تحلیل و تبصره سیاسی

پدرم نمُرده است، او در هنجره‌ای آزادی‌خواهان زنده است و ما به یادش مقاومت می‌کنیم

شگوفه یعقوبی

بعد از مدت‌های طولانی، هفته گذشته به خانه‌ی فرشته رفتم. روز سرد و هوای برفی بود. برف‌ بر زمین و سقف خانه‌ها نشسته بودند و هر کدام از دانه‌های برف همچون یادگاری‌های از دست‌رفته در دل تاریخ به آرامی فرو می‌ریختند. درختان که زمانی سرسبز بودند، اکنون پوشیده از برف و یخ بودند و گویی هیچ‌چیز نمی‌توانست حرکتی در آنها به وجود آورد. خانه‌ی فرشته قدیمی بود، با دیوارهایی گِلی که از باد و باران و سرمای طاقت‌فرسا رنج می‌برد. در دل این خانه، که گویی یک دنیای کوچک درون خود داشت، از هر طرف سکوت می‌بارید. به سختی در را زدم و مادرش در را باز کرد. نگاهی پر از نگرانی به من انداخت و در سکوتی سنگینی گفت: «داخل بیا، اما با احتیاط حرف بزن.»
خانه، همچون قلبی زخمی بود که در دل شب‌های بی‌پناه و برف‌های سنگین پنهان می‌شد. وارد خانه شدم. بوی زغال‌سنگی که از بخاری کوچک زغال‌سنگی می‌آمد، به سختی در برابر سرمای بیرون ایستادگی می‌کرد. فرشته در گوشه‌ای از اتاق نشسته بود، کنار بخاری، دست‌هایش در هم گره خورده و چشمانش که گویی از گذشته‌ای پر از درد و ترس خالی شده بودند، به دفترچه‌ای که در دست داشت خیره بود. لبخند کم‌جان و بی‌روحی بر لب‌هایش نشسته بود، اما چیزی در آن لبخند نبود. فقط یک عادت بی‌پایان از روزهای بی‌امید بود. وقتی چشمانش را از دفترچه بلند کرد و مرا دید، به آرامی گفت: «سلام، خوش آمدی. خیلی وقت‌ها بود که منتظرت بودم.»
نشستم و دفترچه‌ام را باز کردم. قلمم را در دست گرفتم و به فرشته نگاه کردم. چشمانش از آن نگاه‌های غم‌گین و پر از سوالات بی‌جواب بود. در سکوتی که در اتاق حکفرما بود، صدای نفس‌های یخ‌زده‌ام تنها چیزی بود که می‌شد شنید. گویی زمان به کندی می‌گذشت، اما احساس می‌کردم که در آن لحظه، هر کلمه‌ای که فرشته قرار بود بگوید، سنگینی یک تاریخ پر از درد و رنج را با خود می‌آورد. به آرامی به او گفتم: «هر چه می‌خواهی بگو، من می‌نویسم. این دفترچه فقط برای کلمات نیست؛ این‌جا جایی است که دردها و امیدهایت را می‌توانی با کلمات بنویسی، تا هیچ‌چیز فراموش نشود. همه‌ی آن‌چه در دل‌ات سنگینی می‌کند، در این کلمات زندگی می‌کند. من در کنار تو هستم تا بشنوم، تا بنویسم، تا روایت‌ات بشود بخشی از تاریخ این سرزمین. هر چه که باشد، باید گفت و ثبت کرد، تا نسل‌های آینده بدانند که در دل این برف‌ها و سکوت‌ها چه گذشته است.»
چشمان فرشته در آن لحظه به شدت می‌درخشید. انگار کلمات من کمی از سنگینی در دلش کاسته بودند، اما هنوز در آن نگاه، حس ناامیدی و دلتنگی پیدا بود. فرشته کمی مکث کرد، انگار در دلش خاطراتی عمیق و دردناک در حال شکل‌گیری بودند. سپس سرش را بالا آورد و گفت: «زندگی ما هیچ‌وقت ساده و بی‌دغدغه نبود. همیشه در سایه‌ی تهدیدات و نگرانی‌های پنهان، هر روز را می‌گذرانیدیم. گویی همیشه یک بار سنگین بر دوش‌مان بود که هر لحظه ممکن بود فرو بریزد. هیچ‌وقت امنیتی در کنارمان نبود. همواره در ترس از فردا زندگی می‌کردیم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردیم که روزی برسد که همه‌چیز از ریشه تغییر کند. پدرم همیشه به ما می‌گفت که هیچ‌چیز در دنیا به اندازه‌ی سکوت در برابر ظلم دردناک نیست. او از همان کودکی‌اش یاد گرفته بود که برای حقیقت و عدالت بی‌ایستد، حتی اگر این ایستادن به بهای جانش تمام شود. همیشه در کنار مردم بود. هیچ‌وقت نمی‌توانست ببیند که مردم به ظلم کشیده شوند، چه در پایتخت، چه در کوه‌ها، چه در خانه‌ها. برای او، مبارزه برای آزادی چیزی بود که هیچ‌وقت از آن دست نمی‌کشید. وقتی که طالبان به سرزمین‌مان حمله کردند، وقتی که همه‌چیز در ابهام و تاریکی فرو رفت، پدرم ایستاد. او گفت: “من نمی‌توانم دیگر این‌طور زندگی کنم. نمی‌توانم ببینم که مردم ستم بکشند. باید مبارزه کنم. نمی‌توانم بگذارم که این ظلم بی‌پایان شود.” این کلمات از دل او برآمدند، چون او با تمام وجود احساس می‌کرد که نمی‌تواند در برابر ظلم خاموش بماند.»
فرشته لحظه‌ای مکث کرد و چشمانش از اشک پر شد، اما او به آرامی اشک‌هایش را پاک کرد و ادامه داد: «پدرم به هندوکش رفت، نه به دلیل ترس، بلکه به دلیل شجاعت و تعهدی که نسبت به مردم و وطنش داشت. او نمی‌خواست زندگی‌اش را در سایه‌ی ترس و بی‌حرکتی سپری کند. وقتی که به جبهه مقاومت ملی پیوست، دیگر هیچ چیزی نمی‌توانست او را از مسیرش منصرف کند. او برای آزادی، برای آن روز که دیگر هیچ‌کس مجبور نباشد در سایه‌ی ظلم زندگی کند، جانش را به خطر انداخت. در دل شب‌هایی که برف و سرما همه‌چیز را در سکوت و تاریکی فرو می‌برد، وقتی که هیچ‌کسی از حرکت‌های او و یارانش خبر نداشت، آن‌ها در دل کوه‌ها جنگیدند. شب‌ها، زمانی که تمامی دنیا در سکوت فرو می‌رفت، تنها صدای قدم‌های‌شان به گوش می‌رسید.
آن‌ها بدون هیچ‌گونه تضمینی برای فردا، در برابر ظلم و استبداد ایستاده بودند. پدرم با قلبی پر از امید به آینده می‌جنگید، به امید روزی که مردم سرزمینش آزاد باشند و دیگر هیچ ظلمی به آنها تحمیل نشود. در دل شب‌هایی که تاریکی همه‌چیز را فرا می‌گرفت، او و یارانش در جنگ بودند، برای مردم، برای آینده‌ای که آرزو داشت، برای سرزمینی که باید دوباره شکوفا می‌شد.»
فرشته نفس عمیقی کشید و از پنجره به برف‌های بیرون نگاه کرد، برف هنوز می‌بارید و خانه در سکوت فرو رفته بود. او ادامه داد: «اما یک روز، خبری رسید که پدر دیگر باز نخواهد گشت. وقتی که شنیدیم که او در دل نبرد جانش را فدای وطن کرده است و به شهادت رسیده، انگار زمان ایستاد و تمام دنیا برای لحظه‌ای فرو ریخت. احساس کردم که زمین از زیر پایم کشیده شد و هیچ چیزی در آن لحظه به اندازه‌ی فقدان پدر واقعی نبود. یادم می‌آید که مادر به آرامی مرا در آغوش گرفت و در سکوتی سنگین که گویی صدای دنیا در آن گم شده بود، هیچ‌کسی نمی‌دانست چه باید گفت. کلمات در گلویم خشکیدند، هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست آن درد عمیق را توصیف کند. در آن لحظه که هیچ چیزی جز فقدان پدر نمانده بود، حس کردم که نه تنها او، بلکه بخشی از وجود ما از دست رفته است. احساس کردم که بخشی از روح ما، آن چیزی که همیشه در دل‌مان می‌تپید و امید می‌داد، از دست رفته و جایش را خلا و اندوه سنگینی پر کرده است. جهان آن‌طور که می‌شناختیم، دیگر همان جهان نبود.»
فرشته لحظه‌ای سکوت کرد، سپس ادامه داد: «از آن روز، دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نشد. هیچ چیزی به همان سادگی گذشته نبود. ما از خانه به خانه می‌دویدیم، هر لحظه در تلاش بودیم که از دست گروه طالبان فرار کنیم. شب‌ها به جایی پناه می‌بردیم که شاید دیگران هم در آنجا بودند، اما حتی در دل شب، هیچ‌جا برای ما امن نبود. همیشه در پی ما بودند، ردپای‌مان را دنبال می‌کردند. گروه طالبان می‌گفتند که چون پدرم به جبهه پیوسته، باید ما را هم به عنوان مجازات بگیرند. می‌گفتند که خون ما نیز باید بهایی برای مقاومت پدرمان باشد. و ما همیشه در این فکر بودیم که کی و کجا ما را پیدا خواهند کرد. هیچ‌جا برای ما پناهگاه نبود، هیچ دیواری نمی‌توانست محافظت‌مان کند. زندگی‌مان در سایه‌ی این ترس بود، همیشه در اضطراب و نگرانی از آنکه شاید یک لحظه غفلت باعث شود تا چیزی از دست بدهیم که دیگر قابل بازگشت نباشد. شب‌ها، در میان تاریکی، تا دیروقت بیدار می‌ماندیم، گوش به در می‌دادیم و منتظر بودیم که صدای قدم‌هایی که می‌توانست هر لحظه به در خانه‌مان برسد، نشنویم. حتی خواب هم برای ما از آن پس جز یک کابوس بود، کابوسی از حمله‌ای که هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسید.»
فرشته چشمانش به گوشه‌ای از اتاق دوخته شد و در ادامه گفت: «حالا دیگر هیچ‌چیز مانند گذشته نیست. گذشته‌ای که در آن خانه‌ها به مثابه‌ی پناهگاه‌هایی امن بودند، به یادگارهایی از گرما و محبت تبدیل شده است. حالا هیچ‌جایی برای ما خانه نیست، هیچ جایی که بتوانیم در آن احساس امنیت کنیم. شب‌ها، برف‌ها همچنان می‌بارند، اما این بار نه فقط برف، بلکه سردی در دل‌های‌مان نشسته است. هر تکه‌ی برف که به زمین می‌افتد، گویی یک وزنه‌ی سنگین به دوش‌مان اضافه می‌کند. هیچ‌چیز نمی‌تواند آن سردی و تاریکی را که در دل‌مان هست، برطرف کند. خانه‌ها، زمانی که پر از شور و شوق زندگی بودند، حالا پر از خاطرات دردناک‌اند. خاطراتی از روزهایی که پدر کنارمان بود، از لحظاتی که در کنار یکدیگر می‌خندیدیم و می‌خوابیدیم. اما حالا این خانه‌ها تنها گویای سکوتی عمیق‌اند، سکوتی که با یادآوری هر لحظه از آن روزهای پیش از آمدن گروه طالبان بیشتر بر دل‌مان سنگینی می‌کند. خاطراتی که دیگر برای همیشه در دل‌مان باقی خواهند ماند، همانطور که آتش‌سوزی به جای خود در خاک می‌سوزد، این خاطرات نیز در دل‌مان سوخته و ماندگار می‌شوند. این سردی دیگر به برف‌ها تعلق ندارد، بلکه به جایی در اعماق وجود ما رفته که هیچ دمایی قادر به ذوب کردن آن نیست.»
من دفترچه‌ام را نگاه می‌کردم و هر کلمه‌ای که فرشته می‌گفت، می‌نوشتم. هیچ‌کلمه‌ای نمی‌توانست دردی که او در دل داشت را انتقال دهد. فرشته به آرامی گفت: «دخترها دیگر نمی‌توانند به مکتب بروند. خواهر کوچکم، سمیه، که همیشه با شور و شوق از درس‌هایش صحبت می‌کرد، حالا گریه می‌کند. او همیشه می‌پرسید که چرا نمی‌تواند درس بخواند. هیچ جوابی نداشتم. خودم هم نمی‌دانستم چرا دنیای‌مان باید این‌طور باشد. چرا باید در دنیای ما دیگر جایی برای تحصیل نباشد؟»
فرشته مکث کرد و سپس گفت: «چرا باید اینطور می‌شد؟ چرا باید همیشه در ترس زندگی کنیم؟ چرا باید در سایه‌ها پنهان شویم، مانند کسانی که از خودشان هم نمی‌توانند دفاع کنند؟ چرا باید این همه ظلم و بی‌عدالتی را تحمل کنیم؟ همه‌چیز به گورستانی بی‌صدا تبدیل شده است، جایی که هیچ صدایی جز ناله‌های درون‌مان نمی‌آید.
حتی آفتاب هم در دل این سایه‌ها گم شده و به نظر می‌رسد که هر روزی که از خواب بیدار می‌شویم، تنها ادامه‌ای از شب پیش است. اما در دل این همه تاریکی، من هنوز زنده‌ام، هنوز نفس می‌کشم، هنوز می‌توانم احساس کنم که یک‌جایی در دل‌مان، در اعماق وجودمان، امیدی خاموش نشده است. این امید، همچنان در دل‌مان می‌تپد و ما را به جلو می‌برد. شاید در میان این همه ظلم و تاریکی، ما نتوانیم به راحتی چشم‌های‌مان را به سوی نور باز کنیم، اما هنوز نمی‌خواهیم باور کنیم که دنیای‌مان تمام شده است. هنوز آرزو داریم که یک روز به خانه برگردیم، به خانه‌ای که دیگر هیچ‌چیزی برای ترسیدن نداشته باشد. خانه‌ای که در آن آزادانه نفس بکشیم، که در آن هیچ‌چیز برای پنهان شدن و فرار کردن از آن وجود نداشته باشد. ما هنوز به آن روز می‌اندیشیم، روزی که دنیای‌مان دوباره رنگ خوشبختی و آزادی را ببیند. به آن روزی که دیگر نترسیم از اینکه در سایه‌ها زندگی کنیم، بلکه در روشنایی زندگی کنیم.»
فرشته نگاهی عمیقی کرد و گفت: «پدرم هرگز نمی‌میرد. حتی زمانی که بدنی دیگر ندارد، روح او همچنان در میان ما حضور دارد. در دل این مبارزات و در خون و اشک‌هایی که برای آزادی ریخته می‌شود، او زنده است. او نه فقط در یادها، که در هر قدمی که ما برای ایستادگی برمی‌داریم، در هر نفس که برای آینده‌ای بهتر می‌کشیم، در دل این مبارزات زنده است. پدرم با ماست، در هر لحظه‌ای که تصمیم می‌گیریم تسلیم نشویم، در هر روزی که با امید به آینده می‌جنگیم، او همچنان در دل‌مان زندگی می‌کند. او همان‌طور که در جبهه جنگید، امروز نیز در جبهه قلب‌های ما حضور دارد و این مبارزه را تا روزی که آزادی به دست آید ادامه می‌دهد. پدرم دیگر فقط یک یاد نیست، او یک بخش از وجود ماست که هیچ چیزی نمی‌تواند آن را از بین ببرد. همچنان که ما زنده‌ایم و در برابر ظلم مقاومت می‌کنیم، او نیز زنده است، در هر قطره عرقی که برای آزادی ریخته می‌شود، در هر صدای حق‌طلبی که از دل‌مان بیرون می‌آید. پدرم نمرده است؛ او در مقاومت زنده است و ما به یاد او همچنان مقاومت می‌کنیم.»
من دفترچه‌ام را بستم و بلند شدم. در بیرون، برف همچنان می‌بارید، اما در دل من چیزی تغییر کرده بود. همان‌طور که برف‌ها به آرامی روی زمین می‌نشستند، گویی قلبم از سنگینی این لحظات به سبکی رسید. در دل این برف‌ها، در کنار این سرما و تاریکی، صحبت با فرشته برایم درس بزرگی از آزادگی و ایستادگی بود. او نه تنها از دردها و فقدان‌هایش می‌گفت، بلکه از امید و آرزوهایی سخن می‌گفت که در دل سخت‌ترین شرایط هم جان می‌گرفتند. در آن لحظه فهمیدم که وقتی فردی همچون فرشته، در دل این همه ظلم و تاریکی، همچنان به فرداها ایمان دارد، این ایمان نه تنها به آینده، بلکه به قدرت درون انسان‌هاست.
در سایه‌های هندوکش، جایی که همیشه برف‌ها بی‌وقفه می‌بارند، جایی که هیچ چیز جز سکوت و زمستانی بی‌پایان به نظر نمی‌رسد، فرشته و دیگران همچنان از نور آزادی دست نخواهند کشید. آن‌ها در دل سخت‌ترین شرایط، همچنان پرچم مقاومت را بلند نگه می‌دارند. این درس برای من بود که هیچ ظلمی دائمی نیست. هیچ تاریکی نمی‌تواند بی‌پایان باشد. روزی خواهد آمد که این دوران تیره و تار به پایان برسد، روزی که آزادی در این سرزمین خواهد تابید، روزی که دیگر کسی در سایه‌های ترس و تهدید نخواهد زیست. وقتی به فرشته نگاه می‌کردم، به چشمانش که هنوز پر از امید بود، فهمیدم که او و امثال او در دل این سرما، در دل این برف‌ها، شمعی از امید را روشن کرده‌اند که هیچ طوفانی نمی‌تواند آن را خاموش کند.
صحبت با فرشته نه تنها برای من یک داستان از درد و رنج بود، بلکه درسی از مقاومت، از ایستادگی در برابر ظلم و از ایمان به فرداهایی بهتر بود. او به من یاد داد که هیچ‌گاه نباید از مبارزه دست کشید، حتی اگر تمام دنیا به نظر بیاید که علیه‌ات ایستاده است. در دل تاریکی، در دل این برف‌ها، نور آزادی همیشه جایی برای خود خواهد داشت
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا