نام کتاب: احیای علوم سیاسی
نویسنده: حسین بشیریه
هدف این کتاب شرح و نقد جایگاه دانش سیاست و سیر تحول آن است. نویسنده از این که دانش سیاست از آن سیر اصلی و ابتدایی خود متحول گردیده، متاثر می باشد و کوشیده است تا سیاست را به حالت اولی اش برگرداند.
حکمت سیاسی دیرین سیاست، در نخستین مرحله از پیدایش خود به عنوان یک علم در زمره ی حکمت عملی شمرده می شد و در ردیف تدبیر منزل و اخلاق به حساب می آمد، در حالی که فلسفه، ریاضیات و فزیک در قطار حکمت نظری بودند. در این مرحله سیاست با اخلاق همدوش و هم نشین بود، با این تفاوت که اخلاق به امور فردی می پرداخت و سیاست امر جمعی را به دوش میکشید.
افلاطون، در کتاب جمهور، ارسطو در «سیاست» و سیسرون در «رسالهی در باب جمهوریت» سیاست را خیر جمعی و سعادت همگانی شمردند و دسترسی بدان با تامین عدالت ممکن به حساب میآمد. افلاطون عدالت را تعادل و توازن و تناسب خواند و آن این که شخصی بتواند میانه قوای سه گانه ی وجود خویش مانند قوای خردمندی، شهامت و شهوت تعادل برقرار کند. همین قاعده در سطح اجتماعی هم قابل اجرا می باشد، یعنی جامعه میان دانش، تولید و دفاع سه ضلع اساسی جامعه اند، متعادل باید باشد.
ارسطو، در نظام فلسفی خویش علل چهارگانه را مطرح داشت که عبارتند از: علت فاعلی، علت صوری، علت مادی و علت غایی. بدین صورت ارسطو سیاست را غایت مدار شناخت و غایت آن را خیر و سعادت جمعی قلمداد کرد. غایت مداری سیاست موجب این شد، که سیاست نه تنها به خیر عمومی بیندیشد، فراتر از آن اشخاص آن را نیز تربیت بدارد و راههای رسیدن به آن را مورد کنکاش قرار دهد. در چنین نگاهی کارویژه ی سیاست ایجاد شرایط بهتر محیطی برای آدمیان است، لذا سیاست رویکرد اصلاح طلبانه و تجویزی دارد. از دید ارسطو هدف سیاست مهم است، نه شکل حکومت.
در سدههای میانه، وقتی افکار و اندیشههای حکمای یونان دردسترس اندیشمندان اسلام قرار گرفت، چهار چوب و مسیری که انتخاب شده بود، مورد تایید آنها قرار گرفت، ولی آنچه تغییر پیدا کرد، این بود که ابزار دسترسی به سعادت که خردورزی بود، جای خود را به وحی داد. سعادت و بهزیستی نیز رنگ و لعاب دینی به خود گرفت و از آن حالت اولی اش متمایز گردید.
ابونصر فارابی، وضع طبیعی را دارای حکومتهای ضاله و جاهله می داند، از نظر او حکومت فاضله یک امر تاسیسی است، که باید اساس آن نهاده شود بنابراین، سیاست از دید او رفتن به وضع مطلوب است.
ماکیاولی و هابز
بازخوانی مکتب اثباتی در اروپا و در امپراطوری اسلام بحث حفظ سلطه حکام و حفظ قدرت چه به صورت اخلاقی و به چه به صورت غیر اخلاقی مطرح شد، و بدین صورت دانش سیاسی واژگون گردید.
ماکیاولی حوزه اخلاق را از سیاست جدا کرد. وحتی پایبندی به اخلاق را برای امر سیاسی زیانمند خواند.
او تحلیل جدیدی از سرشت انسان ارایه داد و گفت، آدمیان عموما ناسپاس، عهد شکن، فریبکار و ترسو و سودجو اند. و تنها بیم از مجازات آنها را به فرمان برداری وامیدارد.
به عقیده ی ماکیاولی سیاست تنها فن کشورداری و علم موفقیت است و زمامدارهرگونه روشی را که موفقیت آنها را تضمین می دارد، میتوانند برگزینند.
هابز می گوید،غایت اصلی از تشکیل زندگی مدنی و سیاسی گریز از وضع طبیعی و ایجاد امنیت در زیر سایه هر شکل از حکومت می باشد. به باور او انسانها در غیاب دولت موجوداتی تبه کار، خودخواه و بی بند بار هستند. غایت اصلی حاکمیت برقراری نظم و تامین امنیت می باشد، از نظر هابز حکومت به هر شکلی که باشد مطلقه است و باید کل اقتدار را در اختیار داشته باشد.
در میان مسلمانان ابن مقفع،،عنصرالمعالی کیکاوس،خواجه نظام الملک، مشابه ماکیاولی و هابز را پیمودند. نصیحتهالملوک و سیاست نامههایی نگاشتند. ابن جماعه می گوید، 40 سال بیداد و ستم کشیدن زیر دست سلطان بهتر از یک ساعت رها شدن از اوست. وی از سکوت در برابر حکومت ستمگرهم دفاع می کرد. زیرا نظمرابالاترین چیز می شمرد. به عقیده ابن جماعه وظیفه حکومت حفظ نظم وتامین امنیت می باشد و اتباع نباید خواست دیگری داشته باشند.
لاک، روسو و دیوی
جان لاک گفت همه کس از حقوق طبیعی آزادی و مالکیت برخوردار اند. و همه گی تابع قانون هستند. و هیچ کس نمی تواند، بر دیگری به صورت طبیعی بر دیگری سلطه داشته باشد. مگر به حکم رضایت و قرار داد قبول و تنهاچنین سلطه ای مشروع و پذیرفتنی میباشد.
به نظر لاک قدرت حکومت به هرحال محدود به رعایت خیر عمومی است. قدرت دولت هیچ غایت دیگری جز پاسداری از انسان و حقوق طبیعیطبق قانون طبیعی ندارد.
روسو بدین باور است که انسان علاوه بر خودخواهی و غریزه صیانت نفس، دارای میل طبیعی به خیرخواهی نیز می باشد، غایت حکومت از دید روسوایجاد نظام تمدنی اخلاقی بر اساس آزادگی اخلاقی و مدنی،نوع دوستی و تعادل نفسانی آدمی است. او می گوید انسان به صورت طبیعی بد سرشت نیست و تمدن اوراتباه وبد سرشت می سازد.
علم سیاست اثباتی
پیشرفت علوم طبیعی باعث شدتاروش اثباتی بر علوم اجتماعی نیز حاکم شود. و این امر دانش سیاسی را از سیاست جدا کرد.با تسلط علم سیاست اثبانی روش نسبت به هدف وغایه اهمیت پیدا کرد . آنهایی که به علم سیاست اثباتی می پرداختند. در دانشگاهها و مراکز تحقیقاتی بریده از اجتماع به پژوهشهای شان ادامه دادند. به صورت آشکارا میان کسانی که پژوهش سیاسی انجام می دادند و آنهایی که سیاست ورزی داشتند، فاصله افتاد و در نتیجه علم سیاست اثباتی این علم را از اجتماع بیرون برد و امور سیاسی به دست کسانی افتاد که هیچ آگاهی از اصول و روشهای تحقیقاتی نداشتند.
در علم سیاست اثباتی، سیاست تهی از هدف و غایت گردید و از هر گونه نگرش تجویزی اخلاقی و هنجاری بریده شد. پس از جنگ دوم جهانی در آمریکا این روش رونق یافت. کارل دویچ و دیوید ایستون دوتن از اندیشمندانی که در تایید از علم سیاست اثباتی قلم زدند و آثاری آفریدند. هرچند هر دو دانشمند یادشده در پایان عمر شان نظریات شان را عوض کردند، و به نارسایی رفتارگرایی پی بردند.
به سوی دانش سیاسی نوین
هم زمان با جریان علم سیاست اثباتی، کسانی داعیه ی احیای حکمت سیاسی نوین را نیز بلند کردند و ناکارآیی اثبات گرایی را د رعلوم اجتماعی جار زدند. از آن میانهارولدلاسول،هابرماس ومک اینتایرمعروف تر اند.
به عقیده ی مک اینتایر کل پروژه تجدد فاقد اخلاق مرکزی و یکپارچه می باشد، بنا بر این موجب پراکندگی و آشتفگی اخلاقی در عصر جدید شده است. عصر جدیدفردگرایی را چنان تقویت کرد که خیر عمومی وسعادت همگانی به فراموشی رفت. او می گوید، انسان مدرن نه به شیوه اخلاقی می اندیشد،نه به صورت اخلاقی عمل میدارد. امروز رفاه و آزادی فردی ملاک یک زندگی سعادت بار است. در علم سیاست گری یا حکمت سیاسی جدید، مسایلی که مطرح اند عبارت اند از:
1- مساله بهترین نظام سیاسی
2- دولت رفاه گستر
3- اقتصاد سیاسی و توسعه اقتصادی