امروز مستند«با مقاومت در هندوکش»ساختهی ابوالفضل شکیبا را دیدم؛ پر از غرور و دلاوری و حماسه بود. مستند در دقیقهی چندم با تصویری ازیک سنگردار مقاومتی که در سردی فوق العاده و پر از برف، در زیر کمر خوابیده، چشم بیننده را به شکوه و عظمتی جلب میکند که وصف ناشدنی است و نهایت غرور آفرین. اندکی بعد، فرمانده خیرخواه را نشان میدهند؛ مردی سلاح بردوش و استوار، با قامتی بلند، شبیه قامت هندوکش، پر از امید و استواری و پایمردی ایستاده است و حرف میزند. متین روشن و بی آلایش و پر از صداقت و درستی. خیلی تلاش میکنم ذهنم را کنترول کنم، اما نمیتوانم؛ ذهنم میرود سمت چهرههای سردمداران فراری از غنی شروع تا وزیر و وکیل و قومندان و دهها دله و دیوس دیگر که غبار لندکروزهای زرهی شان چشم مردم را کور میکرد. غنی با آن چهره منفور و نحسش و صدایی نفرت انگیزی که برای کف زدنهای هواداران بیمقدارش از خود در میاورد و آنها کف میزدند. وزیران و وکیلان تحقیر شده و پابوس را که برای تقلای ماندن در کرسی، هزار رنگ میشدند و اداهای در میاوردند و برنامههای تملقانه میچیدند تا بادار خوش شود و آفرین بگوید. به هرصورت، بگذریم ازین داستان و حرف در مورد آن «لجن تاریخ».
فرمانده خیرخواه با قامتی همچون کوههای هندوکش از چگونگی شکلگیری مقاومت میگوید از پنجشیر و سنگرداران و تماسهایی که برقرار کرده است. استوار است و مستحکم مثل هندوکش، از امید برای ازادی حرف میزند و در نهایت از پیروزی در برابر افراطیت و گروه اشغالگر و جنایتکار طالب.
دوربین میچرخد و آن طرفتر مرد کهن سالی که در میان برفهای تا به زانو با کمک عصایی که در دست دارد، نفسزنان به بلندی کوه میرود و در چهره اش دنیایی از حرف را میتوان خواند. حرف از جنس شجاعت و وطن دوستی و انسانیت و مبارزه برای آزادی و وطن… عصای دستش و قامت استوار کهنسالش و سلاحِ دوشش، حماسه و شاهنامه را بازتعریف میکرد و رستم را پیش چشم میارود.
سکانس دیگری که اشک اکثریت را در آورد، جایی بود که یکی از سنگرداران مقاومت جملهای را از زبان کودک کوچکش روایت میکرد؛ گفت بعد از چندین ماه مقاومت، فرصت شد تا به خانه برگردم و از خانه و خانواده خبر گیری کنم. وقتی وارد خانه شدم، پسرم که تازه سر زبان آمده است، یک جمله را چند بار تکرار کرد بالاخره منظورش را فهمیدم، با زبان کودکانه میگفت پدر سلاحته چه کدی؟ تا پاسخ بگویم، گفت سلاحته پیش طالبا دیدم، برو طالبه بکش سلاح ته پس بگیر…گفتم نه پسرم سلاحم پیش خودم است، اما گروه طالبان خیلی چیزها را ما گرفتند که باید پس بگیریم.
مرد جوان دیگری که سلاح به دست دارد و دورتر از دیگران به ترصد دشمن نشسته و بسیار مطمین حرف میزند، از شکست طالب میگوید و از مقاومت و پایداری. از پیروزی میگوید و از رفتن دوباره به شهر و روستا. سردی و مشقت زمستان و برف خمی به ابرویش نیاورده و مرددش نکرده است.
سکانس بعدی، دوربین به سمت فرمانده سبز محمد میرود که در حال پختن غذاست؛ زیر کمری را کنده و جای دیگ درست کرده و آنجا مشغول آماده سازی افطاری برای مقاومت گران است. فرمانده سبزعلی با لبخند و صمیمیت پاک و بی ریایی که نظیرش در این زمانه کم پیدا میشود، دست به کار دارد و مهربانی پخش میکند.
دوربین به سوی کوه میچرخد؛ کوه بلند و با عظمت و به استواری ویژهی خودش. برف همهجا را پوشیده، فرمانده و یارانش تدابیر حملهای را میگیرند، روی نقشهای در گردنهی کوهی جلو فرمانده و همسنگرانش گذاشته شده، وضعیت تشریح و تصمیم حمله گرفته میشود، اندکی بعد همه فرماندهان به مواضع تعیین شده، خود شان را میرسانند و اعلام آمادگی میکنند و به شاداب(شبکه مخابره فرمانده خیرخواه)اطمینان میدهند.
حمله شروع میشود و صدای شلیک … اولین بار است که صدای شلیک دلنشین و خوش آیند میاید برایم و احساس لذت میکنم …