریم؛ کرختیای که دگر اهمیتی به اینکه زنده خواهد ماند یا نه نمیدهد.
او بارها تصمیم میگیرد که پیش از تیرباران شدن به دست سربازان فاشیستِ فرانکو، خودکشی کند؛ ولی بهقول خودش «زندگیِ سرسخت» دستهای رونشده و حیلهگریهای فراوانی برای ابقای خود بلد است. آنچنانکه او در جایی مینویسد گاهی یگانه دلیلش برای خود را نکُشتن، «تنبلی» بوده است.
از مرگ همرزمانش مینویسد. از صدای شکنجههای هولناکی که سلولهای دگر در سکوتِ سرد و خوفناک زندان میپیچید و جوانانی که او رفتنِ آنان بهسوی بیجانی و باختنِ هدیهی زندگانی را بهچشم سر مینگریست.
باری که او و چند نفر دگر را سوار کامیونی میکنند که بهجایی انتقال بدهند، فکر میکند که همین است، آخرین مناظری که او در زندگی میبیند و نزدیک است آن دقیقهی ظاهراً «تلخ» باختنِ آگاهی. ولی کوستلر میگوید که هیچ احساسی چه شیرین و چه شور نداشته است؛ در آن دقیقه سیگاری از سربازی بهعاریت میستاند و تمنا میکند که زودتر تمام شود.