تحلیل و تبصره سیاسی

کابل«شهری در بند فقر و محرومیت زنان»

نویسنده: مریم حسینی

از هر سو صدای فقر و بیچاره‌گی به گوش می‌رسد. این صدا از گلوی زنان و کودکان کار بیش‌تر از هر کسی زجرآور است. همان‌طوری که چشمانم نظاره‌گر و گوش‌هایم در حال شنیدن است، در میان شلوغی شهر قدم می‌زنم. سروصداها از هر طرف به گوشم می‌رسد. دکان‌داران، راننده‌ها و دست‌فروشان مثل هر روز صف بسته‌اند و برای لقمه‌ای نان تقلا می‌کنند. بازار کابل همان ازدحام و شلوغی چند سال قبل را دارد، با تفاوت این‌که چهره‌ها نگران‌تر و ترس‌ها بیش‌تر است و زنان کم‌تر دیده می‌شوند. چنگی بر بیکی که در شانه است می‌اندازم و نگرانم که مبادا کسی موبایل یا پولم را بردارد؛ زیرا از شهری که ۹۰ درصد آن در فقر به سر می‌برند و نانی برای خوردن ندارند چه شکوه و شکایتی است، وقتی هر روز نان از دهن آنان ربوده می‌شود و دسترخوان‌شان خالی و خالی‌تر می‌شود. با فقر که  این جمعیت دست و پنجه نرم می‌کنند، باید نگران بود و متاسف شد، اما بیش‌تر دلم به حال کودکان کار و زنانی می‌سوزد که از طلوع خورشید تا غروب جاده‌ها را پرسه می‌زنند و در هوای سرد روزهای آغازین زمستان به دنبال چند افغانی هستند تا با آن شکم اعضای خانواده‌های‌شان را سیر کنند.

گروه طالبان زنان را از رفتن به مکتب، دانشگاه و کار منع کرده‌اند، اما هیچ اقدامی برای این زنان که هر لحظه حرمتش برای لقمه‌ای نان پامال می‌شود، نمی‌کنند. ما هر روز شاهد ازدیاد زنان گدا و کودکانی که کار شاقه می‌کنند، هستیم. آن وقت طالبان در این مورد هیچ اقدامی نمی‌کنند و تنها مانع تحصیل و کار که حقوق اساسی زنان است و هیچ حکم شریعی ندارد، می‌شوند. سیاست طالبان در مقابل زنان جز نفرت و انزجار از نصف جامعه که همواره برای آبادی وطن خود تلاش کرده‌اند، نیست.

وقتی در جاده‌های کابل قدم بزنیم، بیش‌تر می‌دانیم که ما زنان چه‌قدر بی‌رحمانه و ناانصافانه محروم از زنده‌گی هستیم و چه‌قدر دل‌مان می‌گیرد. ما را از همه حقوق ما محروم کرده‌اند، از حقوق اولیه که بدون آن زنده‌گی مفهومی جز پوچی ندارد. ما زنان در این خاک کم زجر ندیده‌ایم. از هر طرف سوخته‌ایم و ساخته‌ایم. زنان افغانستان با مفهوم سوختن و ساختن خوب بلد هستند؛ زیرا از هنگام تولد تا مرگ با آن دست به گریبان هستند. به ما گفته‌اند که زن نباید بلند بخندد. گفته‌اند که تو زنی، نباید صدا بلند کنی. گفته‌اند که هر چه زودتر ازدواج کنی و خانه‌داری بیاموزی، موفق‌تری. گفته‌اند اگر در خانه شوهر سوختی، باید تحمل کنی، باید صدایت را خفه کنی و بسازی. گفتیم ما هم رویا داریم، گفتند تو را به رویا چه؟ گفتیم بگذارید زنده‌گی کنیم، گفتند مگر نان نمی‌خوری و آب نمی‌نوشی، چه کم داری؟ هیچ کس نگفت که تو هم انسانی، حق انتخاب داری، حق جنگیدن و صدا بلند کردن داری، حق داری که زنده‌گی کنی، نه این‌که تنها نفس بکشی. اما ما زنان در این خاک با همه این ممانعت‌ها هنوز زنده هستیم و می‌سوزیم و می‌سازیم.

ذهنم با همه این بدبختی‌ها و مظلومیت‌ها درگیر بود که ناگهان در میان شلوغی کسی چادرم را کشید و با بغض در گلو گفت: «خاله خیر است پنج روپه بته، چاشت نان نخورده‌ام و گرسنه استم.» این‌جا بود که دلم بیش‌تر گرفت و چشمان آن کودک کار حالم را دگرگون‌تر کرد. فراموش کردم که برای چه خانه را ترک کرده و به بازار آمده‌ام. در میان آن‌همه ازدحام نفسم بند می‌آمد و به سختی توانستم خود را به جایی که ازدحام کم‌تر بود برسانم. بار دیگر ذهنم درگیر شد و با خود فکر می‌کردم که این زنان سردی زمستان را بی‌هیچ نان و مواد سوخت چه‌گونه بگذارانند، وقتی کودکان‌شان پنج افغانی برای خریدن نصف نان ندارند. این زنان که در هر چند قدمی با کودکان‌شان بر سر راه عابران نشسته‌اند، چه‌گونه زمستان را بگذرانند. این است وضعیت زنان و کودکان در سرزمینی که حاکمان آن ادعای برپایی عدالت براساس دین اسلام دارند و زنان را از همه‌ حق‌شان محروم کرده‌اند.

هوا کم‌کم تاریک می‌شد و من باید پیش از تاریک شدن هوا خود را به خانه می‌رساندم. قدم‌هایم را تیزتر از همیشه برمی‌داشتم و از میان آن‌همه بدبختی به سرعت می‌گذشتم. روز بدی بود و من آن روز را هرگز نمی‌توانم فراموش کنم. از آن روز یک ماه می‌گذرد و من پس از آن دیگر بازار نرفته‌ام، چیزی نخریده‌ام و خود را در خانه حبس کرده‌ام. من می‌ترسم، می‌ترسم که بدبختی خودم و زنان کشورم باعث شود که نسبت به ادامه زنده‌گی ناامید شوم و نتوانم با این‌همه مشکل کنار بیایم. من به خاطر محرومیت خود از حق تحصیل بارها گریسته‌ام، ناامید شده‌ام و حالا وضعیت زنان و فقر بیش‌تر حالم را می‌گیرد.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا