«اگر بهار بیاید، ترانه خواهم خواند»
بهار رفت و ترنگ و ترانه ها مردند
تبر به جان درختان باغ افتاد و
درخت های جوان شاخه شاخه افسردند
از ان به بعد زمین افتاب را بلعید
و شب رسید وشباشب دچار کابوسیم
قطار سبز زمان هم، کجا توقف کرد؟
که خسته در صف هیچ ایستگاه، می پوسیم
از ان به بعد به تقویم اعتمادی نیست
که نام دیگر این فصل خسته پاییز است
هزار سالگی پنج دور تاریخیم
چقدر مرتبه! این کارنامه ناچیز است
چه کس به جان بهار و ترانه اتش زد؟
تفاله های غروری که از تمدن هاست
و قفل های که بر سرنوشت ما بستند
طلسم مهر شده در نمایش «بن» هاست
چه اتفاق بدی در کجای شهر افتاد؟
که خانه، کوچه، خیابان و جاده خالی شد
که خشک باد ملخناک، کشت را بلعید
که نان سفره گرفتار قحط سالی شد
سقوط را به کجای جهنم افتادیم؟
که چند نسل دگر هم عذاب مان باقی است
که چند کوره ی دیگر ، دوباره می سوزیم
که چندمین دوزخ، از حساب مان باقی است